نوري كه از پنجرهاش ميتابد دلنشين است و حس خوبي به من ميدهد. چيزي در مورد آدمهايي كه در آن زندگي ميكنند نميدانم، اما فكر ميكنم بايد آدمهاي جالبي باشند.
- آدمهاي جالب؟
منظورم افرادي هستند كه دغدغههاي زيبا و هدفهاي بزرگ دارند. همانهايي كه روح زندگي در وجودشان پررنگ است. آدمهايي كه بيخيال، يكجا ننشستهاند و به گذر زمان تن ندادهاند. همانهايي كه بلند شدهاند تا كارهاي بزرگ انجام بدهند.
- هميشه برداشتن قدم اول در كارهاي بزرگ سخت است.
فكر ميكنم قدم اول بيشتر از هرچيز به انگيزه نياز دارد و ميشود با كاري بهظاهر كوچك قدم اول را برداشت. وقتي نشستهام، به خودم يادآوري ميكنم كه بايد بلند شوم؛ چون قول دادهام ننشينم.
بلند ميشوم و كاري كه انجام ميدهم شايد فقط اين باشد كه پردهها را بكشم و چراغ را روشن كنم تا غروب خانه روشن شود؛ اما همهچيز از همينجا شروع ميشود. از غروبي كه روشن است.
- تو به هواي قول و قرارت با خودت از جايت بلند شدهاي؛ اما اين همان اولين و مهمترين قدم ميشود.
يادم است يكبار كسي به من گفت: «هميشهي هميشه هم نبايد كارهاي خيلي بزرگ انجام بدهي تا از خودت راضي شوي. كارهاي كوچك روزمره هم اگر درست انجام شوند، باارزشاند و ميتوانند باعث اتفاقهاي بزرگ شوند.»
- اين يعني ميشود از هدفهاي بزرگ صرفنظر كرد و به همين كوچكها راضي شد؟
كارهاي بزرگ به جاي خودشان بايد انجام شوند. اين يعني حواسم را بيشتر جمع كنم تا در هركار سادهي روزمره كه انجام ميدهم، يك برگ برنده پيدا كنم. همين شد كه در قدمزدنهاي عصر، هنگام برگشتن از مدرسه به خانه، آن خانهي پرانرژي، آن برگ برنده را پيدا كردم.
گاهي كه از درسها خسته ميشوم به آن خانه فكر ميكنم و به خودم ميگويم: «هنوز هم آدمها براي هدفها و رؤياهايشان تلاش ميكنند.» همين فكر، انرژي دوباره به من ميدهد.
گوشه و كنار كتابهاي مدرسهام پرشده است از نوشتهها و شعرهاي كوتاه. چندتايي طرح مبهم و نامفهوم هم ميانشان هست. آنها برگهاي برندهي بيشتر از درسخواندناند.
به اين فكر كردم كه حتي كنار درسخواندن كه خودش به تنهايي برگ برنده است بايد برگهاي برندهي ديگري به دست بياورم. بايد شعر و نقاشي را يادم بماند. يادم بماند رياضي با شعر قشنگتر است و علوم با طرحهاي نامفهومي كه از ذهن خستهام بيرون آمدهاند جذابتر ميشود.
- تاريكي و خستگي ميتوانند شبيه بههم باشند. از اين جهت كه جلوي پيشرفتن را ميگيرند. پس آن شعرها و طرحها مثل همان چراغهاي كوچكي هستند كه ابتداي تاريكي روشن ميشوند و با روشنشدنشان انگيزهات را براي درسخواندن بيشتر ميكنند.
حالا پشت پنجرهي خانه ايستادهام. پنجرههاي خانههاي رو بهرو يكييكي روشن ميشوند. آدمهاي بيشتري بلند شدهاند و براي آوردن نور به خانه، چراغ روشن كردهاند. انگار كه تمامشان رؤيايي بزرگ داشته باشند، اولين قدم را برداشتهاند. همين كه تاريكي را كنار زدهاند و به استقبال نور رفتهاند يعني حالشان خوب است. يعني هنوز رؤيا ميبافند.
- چراغ را روشن كردم. راستي اگر همين حالا كسي از خيابان رد شود كه نگاهش به پنجره بيفتد چه ميشود؟
اول از همه روشنايي را ميبيند و بعد از آن فكر ميكنم انرژي رؤياهاي مرا ميگيرد. شايد با خودش بگويد: چه پنجرهي دلنشيني! چه حس خوبي از آن ميگيرم!
- در آن صورت حتماً خودش هم يكي از همين آدمهاي جالب است؛ همانهايي كه دغدغههاي زيبا و هدفهاي بزرگ دارند. براي همين اين انرژي خوب را ميگيرد.
فكر ميكنم بايد همينطور باشد و حتي شايد بگويد: حتماً اين حس خوب، انرژي رؤياي همان كسي است كه سايهاش روي پردهي اتاق ميلغزد.