داستان بچهشيري كه طول قفسش، فقط 10 قدم بود و نميدانست كه ميتواند قدم يازدهم زندگياش را هم بردارد؛ حتي زماني كه نگهبان باغوحش، به اشتباه، در قفس را بازگذاشته بود!
كشش داستان، بهحدي بود كه بچههاي پر جنبوجوش كلاس را، روي نيمكتها ميخكوب ميكرد. بچهها ميخواستند بدانند كه بچهشير، بالأخره قدم يازدهم را برميدارد و به دنياي آزادي قدم ميگذارد يا نه؟
آن روز، كلي با بچهها دربارهي داستان حرف ميزديم و فكر ميكرديم. وقتي زنگ ميخورد، چشمان بچهها مثل چشمهاي همان بچهشير، برق ميزد. انگار، هركدامشان وقتي قدمهايشان را از كلاس بيرون ميگذاشتند، هنوز درگير داستان بودند و به عاقبت بچهشير فكر ميكردند.
اين داستان، جايزهاي بزرگ و شايد مهمترين جايزه را براي سوسن طاقديس به ارمغان آورده است. سال 1386، كتاب قدم يازدهم جايزهي كتاب سال جمهوري اسلامي ايران را كسب كرد.
چند سالي است كه انجمن نويسندگان كودك و نوجوان همزمان با جشن سالروز تأسيس انجمن يا همزمان با ديدار نوروزي نويسندگان، از يكي از نويسندگان پيشكسوت و باتجربه تجليل ميكند. امسال، انجمن آيين نكوداشت سوسن طاقديس، نويسندهي داستانهاي خواندني براي كودكان و نوجوانان را پيشِ رو دارد و دوچرخه هم به اين مناسبت پاي صحبتهاي او مينشيند تا از سالها كار براي كودكان و نوجوانان بگويد.
- جايي گفتهبوديد نوشتن براي بچهها خيلي سخت است. هنوز هم همينطور فكر ميكنيد؟
بله، نويسندهي بزرگسال زمان نوشتن براي گروه سني همسن و سال خودش، ميتواند به درك و دريافتها، اندوختهها و ذخيرههاي سني خودش اتكا كند، اما نويسندهاي در سنوسال من، وقتي ميخواهد براي كودك يا نوجوان بنويسد، بايد چند قدم ديگر هم بردارد. اول اينكه به دورهي كودكي خودش بازگردد. دوم، بايد بررسي كند كه آن روزها، با دنياي امروز كودك يا نوجوان چهقدر تفاوت كرده، و سوم اينكه با آواها، كلمهها و جملههايي كه بچههاي امروز از آنها براي برقراري ارتباط استفاده ميكنند آشنا شود.
- كارهايي كه هنگام نوشتن براي بزرگسالان، لازم نيست به آنها توجه شود.
كاملاً درست است. تازه، نويسندهي كودك و نوجوان، بايد بداند كه ذهن مخاطبش، مثل كاغذي سفيد است و قرار است او اولين خطها را روي آن بكشد و بايد نگران اين باشد كه نكند اين خطها، ذهن پاك مخاطب را تيره كند و...
- پس شما هم بايد در دنياي مخاطبتان زندگي كنيد تا آنها را درك كنيد؟
دقيقاً. البته براي نويسنده، ماندن در دنياي مخاطبش كمي سخت است. حتي بر روي زندگي شخصياش هم اثر ميگذارد. وقتي او در دنياي بچهها نفس ميكشد، به درك و دريافتهاي نابي ميرسد كه همسالانش يا به آن نرسيدهاند، و يا بهراحتي از آن گذشتهاند و آنها را فراموش كردهاند.
- منظورتان چهجور درك و دريافتهايي است؟ ميشود براي خوانندگان هفتهنامهي دوچرخه مثالي بزنيد؟
مدتي پيش براي خريد ماهي آكواريوم به فروشگاهي رفته بودم. آنجا پر از آكواريومهاي بزرگ با ماهيهاي رنگيرنگي بود. در ميان آنهمه ماهي، متوجه يكي از ماهيها شدم كه از نظر نوع و قيافه، با بقيه فرق داشت. به فروشنده گفتم: «اين ماهي تنهاست؛ اگر ميشود ماهي ديگري از جنس خودش در آن آكواريوم بيندازيد تا از تنهايي اذيت نشود.»
- و احتمالاً فروشنده تعجب كرد؟
او و همكارانش حسابي خنديدند. فروشنده گفت: «خانم، ماهيها كه احساس ندارند!»؛ اما من ميدانستم كه آن ماهي، حسابي دلش گرفته؛ اين موضوع را بچهها هم مثل من ميدانند؛ اما آن فروشنده نميدانست يا شايد هم فراموش كرده بود!
- پس بهنظر ميرسد دنياي بچهها از نظر شما بسيار متفاوت، خيالانگيز و حتي انسانيتر است؟ نوجوان چهكار كند كه اين ويژگي ممتاز را در وجود خود حفظ كند؟
نوجوان بايد قبل از هرچيز، خودش را بشناسد، بفهمد، بسنجد، نقد كند، نقد شود... و قدر خودش را بداند. اينجوري آرامآرام اين نگاه انساني در وجودش ماندني ميشود.
- و براي رسيدن به اين درك و دريافت از خود، بايد چهكار كرد؟
در جلسهاي، يكي از همكاران از من پرسيد: «آيا شما موافقيد نوجوانها با مسائل سياسي آشنا شوند؟» او انتظار داشت من هم مثل خيليها با اين موضوع مخالفت كنم؛ اما من صريح گفتم: «بله، حتماً بايد آشنا شوند؟»
- ولي بچهها كه با سياست كاري ندارند؟
با خبر، درك و آگاهي است كه جان آدمي، «جانتر» ميشود. بهنظر من انساني كه از دنياي پيرامونش باخبر است، به انسانيت نزديكتر است. نوجوان بايد از سياست سردربياورد، رمان بخواند، كتاب روانشناسي دستش بگيرد و...
- پس براي انسانشدن بايد عرق ريخت؟
ما نبايد تصور كنيم همينكه بهدنيا ميآييم، آدم شدهايم. براي آدمشدن و آدمماندن، بايد خيلي تلاش كرد.
- شما در دورهي نوجواني، در اين زمينهها تلاش كردهايد؟
در دورهي نوجواني من، منابع دريافت اطلاعات و آگاهي خيلي كم بود. مثلاً فقط دو مجله براي كودكان و نوجوانان منتشر ميشد؛ يكي «كيهانبچهها» بود و ديگري «دختران و پسران». تازه، خيلي از آثار مناسب سن ما هم، كارهاي ترجمه بود؛ اما حالا منابع مطالعه و آگاهي بچهها خيلي زياد است؛ از كتاب و مجلهها گرفته تا فضاي مجازي و اينترنت.
- و آن روزها، شما از چه نعمتهايي برخوردار بوديد كه نوجوانهاي امروزي از آنها محرومند؟
چيزهايي مثل ارتباطهاي اجتماعي واقعيِ بيشتر، خانوادههاي پرجمعيتتر و... اما بهترين نعمت در آن روزها، اوقات فراغت فراواني بود كه داشتيم و در آن زمانها بيشتر به خودمان و شخصيتمان فكر ميكرديم.
- بله، دنياي نوجوانهاي امروز آنقدر شلوغ است كه چندان فرصتي براي فكركردن به خودشان ندارند.
فكر نوجوان امروز، مدام در حال رفتوآمد است؛ از اين سرگرمي به آن سرگرمي، از اين اشتغال ذهني به آن اشتغال، از اين فيلم به آن سريال... او اين فرصت را ندارد كه يك ساعت با خودش خلوت كند و به خودش فكر كند.
- البته بايد به بچهها حق هم داد.
قبول، ولي بايد يادمان باشد كسي نميتواند خود واقعي ما را به خودمان بشناساند. بهقول معروف آب، بايد از خود چاه بجوشد! هرچند كه بايد از تجربهي بزرگترها هم استفاده كرد.
- در دورهي نوجواني خودتان، غير از مطالعه، چه چيزهاي ديگري به شما در شناخت خودتان كمك كرد؟
من از خيلي چيزها الهام گرفتم كه مهمترينش خود زندگي بود. از هر دورهي زندگيام كه ميگذشتم، آن را بررسي ميكردم و سعي ميكردم درسهاي مناسبي از آن بگيرم. انگار كه اتفاقهاي خوب و بد زندگي، تصميم گرفته بودند كه مرا براي انساني كه الآن هستم، آماده كنند.
- از روزهاي نوجوانيتان بگوييد. نوجوانهاي دوچرخهاي دلشان ميخواهد بدانند زندگي خانم نويسنده از كجا آغاز شد؟
من از كودكي عاشق قصه بودم؛ اما هر شب، موقع خواب، به قصههايي فكر ميكردم كه آنها را شنيده بودم، و با استفاده از تخيلم، آنها را تغيير ميدادم.
- چه جالب! بعد چهكار ميكرديد؟
همسالانم را جمع ميكردم و قصهي جديد را برايشان تعريف ميكردم.
- چيزي از آنها بهخاطر داريد؟
بله! مثلاً اولين باري كه «ماجراهاي تامساير» را خواندم، در ذهنم او را مجسم كردم كه وقتي بزرگ ميشود، به خواستههايش ميرسد، دزد دريايي ميشود و... و هر شب، ماجراي جديدي براي خودم خلق ميكردم و داستان را به شكلهاي مختلف ادامه ميدادم.
- و از چه زماني فهميديد كه به نويسندگي علاقه داريد؟
همين خيالبافيها، تغييردادنهاي قصهها و وارونهكردن آنها، يعني نويسندگي! اما آن روزها، اين را نميدانستم و ماجرا برايم خيلي جدي نبود. تا اينكه رمان «بينوايان» را خواندم.
- كسي آن را معرفي كرده بود؟
نه. آن روزها مجلهي كيهانبچهها، داستان بينوايان را به زبان ساده، بازنويسي و در چند قسمت چاپ كرده بود. من هم بهشدت آن را دنبال ميكردم.
- يعني ماجراي اين رمان باعث شد كه به نويسندگي علاقهمند شويد؟
با خواندن اين رمان، كنجكاو شدم كه «ويكتور هوگو» را بشناسم. وقتي زندگي او را خواندم، يكهو به خودم گفتم كه من هم ميخواهم مثل او، نويسنده شوم.
- نوجوان چهطور ميتواند بفهمد كه استعداد نويسندگي دارد؟
كسي كه به نويسندگي علاقه دارد، بايد اشتياق شديدي به نوشتن داشته باشد. جوري كه حتي اگر حال و حوصله هم نداشته باشد، اشتياقي دروني او را مجبور كند كه بنويسد.
- خانوادهي شما چه نقشي در كشف استعدادتان داشتند؟
شايد بد نباشد بدانيد خانوادهي من، بهخصوص خانوادهي پدري، كلاً با تحصيل دخترانشان مخالف بودند و تا سالها به ما اجازه نميدادند به مدرسه برويم!
- پس نوجواني تلخي داشتهايد. بهاين ترتيب، آنها هيچ نقشي در موفقيت شما نداشتند؟
تلخ بود، اما انگار آن تلخيها نتيجهاي شيرين داشت. تازه بايد بگويم انسان را از هر چه نهي كني، سراغش ميرود. همين اصل باعث شد من در خلوت خودم، شروع كردم به قضاوت. قضاوت بر سر اين موضوع كه آيا نظر پدرم درست است يا غلط. پس خودم كتابهاي درسي را در خانه ميخواندم و تا سالها در امتحانهاي متفرقه شركت ميكردم.
- يعني خودتان معلم خودتان بوديد؟ چه همتي!
همت من وحشتناك بود. يادم ميآيد كتاب زبان انگليسي سال اول راهنمايي را در 20 روز خواندم و نمرهام 20 شد.
- و به همهي درسها علاقه داشتيد؟
از رياضي متنفر بودم و سالها با تقلب نمره آوردم.
- هنوز هم از اين درس متنفريد؟
نه. وقتي 14 يا 15 ساله بودم ماجرا تغيير كرد. يادم هست يك روز كتابهاي رياضي برادرهاي كوچكترم را ورق زدم. دلم ميخواست بدانم رياضي را از چه سالي به بعد، بلد نيستم. فقط كتاب اول تا سوم دبستان را بلد بودم!
- آنوقت چهكار كرديد؟
با درك دورهي نوجواني، به اين نتيجه رسيدم كه حتماً رياضي هم در زندگي من اثر خواهد داشت. پس تصميم گرفتم كتاب رياضي سال چهارم دبستان و بعداز آن را دوباره بخوانم.
- به چه درسهايي علاقه داشتيد؟
در سالهاي آخر كه مدرسه ميرفتم، عاشق كلاس انشا شدم. انشاهاي من معمولاً از 14 صفحه كمتر نبود. يادم هست يكبار داستاني 32 صفحهاي نوشته بودم و معلم انشا هم كه ميدانست خوب مينويسم، اول به من گفت كه انشايم را بخوانم. آن روز از اول تا آخر زنگ، فقط من انشايم را خواندم.
- همكلاسهايتان چهكار كردند؟
داستان آنقدر هيجانانگيز بود كه بچهها جيك نزدند. وقتي زنگ خورد، داستان هنوز تمام نشده بود، بچهها از جايشان تكان نخوردند و من داستان را ادامه دادم. داستان كه تمام شد روي سرم ريختند و حسابي ابراز احساسات كردند.
- داستانتان چه ويژگياي داشت كه بچهها را ميخكوب كرده بود؟
قصه بايد قلابي قوي داشته باشد و ذهن مخاطب را گير بيندازد؛ جوري كه مخاطب احساس كند خودش را در داستان ميبيند و ماجراهاي داستان، براي خودش اتفاق افتاده است.
- با اين تعريف، قصههاي پليسي بهترين قصهها هستند؟
البته درست است كه خيلي از قصههاي ماجراجويانه يا پليسي اين حالت را دارند؛ يعني مخاطب را ناگزير ميكنند كه شخصيت اول داستان و ماجراهايش را دنبال كنند. البته اين داستانها سرگرمكنندهاند كه بهخودي خود بد نيست. ولي كسي با شخصيت اصلي داستان همزادپنداري نميكند. حتي معمولاً ماجراهاي شخصيت اول داستانهاي پليسي، چيزي نيست كه براي انساني معمولي اتفاق بيفتد. بهخاطر همين، اين داستانها روح آدمي را درگير خودش نميكند و اثري در زندگي و رشد ما ندارد.
- پس بهترين قصه، چه داستاني است؟
من فكر ميكنم بهترين قصه، داستاني است كه راه يا روزنهاي را جلوي نگاه مخاطب باز كند تا هر كسي بتواند از آن پنجره، خودش را، مشكلاتش و آيندهاش را ببيند. پنجرهاي كه با گشودن آن، آدمي به خودش برسد.
- در اوايل گفتوگو، از تخيل هم حرف زديد. تخيل در ساختن يك داستان چه نقشي دارد؟
بهنظر من، تخيل يعني همهچيز! ميز، صندلي، نمكدان و... همه قبل از اينكه شيء باشند، چه بودهاند؟ خيال!
احتمالاً يك روز، انساني خيالباف، فكر كرده كه اگر دَرِ ظرف نمك را سوراخسوراخ كند، راحتتر ميتواند نمك را روي غذايش بپاشد. يعني نمكدان، اول فقط خيالي در ذهن انساني بوده و بعدها به يك وسيلهي كاربردي تبديل شده.
- پس خيال، فقط بهكار نويسندهها نميآيد؟
من كه فكر ميكنم مخترع، رياضيدان يا حتي فيزيكدان و شيميدان هم اگر بخواهند بزرگ باشند، بايد قدرت تخيل بزرگي داشته باشند.
- و چهكار كنيم كه قدرت تخيلمان قوي شود؟
به اينشتين ميگويند چهكار كنيم كه بچههاي ما مثل شما موفق شوند؟ ميگويد برايشان قصههاي ديو و پري بخوانيد! دوباره و سهباره از او همين را ميپرسند و باز، همان جواب را ميشنوند.
- مگر حقيقت قصههاي ديو و پري چيست؟
تخيل اين داستانها را بهوجود ميآورد. در واقع حرف او اين بوده كه براي موفقيت، بايد قوهي تخيل فرزندانتان را آزاد كنيد و آن را بپرورانيد. مايهي خلق همهي اكتشافهاي بشر، تخيل بوده و مايهي اصلي داستان هم تخيل است.
- اما خيليها تخيل را با خيالبافي اشتباه ميگيرند.
بهنظر من خيالبافي همان تخيل است. اما خيالبافي، وقتي بد ميشود كه فقط در حد خيال باقي بماند و ما را از زندگي واقعي عقب بيندازد؛ يعني خيال تنها براي خيال باشد؛ هيچ براي هيچ! و اين يعني پوچگرايي.
- و چه زماني خيالبافي، متعالي و ارزشمند ميشود؟
وقتي كه خيال، از حالت بالقوه، به حالت بالفعل تبديل شود و شكل عيني پيدا كند؛ يعني تصور آن نمكدان، شكلي واقعي به خودش بگيرد و نمود عيني پيدا كند.
- براي نويسنده، چه زماني خيال ارزشمند ميشود؟
كار براي او راحتتر از ديگران است. نويسنده، خيالش را در داستانش ظاهر ميكند؛ داستاني كه براي رشد و پرورش انسان ظهور كرده و خوانندهي داستان را به انسانيت نزديكتر ميكند.
- اولين داستان خيالانگيز شما چه زماني چاپ شد؟
يادم ميآيد اوايل انقلاب بود و شور و حال كتابهاي انقلابي و شبنامهها و روزنامهها، مرا از كيهانبچهها دور كرده بود. 18 يا 19 ساله بودم. يك روز چشمم به كيهانبچهها خورد و تصميم گرفتم آن را بخرم و ببينم با توجه به حالوهواي آن روزها، چه تغييري كرده است؟
- و تغييري هم كرده بود؟
بله. ديگر از كارهاي خارجي و ترجمه، خبري نبود و نويسندههاي ايراني زيادي قصه نوشته بودند. چند شماره را دنبال كردم؛ بيشتر قصهها تكراري بود و سوژههايش براي گروه سني كودك مناسب نبود.
- و همين باعث شد كه شما هم داستان بنويسيد؟
قبل از آن، بهدور از چشم پدر، داستانهاي زيادي نوشته بودم. بهخصوص يكي از داستانهايم بهنام «باباي من دزد بود» خيلي خوب از آب درآمده بود.
- همان را براي مجله فرستاديد؟
نه. بعد از بررسي چند شماره، روزي تلفن زدم و با سردبير مجله صحبت كردم. آنروزها آقاي وحيد نيكخواهآزاد سردبير كيهانبچهها بود. اعتراض كردم كه چرا قصههايتان اينهمه تكراري است و يكنواخت؟ آقاي نيكخواهآزاد وقتي اعتراض مرا شنيد برايم توضيح داد كه كار نويسنده چهقدر سخت است و آخر سر صحبتمان به اينجا رسيد كه گفت اگر ميتواني خودت داستاني بنويس و برايمان بفرست.
- و شما چه داستاني فرستاديد؟
قبلاً داستاني نوشته بودم با نام «آن سالها كه تابستان زود آمد». همان روز آن را برايشان فرستادم.
- و آن را چاپ كردند؟
چاپ نشد. دو هفته بعد زنگ زدم و پيگيري كردم. از لحن سردبير فهميدم كه داستان به نظرشان آنقدر خوب بوده كه شك كردهاند آن را خودم نوشته باشم. گفتند اگر ميشود داستان ديگري هم برايمان بفرست كه اين بار همان داستان «باباي من دزد بود» را برايشان فرستادم.
- و اين، اولين داستاني بود كه از شما چاپ شد. وقتي داستانتان را ديديد، چه احساسي داشتيد؟
واي... خداي من! خيلي هيجانانگيز بود. فكرش را بكنيد كه من در خانوادهاي بزرگ شده بودم كه خريدن كيهانبچهها انگار جرم بود؛ حالا داستان من در اين مجله چاپ شده بود.
- در آن روزها، هنوز در شيراز زندگي ميكرديد؟
بله. و هنوز يكي از افسوسهاي بزرگ زندگيام اين است كه من بهخاطر نويسندهشدن، خيلي چيزها را از دست دادم؛ و شايد عزيزترينشان، شيرازم بود!
- و شيراز، شهر حافظ و سعدي، در نويسندهشدن شما چه نقشي داشت؟
شيراز را اصلاً نميشود توصيف كرد. اين شهر اثري عجيبي روي ذهن من گذاشت. فقط كسي كه آنجا زندگي كرده باشد ميتواند حرف مرا درك كند.
- منظورتان كدام ويژگي اين شهر است؟
در شيراز، مهمترين بخش آن، مردمش هستند! مردم باصفايي كه نه خودخواهاند و نه جاهطلب. من وقتي به تهران آمدم تا مدتها دچار افسردگي بودم. بهنظر من، فرهنگ شيرازيها خيلي غني است.
- وقتي تهران آمديد، چهكارهايي كرديد؟
روزهاي اول انقلاب، نيرو كم بود و هر كسي، هر كاري از دستش برميآمد انجام ميداد. بهخاطر همين، براي برنامههاي تلويزيوني مينوشتم، براي مجلهها داستان ميفرستادم و با كيهانبچهها هم همكاري ميكردم.
- اما انگار، وزنهي داستان و نويسندگي سنگينتر شد؟
استعداد نويسندگي، موهبتي خدادادي است كه در وجود بعضيها هست؛ خدا اين نعمت را به من هم داده بود و انگار داشت مرا براي اين زندگي تربيت ميكرد. اگرچه به رشتههاي ديگر هم سرك كشيدم و تا حدودي هم موفق شدم. اما نوشتن براي من چيز ديگري بود.
- در اين سالها بيشتر براي كدام گروه سني داستان نوشتهايد؟
من براي خردسال، كودك، نوجوان و بزرگسال داستان مينوشتم؛ اما كار خردسال براي من خيلي تخصصيتر و فنيتر بود. در جلسهاي در همان مجلهي كيهانبچهها، سردبير گفت كه ما براي گروه سني خردسال و كودك، كمتر نويسنده داريم و مرا تشويق كردند كه بيشتر براي اين گروه سني بنويسم تا اين بخش بيشتر پا بگيرد.
- حالا با پشتوانهي اين همه سال تجربه روزهايتان را چهطور ميگذرانيد؟
كاري كه من هميشه ميكنم، مطالعه و گسترش اطلاعاتم است؛ آن هم در هر زمينهاي. سعي ميكنم به داشتههاي قبليام اكتفا نكنم و هميشه به دنبال زمينههاي جديد و كارهاي تازه بروم. بهخاطر همين 38 سال است كه ميخوانم و مينويسم.