بعد دستش را پشت کمرش گره ميزند و به راهش ادامه ميدهد و رهبانو را با غم بزرگش تنها ميگذارد. رهبانو هم قوزش را هزارتکه ميکند و هرتکهاش را ميگذارد روي دوش ما... يک ساعت بعد وقتي از در سالن نمايش بيرون ميآيم، زل ميزنم به سايهام...
يک: نمايش خوب، نمايشي است که به شعور مخاطبش احترام بگذارد. حالا شعور مخاطب چيست؟ به نظرم بازيندادن و گولنزدن او؛ دستکمنگرفتنش و اعتماد به هوش و درايت و خواستهي اوست.
راستش با ترس و لرز وارد سالن نمايش ميشوم. مگر چند نمايش نوجوان در سال ساخته ميشود؟ يا اصلاً چند نمايشنامه نوشته ميشود؟ نکند قرار است با ديدن اين نمايش باز نصيحت بشنوم؟ (با اينکه ديگر بزرگسالام، قرار نيست از ديدن و خواندن چيزي که نصيحت ميکند خوشحال شوم).
اما تمام اين دلهرهها همانلحظهي اول ورود به سالن نمايش رنگ ميبازند. چرا اين اتفاق ميافتد؟
چون نه با دکوري رنگي روبهرو ميشوم، نه با دکور و موسيقياي شلوغ. چهارتا بالش بزرگ و يک پتو و البته نورپردازي جالبي که تا آخر، نمايشنامهي قوي را همراهي ميکنند. اين تمام دکور نمايش است.
موسيقي هم که معلوم است، در اثري حرفهاي، مکمل بازي و نمايش است و در جايگاه خودش معني و هويت شخصي دارد و ميشود بهطور مجزا آن را عنصر مهم نمايش دانست.
لبخند پهني ميافتد روي صورتم که در ميانههاي نمايش تبديل به کاوش در زندگي شخصيام و اندوه ميشود و دوباره بهسر جاي خودش بازميگردد.
در همان حال فکر ميکنم نمايش خوب ديگر چه ويژگيهايي دارد؟ و به خودم پاسخ ميدهم: چنين نمايشي بايد بتواند احساسات مختلف تماشاگر را تحريک کند؛ شگفتي، شادي، غم و ترس تماشاگر را.
دو: نامش «زهرا صبري» است؛ کارگردان، طراحصحنه، طراح و سازندهي عروسک. گزيده کار ميکند. هراثري را روي صحنه نميبرد و زياد هم مصاحبه نميکند. آرام و در حاشيه کار ميکند. دومين عاملي که مرا به ديدن اين نمايش ترغيب مي کند نام اوست.
در خبر ميخوانم كه نمايش «منو نميبره»، نمايشي ويژهي مخاطبان نوجوان و بزرگسال است و مضمون آن دربارهي رهاشدن از تمام حسرتها، دروغها، حسادتها، جداييها و خاطرههاي تلخ و شيرين روزهاي گذشته است.
مضمون را در ذهنم خط ميزنم ، چون فکر ميکنم خبرنگار نخواسته ماجرا را لو بدهد. شال و کلاه ميکنم و به ديدن اثر جديد کارگرداني مي روم که پيشتر آثاري مثل «طوطي پر»، «دختر انار»، «هشت لحظه»، «چيزي شبيه به زندگي» و «رهبانو» را روي صحنه برده است. رهبانويي که حالا بعد از بيست و اندي سال، تغييراتي کرده و اينبار براي نوجوانها بهنمايش در آمده است.
ماجرا چيست؟ رهبانو در خواب مي فهمد که بايد با کمک خروس دوران بچگي اش (که تا توانسته آزارش داده) فکري به حال قوز سايهاش بکند. از خواب ميپرد و بايد به اين بدبختي پايان بدهد.
حالا وقتش است هرچيزي در عالم كودكي و نوجواني و جوانياش بوده سروقتش بيايد. از همان کلاغهاي دوران بچگي که جوجهشان را کش رفته بود تا خواهري که 20 سال است به ديدنش نرفته. ساده بگويم، گناهان رهبانو قوز او شدهاند.
سه: سه زن همچون روح (يا بخوانيد پري) يا شبيه به فرشتهي سمت راست و چپ شانه، رهبانو را همراهي ميکنند. با دردهاي او همراهند، با خندهاش. تغيير ماهيت ميدهند و ميشوند وجدان او، ميشوند کودکي و بزرگسالي او و «خروس»؟ يار و همراه زن است تا او در عرض يک روز بتواند قوزش را از بين ببرد.
تمام اين اتفاقها در يک فضاي تاريک رخ ميدهد. با دکوري اندک و طراحي لباسي کاربردي. همهچيز در اين نمايش به رنگ شب و روز است. از وسايل اندک صحنه، هوشمندانه استفاده ميشود. همين است که همهچيز ساده اما پيچيده است.
کارگردان معناي نوجواني را خوب ميداند. وقتي به مرور نوجواني و عاشقي رهبانو ميپردازد، کنکاش ميکند در تصميمات دوران نوجواني. از اين نميترسد که آينهات باشد و تو را در نمايشش تصوير کند. همين است که ميانهي نمايش دست ميکشي بر کمرت كه مبادا قوز داشته باشي و ساعتي بعد وقتي از در سالن نمايش بيرون ميآيي، زل ميزني به سايهات.
ساده است؛ رهبانو خود توست. رهبانو خود ماست.
پيوست: منو نميبره، نمايشي عروسکي نيست. اما در آن با عروسکهاي زهرا صبري هم آشنا ميشويد. آثاري که به مدد سالها فعاليت و برگزاري نمايشگاههايي در خارج و داخل ايران خلق شدهاند و تصويري حرفهاي از عروسک به نوجوانها ميدهند.
طراح چهرهپردازي اين اثر «ماريا حاجيها» است. بازيگران اصلي آن «بهناز مهديخواه» و «سعيد ابک»اند که سالهاي متمادي است در حوزهي تئاتر کار ميکنند و جوايز بسياري کسب کردهاند. «بهرنگ عباسپور» آهنگساز کار است و در اين اثر، از موسيقي ايراني، جاز و موسيقي تبتي استفاده کرده است.
اين نمايش تا پايان ديماه 96 در سالن گلستان مرکز تئاتر کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، واقع در پارك لاله اجرا مي شود. از سايت تيوال هم ميتوانيد بليت آن را تهيه کنيد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس: يونس پناهي