چون در اين خانه با انفجارها و خرابکاريها، گمشدن مشکوک کتابها، دعوتنامهاي مرموز، لولههاي آبي که ازشان به جاي آب، گاز بيرون ميآيد و دستگاهي که آدمها را از پنجره به بيرون پرتاب ميکند، روبهرو ميشويد.
البته ما قرار نيست جديجدي وسط جنجالهاي خانهي پروفسور باشيم. ميتوانيم با خيال راحت ماجراهاي زندگي پروفسور را بخوانيم و توي دلمان هم کيف کنيم از اينکه سر از ماجراهاي اين خانه درميآوريم؛ اما واقعاً آنجا نيستيم.
پروفسور برانشتام مثل همهي مردان بزرگ عالم، زندگي سادهاي داشت. شلوارش يک شلوار معمولي بود با دوتا پاچهي معمولي. کتش هم کت سادهاي بود که اصلاً دکمه نداشت و بهجايش سنجاققفلي داشت. يعني همهي دکمههايش به تدريج افتاده بود و او بهجاي آنها سنجاققفلي زده بود.
اما کلهاش يک کلهي حسابي بود، يک کلهي پروفسوري. پيشانياش هم بلند بود و براي همهي عينکهايش جا داشت. آخر پروفسور يکيدوتا عينک که نداشت، چندتا داشت: يکي براي خواندن، يکي براي نوشتن، يکي براي خارج از منزل، يکي براي اينکه از بالايش به آدم نگاه کند و يکي هم براي موقعي که عينکهاي ديگرش را گم ميکرد و ميخواست دنبالشان بگردد.
اتفاقاً اغلب هم عينکهايش را گم ميکرد و مجبور بود دنبالشان بگردد.
وضع خانهي پروفسور طوري بود که اگر چيزي شروع ميشد، ديگر معلوم نبود کي و چهطور تمام شود و به کجاها بکشد.
آن شب هم که دايهخانم داشت اتاق پروفسور را تميز ميکرد، دستش به بطري شربتسينه خورد و بطري توي سطل کاغذهاي باطله افتاد. دايهخانم که ديد سر بطري هيچ چوبپنبهاي نيست، به خيال اينکه محتوياتش توي سطل خالي شده آن را به حال خودش رها کرد.
چشمتان روز بد نبيند! صبح فردا کاغذهاي باطله شورش کردند! آنها که بهطرز عجيبي بزرگ و بزرگتر ميشدند، از سطل بيرون آمدند و به پروفسور و دايهخانم حمله کردند. آن دو هم که راهي جز فرار نداشتند از درخت گلابي توي حياط بالا رفتند.
راز اين شورش بالاي همان درخت گلابي کشف شد. پروفسور به دايهخانم گفت: «تو ديشب يه بطري توي سطل کاغذ باطلهها نينداختي؟» دايهخانم گفت: «چرا، اما بطري شربتسينه بود، آقا.»
پروفسور غرغرکنان گفت: «شربتسينه کدام است دايهخانم؟ توي آن بطري اکسيري بود که يک عمر براي پيدا کردن فرمولش زحمت کشيده بودم. اين اکسير، اکسير حيات است و هرچيزي که با آن تماس پيدا کند جان ميگيرد و زنده ميشود.»
البته آنها مجبور نشدند تا پايان عمرشان بالاي درخت گلابي بمانند، چون کاغذهاي غولپيکر دستيدستي خودشان را توي مخمصه انداختند و از بين رفتند.
* * *
ساعتساز گفت: «اين ساعت تنها عيبي که دارد اين است که کوک ندارد و اگر کوک شود، عين اولش کار ميکند.»
پروفسور زير لب با خودش گفت: «بنابراين در حال حاضر مردم به ساعتي احتياج دارند که نخوابد؛ يعني بدون کوک کار کند. بالأخره کسي بايد پيدا شود که چنين ساعتي اختراع کند. اختراع هم که کار پروفسور است.
مگر من يک پروفسور نيستم؟ پس اختراع چنين ساعتي وظيفهي من است. بيشک اختراع ساعت «هميشه کار کن، هيچوقت نخواب» خدمت بزرگي به بشريت خواهد بود.»
اختراع تازهي پروفسور ساعت يک ظهر، سيزدهبار زنگ زد. چشمتان روز بد نبيند! پروفسور فراموش کرده بود ساعتش را طوري اختراع کند که در نهايت فقط دوازدهبار زنگ بزند. بنابراين به قول کلنل ددشات که چشمبسته غيب گفت: «هر ساعت که ميگذشت، تعداد زنگها بيشتر ميشد.»
پروفسور گفت: «آخر ساعت که زوزه نميکشد. اما، آه! بله البته. اين ساعت بايد خودش را برساند، اما وقت ندارد خودش را برساند. يعني سر هر ساعت بايد زنگهاي قبلي را زده باشد و چون تعداد زنگها خيلي زياد شده، مجبور است هي تندتر و تندتر بزند. اين است که تمام وقت دنگدنگدنگ ميزند و آنقدر هم سريع ميزند که انگار زوزه ميکشد.»
دوزاري کج پروفسور بالأخره افتاد. ساعت را زير بغلش زد و با آخرين توانش شروع کرد به دويدن. او آنقدر دويد تا به درياچهي کنار شهر رسيد. بعد تا آنجا که ميتوانست دستش را عقب برد و با آخرين نيرويش ساعت را درون درياچه پرت کرد و خودش بلافاصله عقبگرد کرد و شروع کرد به دويدن.
ناگهان بنگ! صداي انفجاري برخاست؛ چنان صدايي که مردم نزديک درياچه خيال کردند صداي رعد و برق است و بهقدري آب به اطراف پاشيد که اهالي دور و بر درياچه گمان کردند باران گرفته است، اما راستي چه باران بيموقعي!
آن روز در پاگولگرين نمايشگاه بزرگي برپا شده بود. دايهخانم هم به اين نمايشگاه آمده بود و حالا در چادر مجسمههاي مومي، گوشهاي نشسته و غرق در خيالات بود. پروفسور دايهخانم را ديد، اما چون او هيچ حرکتي نميکرد، خيال کرد يکي از مجسمههاي نمايشگاه است.
وقتي روز رو به شب رفت، ساعت کاري نمايشگاه تمام شد. پروفسور مثل دايهخانم گوشهاي از چادر، بيحرکت نشسته بود و به مجسمهاي فکر ميکرد که آنقدر شبيه به دايهخانم بود.
از آن طرف دايهخانم که ميديد شب شده و پروفسور هنوز به خانه برنگشته، کلنل را خبر کرد و با هم به نمايشگاه رفتند. دايهخانم خوب ميدانست حتماً پروفسور آنقدر در فکر اختراعاتش غرق شده که فراموش کرده بايد به خانه برگردد.
چشمتان روز بد نبيند! چون پروفسور آدم مهمي بود مجسمهي مومي او را هم در نمايشگاه قرار داده بودند. دايهخانم و کلنل هم بيخبر از همهجا مجسمهي پروفسور را به جاي او برداشتند و به خانه بردند.
در خانهي پروفسور، دايهخانم و کلنل کلي کوشش کردند که به پروفسور مومي کمي آبگوشت گرم بخورانند. بعد که موفق نشدند، يک پارچ آب داغ روي پايش ريختند. دست آخر هم بخاري را روشن کردند.
دايهخانم ناگهان فرياد زد: «اي واي! نگاه کنيد. دست آقاي بيچارهام دارد آب ميشود.»
البته اين قضيه هم به خوبي و خوشي قضيههاي ديگر تمام شد تا پروفسور همچنان به اختراعات عجيب و غريب و دردسرسازي براي دايهخانم و کلنل ادامه بدهد. اما اينکه پايان اين ماجرا چه بود و چه اتفاقهاي ديگري افتاد، از قلم نورمن هانتر بخوانيد.
- ماجراهاي باورنکردني پروفسور برانشتام
نويسنده: نورمن هانتر
مترجم: حسن پستا
تصويرگر: و.هـ. رابينسون
ناشر: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان (88964115)
قيمت: 6200 تومان