ميخواهم بين همهي آدمها، تنها بمانم. تنهايي آدم را بهحال خودش، رها ميکند. ميشود در تنهايي، صداي قلب آدمها را شنيد. صداي قلبهايي را که مثل پديدهي دوپلر، اثر ميکنند. همين که از تو فاصله ميگيرند، فرکانس مهربانيشان تغيير ميکند. اما من ميخواهم تنها بمانم که با تنهايي خودم، شکل مهرباني همه را باهم مقايسه کنم.
کسي که حتي از دور به تو احساس نزديکي ميکند؛ بايد قلب ديگري داشته باشد و بايد از هرکجا که به تو لبخند زد، بتواني بودنش را احساس کني.
ميخواهم به حال خودم باشم. وقتي حواسم به همهجا هست، نميتواند دلم بلرزد. نميتواند دلم بريزد.
تقويمها، براي شمردن روزها، وسيلهي مناسبي نيستند. حساب روزها را بايد از آينهها پرسيد. روزهايي که آينه، بيچرک و چروک باشد، سالها به ثانيهها نزديکاند، اما کسي که لحظهها را به سختي سالها، سپري ميکند، تنها خودش و آينهي تاريکش ميداند او چند ساله است.
من در کنار تو هرلحظه، به تولد دچارم و مردن را هم نميتوانم باور کنم. مردن مثل کابوس غنچههاي سرمازده است که زمستان، هستي آنها را به نيستي محکوم ميکند. اما تو حتي زندگي را تهديد هم نميکني.
تو ميخواهي ما با زمين و آسمانها، يکي بشويم و ميخواهي بدانيم چگونه يک ستاره هم عاشق آسمانها ميشود، هم غرق دريا.
هجوم خيابانهاي دوطرفه و صداي آمبولانس و آتشنشاني، مطلع تمام غزلهاي ناگفتهام را به وحشت مياندازد. وقتي دور از تو باشم، فقط يک پنجرهي دوجداره ميخواهم که بهخاطر آرامش، بسته بماند. که هرچه از پشت پنجره بگويند: «زندگي دشوار است»، من چيزي نشنوم و به حال خودم باشم.
ميخواهم به حال خودم باشم تا به زبان قلب تو با خودم خلوت کنم. ميخواهم بداني که تنهايي، شبيه چشمهاي تو، آبي است و از هرکجا که نگاهم ميکني، آسماني ميشوم. ميخواهم بداني بهخاطر تو پرندهها، در وجود من اوج ميگيرند.
من در هواي تو به کسي کاري ندارم. اگر تو کنارم باشي، اصلاً کاري ندارم. ميخواهم آسوده بنشينم و فقط تو را تماشا کنم. تو را که ميدانم بهتر از تمام خوبيها هستي.
ميخواهم بداني که هميشه دوستت دارم. بداني که هميشه به تو فکر ميکنم. مثل وقتهايي که سکوت ميکني. مثل وقتهايي که جمله کم ميآورم. مثل وقتهايي که خستگي درميکنيم، حتي شده با يک لبخند. ميخواهم بداني که دوستت دارم، به همين سادگي... اما براي هميشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس: حنا هاشميپناه