و زير آن کادري زردرنگ، نشاني سه مرکز فرهنگيهنري کانون پرورش فكري را نشان ميدهد.
پاكتي که پايين آن در سمت راست نوشته شده: «گيرنده: پسر خوب کتابخوان! کتاب داخل پاکت، هديهاي است براي تو. ميتواني با در دستداشتن اين پاکت و مراجعه به يکي از مراکز کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، بهصورت رايگان عضو شوي و کتابهاي بيشتري بخواني.»
«ويدا بَزّي»، کارشناس ادبي باسابقه و خلاق کانون پرورش فکري خراسان جنوبي است. او ايدهي خلاقانهاي که براي ترويج کتابخواني بين کودکان و نوجوانان «کار» به ذهنش رسيده، ميگويد:
«سال گذشته در هفتهي ملي کودک به مديرکل کانون پرورش فکري خراسان جنوبي (خانم حميدي) پيشنهاد دادم بستهاي فرهنگي شامل کتاب، سرگرمي و کارت عضويت رايگان، ويژهي مراکز کانون تهيه کنيم و آن را در خيابانها و سر چهارراهها، بين کودکان و نوجوانان کار توزيع کنيم.
خانم حميدي هم با روي باز از اين ايده استقبال کرد؛ طوري که خودش با ما همراه شد و سرچهارراهها وقتي بسته را به بچهها هديه ميداديم، کارت عضويت رايگان کانون را امضا ميکرد و به آنها ميداد.»
اين طرح، خاطرهاي بهيادماندني شد در ذهن کودکان و نوجوانان کار بيرجند. اما امسال بَزّي طرح ترويج کتابخواني را براي اين گروه به شکل ويژهاي گسترش داد.
او تصميم ميگرفت پاکت حاوي کتابها را در سراسر شهر و از ديوارهي سطلهاي زباله يا از شاخههاي درختهاي کاجي آويزان کند که در نزديکي سطلها ايستادهاند. درست در مسير کودکان و نوجواناني که مواد بازيافتي را در سطلهاي زباله جستوجو ميکنند.
پاکت مهربان با روباني رنگي و براق آويزان است از شاخهي درخت کنار پيادهرو، در همسايگي سطل زباله؛ يا آويزان است از گوشهي سطل زباله و در باد سرد پاييزي تاب ميخورد. پاکت برميگردد و نگاه ميکند به پيادهروي طولاني. چشم به راه است. قرار دارد انگار. بيقرار است!
چند روز که از اجراي اين طرح در سطح شهر ميگذرد، کمکم رهگذران و مغازهدارها و همهي مردم شهر متوجه ميشوند در حوالي سطلهاي زباله اتفاق تازهاي افتاده است. پس با طراح اين ايده و همکارانش همکاري ميکنند. حالا ديگر همه حواسشان هست به سطلهاي زباله، به پاکتهاي کتاب، به کودکان و نوجوانان کار.
پنجشنبه است و مدرسهها تعطيل. پنجشنبهها تعداد بچههايي که دنبال مواد بازيافتي ميگردند بيشتر است. اين را بَزّي ميگويد. پسر نوجواني از راه ميرسد با کيسهي بزرگ بزرگ بزرگي بر دوش. داخل سطل زباله را نگاه ميکند. ميگردد، خم ميشود توي سطل.
پاکت، خودش را به سطل ميکوبد. درخت کاج، شاخههايش را به هم. پسر نوجوان از صبح بطريهاي پلاستيکي را، کاغذ و مقوا را، نانهاي خشک را، خيابانها را، ويترين مغازهها را، نگاه عابران را، صداي پرندهها را، بوق ماشينها را، خستگي را، تکاليف مدرسه را تا کرده، مچاله کرده و گذاشته است توي کيسهاش و بر دوش ميکشد.
در اين سطل هم، چيزهايي گيرش ميآيد حتماً. و کيسهاش بزرگتر و البته سنگينتر ميشود. ميخواهد برود سراغ سطلي ديگر. يک لحظه کافي است تا او و پاکت آويزان و لرزان در باد پاييزي، همديگر را ببينند. آن لحظه اتفاق ميافتد. پسر نوجوان و پاکت به هم خيره ميشوند. با هم دست ميدهند. پاکت، کتابها را به او هديه ميدهد. پسر نشانيهاي پشت پاکت را ميخواند.
حالا ديگر پسر نوجوان کيسهاش را به زمين گذاشته و تکيه داده بر آن. کتاب را، کتابها را ورق ميزند. ميخواند. فکر ميکند. تصميم ميگيرد. بغض ميکند و لبخند ميزند. پاکت کاهي هم دراز کشيده روي موزاييکهاي سيماني پيادهرو، کنار کيسه.
پسر نوجوان صفحهها را به زمزمه ميخواند. باد سرد پاييزي صداي او را با خودش ميبرد ميان رفت و آمد نگاههاي عابران. صداي کتابخواني او بالا ميرود از درخت. مينشيند کنار پرندهها، ميگذرد از جلوي تاکسيها، سر ميخورد روي شيشه مغازهها.
پسر بلند ميشود. کيسه زبالههاي بازيافتي را بر دوش ميگذارد. در دست ديگرش پاکت کاهي لبخند ميزند. روبان رنگي براقش پيچيده دور مچ دست پسر. راه ميافتد. شايد به سمت يکي از نشانيهاي نوشته شده روي پاکت. شايد به سمت سطل زبالهاي ديگر.
در راه ميبيند تمام سطلهاي زبالهي شهر، گوشواره دارند. گوشوارههايي از جنس پاکت کاهي و پسران نوجواني که با يك کيسهي بزرگ بزرگ بزرگ زباله بر دوش، صداي کتابخوانيشان دهان به دهان خيابانها و پيادهروها ميچرخد.
عكس: كاظم افضلي
عكس: حسين فنودي
عكسها: ويدا بَزّي