محمد سرابی: از سال‌ها پیش، قصه‌گو‌یی پای ثابت شب‌نشینی‌های زمستان و به‌خصوص شب یلدا بود.

شايد در قديم، همين قصه‌گويي و حافظ‌خواني و در مواردي خواندن كتاب‌هاي قصه در شب‌هاي بلند اواخر پاييز و اوايل زمستان، بخشي از كمبود مطالعه را در ميان مردم جبران مي‌كرد و باعث مي‌شد ميراث داستاني ملي و محلي، نسل به نسل منتقل شود و از ياد نرود.

هنوز هم رسم قصه‌گو‌يي در خيلي جاها برقرار است. يکي از اين جاها كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان است كه هرسال در اين ايام، جشنواره‌ي بين‌المللي قصه‌گويي هم برگزار مي‌كند.

در شب يلداي امسال به سراغ سه قصه‌گو از برگزيدگان همين جشنواره مي‌رويم و پاي صحبت آن‌ها مي‌نشينيم.

 

  • گفت‌وگو با مهتاب شهيدي

سرگذشت دانه

  • از كي به قصه و قصه‌گويي علاقه‌مند شديد؟

من هم مانند هرکودک ديگر، قصه‌هاي مادر و مادربزرگم را خيلي دوست داشتم. مادرم در کودکي برايم قصه مي‌گفت و آن را روي نوار کاست ضبط مي‌کردم تا بارها آن را گوش بدهم. عضويت در کتاب‌خانه‌هاي کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان هم در سال‌هاي بعد، اين علاقه را بيش‌تر کرد.

بعد در 20 سالگي مربي کانون پرورش فكري شدم و سال 1377 در دومين جشنواره‌ي قصه‌گويي کانون شرکت کردم. بار اولي که به‌عنوان مربي مي‌خواستم قصه بگويم، از روز قبل دائم تمرين مي‌کردم و جلوي آينه قصه‌ي «سرگذشت دانه‌کوچولو» را مي‌گفتم. آن شب از دلهره نتوانستم خوب بخوابم. الآن 19سال است هم‌چنان مشغول قصه‌گويي هستم.

 

  • در اين مدت با چند نسل از کودکان و نوجوانان سر و کار داشته‌ايد. بچه‌ها در اين سال‌ها چه‌قدر تغيير کرده‌اند؟

همان‌طور که گفتار نسل‌ها با هم تفاوت دارد، داستان‌ها و قصه‌هايشان هم متفاوت است. وقتي در قصه‌ها براي بچه‌هاي امروز از علاقه‌هاي امروزشان، فناوري‌هاي جديد و بازي‌هاي امروزي مي‌گوييد با اشتياق بيش‌تري قصه‌ها را مي‌شنوند.

 

  • از كتاب‌هاي قديمي هم براي قصه‌گويي استفاده مي‌كنيد؟

بله. کتاب‌هاي قديمي و متون گذشتگان مانند قصه‌هاي مثنوي، شاهنامه، کليله ‌و ‌دمنه، قابوس‌نامه و بسياري از آثار بازنويسي شده به قلم آقاي مهدي آذريزدي منابع بسيار خوب و پرباري هستند.

 

  • وضعيت قصه‌گويان در كدام كشورها بهتر است؟

همان‌طور که در جشنواره‌هاي بين‌المللي ديده‌ايم، قصه‌گويان خوب در همه‌ي کشورها پراکنده‌اند. البته تا جايي که مي‌دانم در اروپا قصه‌‌گويي به‌عنوان يك رشته‌ي دانشگاهي تدريس مي‌شود و براي آن‌ها قصه‌گويي فقط سرگرمي نيست. در آمريکا هم به قصه‌گويان کــارت‌شــناســايي مي‌دهند که نشانه‌ي اهميتي است که براي اين هنر و مخاطب قصه قائل‌اند.

البته در جشنواره‌هاي کانون پرورش فكري شاهد هنرنمايي قصه‌گويان خوبي از شرق آسيا، آمريکاي جنوبي و آفريقا هم بوده‌ايم.

 

  • در ايران پراكندگي قصه‌گوها چه‌طور است؟ آيا قصه‌گوهاي موفق در نقاط خاصي متمركزند؟

در همه‌ي نقاط ايران ما به‌خاطر لهجه‌ها، گويش‌ها و زبان‌هاي گوناگون، قصه‌گويان خوبي داريم که با همان لهجه‌هاي شيرين و يا زبان‌هاي محلي قصه مي‌گويند. قصه‌گويي به زبان‌ها و لهجه‌هايي مثل لهجه‌ي قزويني، يزدي و اصفهاني و يا زبان‌هاي کردي و ترکي جذابيت‌هاي خاص خودش را دارد.

 

  • به نظر شما شب يلدا، شب خاصي است؟

شب يلدا شب خاصي بوده و هست و يکي از آداب سنتي ما ايرانيان است. قصه‌گويي هم از آداب اين شب به‌شمار مي‌آيد. اگرچه امروزه اين رسم کمي کم‌رنگ شده، ولي ما قصه‌گويان نبايد اجازه بدهيم که فراموش شود. من هرسال، شب يلدا در جمع اعضاي خانواده و اقوام، قصه‌اي مي‌گويم که هم براي بزرگ‌سالان و هم نوجوانان جمع مناسب باشد.

 

  • گفت‌وگو با وحيد خسروي

در خانه‌ي كاكه

  • شما با قصه‌گويي وارد كانون پرورش فكري شديد؟

خير، من به بازيگري و تئاتر علاقه‌ داشتم و تئاتر عروسکي کار مي‌كردم و به همين دليل وارد کانون پرورش فکري کرمانشاه شدم. فکر ‌کنم سال 1382 بود که شروع به اجراي تئاتر عروسکي کردم و همان‌جا بود که فهميدم دنياي قصه‌گويي، چه‌قدر جالب است و جذب آن شدم. البته هنوز هم کار تئاتر عروسکي را رها نكرده‌ام.

 

  • در خانواده كسي برايتان قصه مي‌گفت؟

بله. پدربزرگم نجار بود و او را «کاکه» صدا مي‌کرديم. کرسي چوبي خانه‌اش را خودش درست کرده بود و آن‌قدر بزرگ بود که همه‌ي نوه‌هايش شب‌هاي زمستان دور کرسي مي‌نشستيم و برايمان قصه مي‌گفت. ما سه برادر بوديم که با شش، هفت پسرعمو و چهار، پنج دخترعمو مي‌رفتيم خانه‌ي کاکه توي روستا.

فقط شب يلدا هم قصه نمي‌شنيديم. آن‌موقع جنگ بود و به‌خاطر اين‌که در شهر‌هاي استان کرمانشاه خطر بمباران وجود داشت، خيلي پيش مي‌آمد که خانوادگي به روستا‌ برويم. شب‌ها پدربزرگ براي همه از داستان‌هاي جن و پري تعريف مي‌کرد و من، داستان‌هايي را دوست داشتم که ترسناک‌تر بودند.

بعضي وقت‌ها هم اتفاق‌هاي روزمره را تعريف مي‌کرد يا مهماني به خانه‌ي او مي‌آمد و ماجرايي از گذشته را برايمان مي‌گفت.

 

  • چه‌طور از شما پذيرايي مي‌كرد؟

با نخودچي و کشمش.

 

  • واقعاً اين‌همه بچه فقط با نخودچي و کشمش ساکت مي‌نشستيد تا قصه بشنويد؟

بله. چون به نظرمان خيلي جالب بود. زماني که شروع به قصه‌گويي کردم، دائم به همان فضاي دور کرسي و کاکه فکر مي‌کردم.

 

  • از کجا مي‌فهميد که بچه‌ها واقعاً به قصه گوش مي‌کنند؟

اگر قصه‌گو کارش را درست انجام دهد، بچه‌ها به شکلي جادويي محو شنيدن مي‌شوند. دفعه‌ي اولي که براي بچه‌ها قصه گفتم، مخاطب‌هايم دانش‌آموزان ابتدايي بودند. وقتي شروع کردم همه مي‌خنديدند. انگار همين که يک نفر برايشان قصه مي‌گفت خنده‌دار به نظر مي‌آمد، هرچند قصه خيلي هم جدي بود.

چند دقيقه که گذشت خنده‌ها تمام شد و ديدم که همه ساکت شده‌اند و گوش مي‌دهند. سکوت مطلق بود. فهميدم که بچه‌ها را توي دل قصه برده‌ام و موقعي که به جاي ترسناک قصه رسيديم، واقعاً ترسيدند.

قصه‌گويي فن و علمي است که پدربزرگ من هم داشت، ولي خودش نمي‌دانست. امروز قصه‌گويي موفق است که به اين تکنيک برسد. کليد وارد شدن، تکنيک است. مثل وارد شدن به يک خانه. بعد هم آدابي دارد که بايد رعايت کني تا بچه‌ها جذب قصه شوند.

 

  • در منطقه‌ي زلزله‌زده‌ي کرمانشاه چه‌طور توانستيد توجه بچه‌هاي آسيب‌ديده از اين حادثه را جلب کنيد؟

مي‌دانستم جايي مي‌روم که به‌خاطر فضاي حاکم بر آن، بچه‌ها عصبي هستند و ترسيده‌اند. توي اين فضا نمي‌شد هر قصه‌اي را شروع کرد. اين بود که از يک ابزار استفاده کردم. يعني عروسکي که به لهجه‌ي محلي با بچه‌ها حرف مي‌زد. وقتي لبخند روي لب بچه‌ها نشست، توانستم قصه را شروع کنم.

اسم اين عروسک «بلفنجک» است، يعني کوچولو. اين عروسك چون به لهجه‌ي کرمانشاهي حرف مي‌زند، بچه‌ها را جذب مي‌کند.

 

  • الآن ذائقه‌ي بچه‌ها نسبت به قديم چه‌قدر تغيير کرده است؟

ذائقه‌ي بچه‌ها فست‌فودي شده. حوصله‌ها کم است و بچه‌ها مي‌خواهند سريع به نتيجه برسند. خيلي زود از ادامه‌ي قصه خسته مي‌شوند. براي همين هم بايد براي اين مخاطبي که به فست‌فود عادت کرده، قصه‌هاي کوتاه آماده کنيم. الآن من قصه‌ي چهار دقيقه‌اي آماده کرده‌ام. اگر بخواهم قصه را تا 10 دقيقه ادامه بدهم کم‌کم بچه‌ها بي‌حوصله‌بودن خودشان را نشان مي‌دهند.

بچه‌هاي امروزي داستان‌هايي را دوست دارند که آن‌ها را به فضاهاي متفاوتي ببرد. فضاهاي تخيلي بهتر است تا واقعي. حتي داستان‌هاي واقعي را هم مي‌توان دست‌کاري کرد تا سهم تخيل در آن بيش‌تر شود.

بچه‌ها از قصه‌هايي که ذهنشان را به چالش بکشد بيش‌تر لذت مي‌برند. وقتي واژه‌هاي کليدي را پيدا مي‌کنند، خوشحال مي‌شوند و ما هم بايد اين امکان را براي آن‌ها فراهم کنيم.

 

  • از کتاب‌هاي قديمي هم استفاده مي‌کنيد؟

منابع سنتي ما گنجينه است و فرهنگ و ادب جامعه‌ي ما از اين قصه‌ها گرفته شده است. اگر اين گنج‌ها را فراموش کنيم و به شکل کتاب‌هايي در بيايند که فقط گروه خاصي از کارشناسان از آن‌ها استفاده کنند، ارزش‌هايمان را از دست مي‌دهيم.

واقعيت اين است که بايد زياد مطالعه كنيم، زيرا اين ميراث ادبي خيلي گسترده است. بايد بتوانيم با استفاده از علم روز و نياز‌هاي روز از آن استفاده کنيم. بايد بتوانيم از ترکيب چيز‌هايي که داريم، مايه‌ي خوبي فراهم كنيم و كيكي بپزيم که به ذائقه‌ي بچه‌ها بخورد.

الآن ديگر بچه‌ها مثل گذشته نيستند. در يک روستاي منطقه زلزله‌زده داشتم براي بچه‌ها قصه مي‌گفتم که متوجه شدم يکي از بچه‌ها گوشي تلفن لمسي دارد و جواب سؤال‌هايي را که بين قسمت‌هاي گوناگون قصه طرح مي‌كنم، از کس ديگري مي‌گيرد.

 

  • از آن قصه‌هايي که پدربزرگتان مي‌گفت، هنوز چيزي به ياد داريد؟

بله. يکي از قصه‌ها اين‌طوري شروع مي‌شد که زن و شوهري خوش و خرم در يک روستا زندگي مي‌کردند. زندگي آن‌ها مانند همه‌ي  مردم روستا عادي بود تا وقتي که متوجه شدند هر شب يکي از گوسفند‌هايشان کشته مي‌شود؛ درست مثل اين‌که يک حيوان درنده او را خورده باشد.

هيچ‌کس نمي‌دانست چه اتفاقي افتاده است تا موقعي که مرد متوجه مي‌شود همسرش شب‌ها تبديل به گرگ مي‌شود. زن و مرد بايد هر دو راهي پيدا مي‌کردند تا روح گرگ را که درون زن بود، بيرون بکشند و...

 

  • گفت‌و‌گو با الهام دارابي

حسن کچل و دختر چل‌گيس

  • چه‌طور با دنياي قصه‌ها آشنا شديد؟

من خانواده‌اي داشتم که با قصه آشنا بودند و پدر و مادرم هردو قصه مي‌گفتند. مادرم قصه‌ها را با نقاشي و کاردستي و کار‌هاي ديگري که دختربچه‌ها به آن علاقه داشتند ياد مي‌داد. هر نقاشي، داستاني داشت که آن را براي من تعريف مي‌کرد. پدرم قصه‌هاي قرآني زيادي بلد بود.

پدربزرگي هم داشتم که سواد نداشت ولي شعر مي‌گفت و ما شعرهايش را مي‌نوشتيم. براي هرکاري شعري مي‌گفت و مَثَل‌هاي زيادي هم بلد بود. آواز هم مي‌خواند. قصه‌هايي مثل حسن‌کچل و دختر چل‌گيس را او برايم تعريف مي‌کرد.

 

  • براي بچه‌هاي خيلي کوچک هم قصه ‌گفته‌ايد؟

بله. دوستي داشتم که چند سال از خودم بزرگ‌تر بود. او مربي مهدکودک بود و يک بار که مي‌خواست براي کاري برود، يکي‌دو ساعت كلاسش را در مهد‌کودک به من سپرد. من آن‌موقع دانش‌آموز سال آخر دبيرستان بودم و نمي‌دانستم براي آرام نگه‌داشتن آن بچه‌ها بايد چه کاري انجام دهم.

آن روز تصميم گرفتم قصه بگويم  و قصه‌ي مهد کودکي را تعريف کردم که مربي آن رفته و يک نفر ديگر به جاي او آمده بود. بچه‌ها که قصه‌ي خودشان را مي‌شنيدند و خودشان هم در آن حضور داشتند، به همه‌ي سؤال‌ها جواب مي‌دادند و قصه را پيش مي‌بردند.

البته بعضي وقت‌ها هم کار سخت مي‌شود. مثلاً حدود هشت سال قبل بود که در يک گروه از بچه‌ها، کودک بيش‌فعالي ديدم. اين‌طور بچه‌ها آن‌قدر جنب‌و‌جوش دارند که نمي‌توانند پاي قصه بنشينند و کار‌هايي مي‌کنند که حواس بقيه‌ي بچه‌ها را پرت مي‌کنند. در نتيجه بايد به آن‌ها يک نقش خيلي شلوغ داد تا بازي کنند.

به آن بچه گفتم تو نقش گرگ را بازي کن و مثلاً صداي گرگ در بياور. او چون مي‌خواست نقشش را خوب بازي کند منتظر اشاره‌ي من مانده بود که صداي گرگ دربياورد و اين‌طوري آرام ماند و گذاشت بقيه هم قصه را گوش کنند.

 

  • بچه‌هاي نسل‌هاي متفاوت در قصه شنيدن هم با يك‌ديگر فرق دارند؟

من براي همه‌ي اين بچه‌ها قصه‌‌ گفته‌ام. ذائقه‌ي نسل‌هاي جديد تغيير کرده است. مثلاً دهه‌ي هشتاد‌ و نود، تصور زيادي از امپراتور و حاکم و گرز رستم ندارند يا اين‌که «موفقيت» را به شکل ديگري تصور مي‌کنند.

وقتي براي نسل‌هاي قبل قصه مي‌گفتيم، همين‌که قهرمان قصه مثلاً قوي‌ترين آدم زمان خودش باشد، کافي بود. ولي الآن بچه‌ها مي‌‌‌خواهند از چند جهت قوي باشند. مثلاً مي‌خواهند امکانات و دارايي داشته باشند و از اين راه احساس قدرت مي‌کنند.

اگر بگويي بچه‌ي ‌توي داستان يک ويژگي خوب داشت، مي‌گويند ديگر چه چيزهايي داشت؟ شخصيتي را دوست دارند که چيز‌هاي زيادي براي خودش داشته باشد. شايد به‌خاطر تأثير تک‌فرزندي‌بودن خانواده‌ها است. چون بچه‌هايي که تک‌فرزند هستند اين حس را دارند که همه‌ي چيزهاي اطراف را در اختيار خودشان مي‌دانند.

 

  • بچه‌ها حرف قصه‌گو را قبول مي‌کنند؟

بچه‌ها به دليل اين‌که قصه‌گو را داناي کل مي‌‌دانند بين خودشان و او ديواري حس نمي‌کنند. البته من بيش‌تر براي نوجوانان داستان مي‌‌گويم. اگرچه سخت مي‌پذيرند، ولي يک پسر 18ساله هم بالأخره جذب قصه مي‌شود. دختر و پسر 18 ساله کنجکاوند و بايد در قصه‌ هم به اين حس، توجه شود.

يک‌بار که در بخش بين‌الملل جشنواره‌ي قصه‌گويي شرکت کردم، قصه‌اي به نام «چاه آخر دنيا» نوشتم و اجرا کردم؛ درباره‌ي  دختري که در جنگل گم مي‌شد و بايد مي‌رفت و از چاه آخر دنيا آب مي‌کشيد تا نجات پيدا کند. سؤال اين‌جا بود که بدون امکانات چه‌طوري اين کار را انجام دهد.

 

  • در دوران کودکي چه قصه‌اي را براي شب يلدا دوست داشتيد؟

مادرم قصه‌ي «زمستون بهمن» را مي‌گفت و در آن شخصي به نام بهمن، زمستان را با خودش روي شهر مي‌آورد و سرما و برف همه‌جا را پر مي‌‌کرد. اين قصه را خيلي دوست داشتم.

 

عكس‌ها: سايت كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان