اما آيا «درك»كردن و حتي «حس»كردن را ميتوان «هم»دردي معنا كرد؟ تمام ظرافتي كه در ناممكني درونيكردن درك ديگري وجود دارد و تمام تناقضي كه وجود ما را به تاريكي ميكشد و وجدانمان را آسوده نميگذارد، در همين نكته نهفته است. چگونه ميتوان درد مادراني را كه فرزندان خود را از دست دادهاند و درد پدراني را كه ميدانند ديگر هرگز پسران و دختران خويش را در آغوش نميكشند، همچون آنها حس كرد؟ چگونه ميتوان شبهاي سرد و يخزده و سياه و بيپايان مردمي را كه همهچيز خود را از دست دادهاند و امروز در سياهچادري بر خاك نشستهاند يا بايد در كانكسي سرد و بيجان سر بر بالين سخت بگذارند، حس كرد؟
همه ميدانند كه ما حتي اگر نزديك آنها چادر بزنيم و با آنها براي چند روز و چند هفته نيز همنشين شويم، كمي زودتر يا ديرتر، آنها را ترك خواهيم كرد و با ترسها و نااميديها و آيندهاي تيره كه بهسختي ميتوانستهاند حتي در بدترين شكل، براي خويش تصورش كنند، تنهايشان ميگذاريم. همه ميدانيم كه اين «كمك»ها به زلزلهزدگان، شايد بيشتر از آنكه براي آسايش آنها باشد، براي مرهمگذاشتن بر درد وجدانهاي آلوده خودمان است؛ وجدان ما كه از اين فاجعه و فاجعههاي ديگر كه بر سرمان آوار شده و ميشود، خبر داشتيم اما زبانمان خاموش ماند يا از آن بدتر، سر به زير انداختيم، خنديديم، خوابيديم يا مثل احمقها به راهمان ادامه داديم؛ يا ـ درستتر بگويم ـ به «بيراهه»مان ادامه داديم؛ راهروهاي زماني و مكاني روزمرگي كه چون مادهاي مخدر به جانمان افتاده است. آنها را زلزله، «زده» است و ما را زندگي.
آنها بايد با دردي سرد و سياه، با ترسي فلجكننده و اندوهي عميق، دستوپنجه نرم كنند كه بدنها و روحهايشان را از هم ميدرد و ما با روحهايي درگيريم كه در خُماري شرمآور و رخوت لزجي از گناهآلودگي فروميروند و سياهي را به رنگي واقعي براي خود بدل ميكنند. چرا «هم»دردي ما با اندوه زلزلهزدگان ناممكن است ولو اينكه درست كنارشان چادر بزنيم؟ ولو اينكه ميان خرابهها پرسه بزنيم و تمام پتوهاي عالم را كنار ويرانهها و خانههاي نيمهمخروبهاي كه هنوز اسباببازيهاي بچهها درونشان ميدرخشد، انبار كنيم؟ زيرا مسئوليت ما در دست روي دست گذاشتن در برابر «تقدير»ي كه از آن ميناليم، بسيار بزرگتر از آن است كه تلاش كنيم با اين مهربانيها به وجدان ازدسترفتهمان، جبرانش كنيم. فردا نوبت كيست؟ فردا كدام بام بر سر كدام بينواي ديگر فرو خواهد ريخت؟ فردا به كجا سفر خواهيم كرد تا كنار بيچارگان چادر بزنيم؟ پاسخ را همه ميدانيم! «پرسش» است كه جسارت گفتنش را نداريم.