نامش وحيد خسروي است؛ مربي سيار كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان استان كرمانشاه. او از برگزيدگان چندين و چند جشنواره قصهگويي و عروسكگرداني است اما اين بار قصهاش با همه قصهها فرق دارد؛ قصه او، قصه اشكها و لبخندهاست.
- خيلي زود دير ميشود!
وقتي زلزله آمد، خانه خودش هم آسيب ديد و غيرقابل سكونت شد. خانوادهاش به منزل پدرخانمش رفتهاند و شبها كه از ميان آوارها برميگردد، آنها را ميبيند. وحيد خسروي ميگويد: «قبلا هم در كنار فعاليتهايي كه به عنوان مربي كانون داشتم، براي كودكان كار، مبتلايان به سرطان، بچههاي كانون اصلاح و تربيت و سالمندان، به صورت داوطلبانه برنامه اجرا ميكردم. تجربه اجراي برنامه براي كودكان در زلزله لرستان را هم داشتم؛ حدود 20روز در مناطق زلزلهزده براي كودكان آنجا نمايش و طنز كودكانه اجرا ميكردم. اما زلزله كرمانشاه با آن زلزله، تفاوت زيادي دارد؛ اولا به اين دليل كه اين اتفاق در استان محل زندگيام افتاده و دليل ديگر اينكه برخلاف زلزلههاي ديگر، برنامههاي فرهنگي براي شادكردن كودكان را از فرداي شبي كه زلزله آمد، شروع كردم.
برنامههاي اينچنيني معمولا حدود10روز بعد از وقوع حادثه شروع ميشوند ولي من به شكل داوطلبانه تصميم گرفتم اين كار را زودتر آغاز كنم؛ چون بر اين باورم كه اگر اين كار دير شروع شود، كودكان آسيب خواهند ديد. عزاداري كردها ويژگيهاي خاص خودش را دارد؛ زنان به سر خود چنگ ميزنند و موهايشان را ميكشند تا كنده شود و بعد آن را دور دستشان ميپيچند. بچهها چنين صحنههايي را از همان شب اول ميديدند. صداي شيون همهجا را پر كرده بود و سكوت شب بعد از زلزله، معنا و مفهومي نداشت. خاك و آوارها و خانههاي خرابشده هم به اين صحنهها اضافه ميشد. خيليها هم والدينشان را از دست داده بودند. اگر قرار بود منتظر بمانم تا همهچيز آرام شود، بچهها حسابي آسيب ميديدند».
- شادي بر غم پيروز است
رفتن ميان آدمهايي كه مصيبت ديدهاند و شادكردن آنها كار چندان راحتي نيست ولي خسروي با وجود تمام موانع و مشكلات، اين كار را كرده است. او ميگويد: «شرايط خيلي سخت و وصفناپذيري بود. وقتي ميخواستم برنامه اجرا كنم، كودكاني را ميديدم كه ترس از آمدن دوباره زلزله، تمام وجودشان را فراگرفته بود و نميتوانستند حتي از چادرهايشان بيرون بيايند. بايد تلاش ميكردم كه اين ترس را از وجود آنها بيرون كنم و بعد آنها را بخندانم. خيلي از بچهها عصبي و تهاجمي شده بودند؛ چون والدينشان را در شرايطي ميديدند كه براي بهدستآوردن پتو، نان و... تقلا ميكردند. بچهها با الگوبرداري از بزرگترها فكر ميكردند كه بايد براي هر چيزي زور بزنند و تقلا كنند. مثلا آن اوايل كه برايشان برنامه اجرا ميكردم، جايزه را به زور از دستم ميكشيدند.
به آنها اطمينان دادم كه به اندازه همهشان جايزههاي يكسان هست و بايد به حق يكديگر احترام بگذارند. البته تا اين مسئله بين بچهها جا بيفتد خيلي اذيت شدم و واقعا زمان برد. با اجراي برنامههاي مختلف بهويژه نمايش با عروسكم كه بلفنجك (فسقلي) نام دارد، سعي ميكردم هم بچهها را خوشحال كنم و هم به آنها آموزش بدهم. برايم خيلي جالب بود كه بزرگترها هم براي ديدن برنامهها ميآمدند و كلي ميخنديدند. حتي براي بزرگترها هم بازي طراحي ميكردم و ـ اگرچه باورش كمي سخت است ـ ميان آوارها، شادي و خنده بين كودكان و بزرگترها، موج ميزد».
- سقفي به نام آسمان
در صداي خسروي غم خاصي شنيده ميشود؛ غمي كه تا كسي جاي او نبوده باشد، نميتواند آن را درك كند. كودكي كه تا ديروز شاگرد تو بوده، با او خنديدهاي، دستهايش را گرفتهاي و... حال در آغوش آوارها آرميده است. ديدن اين صحنه، تلخترين صحنه دنياست. مربي مهربان ميگويد: «خندهها و شاديها زيباترين تصويرهايي بود كه در زلزله ديدم. اينكه كودكان ميتوانستند با آن همه درد و رنج بخندند، بزرگترين هديه خدا به من بود. اما همهچيز هم در زلزله شيرين نيست و تلخترين چيزي كه در زلزله با آن مواجه شدم، مرگ چند تن از اعضاي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود. بيش از همه، تصوير محله فولادي، بر غمهايم افزود. خانهها همه با خاك يكسان شده بودند. همكارم گفت: «آن كاپشن را لابهلاي آجرها ميبيني؟ كاپشن ابوالفضل است»!
واي! آنجا خانه ابوالفضل بود؛ همان شاگرد فعالي كه در اردو هميشه خنده بر لب داشت و من مربياش بودم! با ديدن آن كاپشن ميان آجرها حالم خيلي بد شد. همكارم تا حدود 2ساعت ميگريست. هر چه از حالوهواي آنجا بگويم كم است. صحنه ديگري كه واقعا من را منقلب و غمگين كرد و باعث شد گريه كنم، مربوط به يكي از روستاهاي نزديك ازگله بود. پيرزني تكوتنها با دستان چروكخورده و يخزده و صورتي كه سوز سرما به آن سيلي ميزد، روي آوارهاي خانهاش نشسته بود و براي اينكه كمي گرم شود، تيرهاي چوبي سقف خانهاش را كه روزي بالاي سرش قرار داشتند، آتش زده بود».
- ماجراي من و عموفرفري
آقاي مربي، آنقدر از شاديها و غمهاي پس از زلزله خاطره دارد كه نميتوان همه آنها را در قالب كلمات گنجاند. او تصميم گرفته كه تا زمان بهبود وضعيت، باز هم بين بچهها بماند و شادي و خنده تقسيم كند. او بخشي از برنامههايش را با يك مهمان ناخوانده از تهران كه بچهها اسمش را عموفرفري گذاشتهاند، اجرا كرده است: « سيدعلي ميرمحمدي چند روزي همراه من شد. با شور و علاقه زياد با بچهها بازي ميكرد و برايشان نقاشي ميكشيد. از وقتي كه در يكي از اجراها اسمش را «عموفرفري» گذاشتم، بچهها هم با همين نام صدايش كردند. بچهها عموفرفري را خيلي دوست داشتند و اصلا تصور نميكردم كه او به بهترين دوستم تبديل شود. فيلمها و عكسهايي هم كه در فضاي مجازي منتشر شده و من آن اوايل بهدليل عدمدسترسي به اينترنت از آنها بيخبر بودم، كار اوست. با او به حدود 1700روستا و حدود 4شهرستان رفتيم تا وضعيت را براي آمدن همكارانمان، ارزيابي كنيم. در بسياري از روستاها برنامه اجرا كرديم. من و آقاي ميرمحمدي حدود 4روز بدون آب و غذا بوديم و برنامه اجرا ميكرديم؛ آنجا بود كه متوجه شديم مانند شتر دوكوهانه مقاوم هستيم».