او با شوخيهايش در قالب يك سردبير خيالي بامزه، شوخ، اهل كلكل، پرحرف و در عين حال مهربان، ما را وادار به نوشتن ميكرد. اين سومينباري است كه براي دوچرخه با او گفتوگو ميكنم. اولينبار نوجوان بودم و بار دوم 19سالم بود.
وقتي با يك نفر چندبار گفتوگو كرده باشي، سخت است حرف تازهاي بشنوي. اما «فريدون عموزادهخليلي»، آنقدر خوب بداهه حرف ميزند كه حرفهايش شبيه خيال و قصه است و هيچوقت تكراري نميشود. تا آنجا كه انگار هرگز با او گفتوگو نكرده بودم و حتي او را نميشناختم.
- بگذاريد كمى به گذشته برويم. فريدون عموزادهخليلى نوجوان چهطور نوجوانى بود؟ چه كارهايى را دوست داشت؟
فريدون نوجوان، شر و شور نبود. آرام بود و به سه چيز خيلي علاقه داشت؛ سينما، فوتبال و كتاب. اما واقعاً نميتوانم بگويم از اين سه عشق دوران نوجوانيام، كدام برايم اول بوده است. نميخواهم بگويم خيلي فرهيخته بودم و خيلي كتاب ميخواندم، اما واقعاً خيلي كتاب ميخواندم. نميتوانم بگويم سينما اول بوده يا فوتبال، با اينكه عاشقشان بودم.
آنقدر به سينما عشق داشتم كه تابستانها، بخشي از پولي را كه از شغلهاي تابستانيام كسب ميكردم، خرج سينما ميكردم. يادم است روزهاي پنجشنبه و جمعه ميرفتم فيلمهاي سينماي كوچك شهرمان را ببينم.
فوتبال هم كه عشق تمامنشدني من بود. يعني در تمام فرصتهاي كوتاهي كه حتي بين زنگهاي تفريح پيدا ميكردم، فوتبال بازي ميكردم. بعدها هم وقتي عضو باشگاه محليمان و تيم نوجوانان شهرمان شدم، حتي عصرها هم مشغول فوتبال بودم.
آنزمان از اينكه روزم با فوتبال و دويدن دنبال توپ چهلتكه توي زمينهاي خاكي راهآهن سمنان يا توي مدرسه با توپ پلاستيكي يا توپ تنيس شروع شود خيلي لذت ميبردم. اينها براي من فراتر از سرگرمي بود؛ عشقهاي كوتاه و مقطع من بود.
براي مطالعه هم بيشتر از كتابخانهي كوچك شهرمان كتاب ميگرفتم و ميآوردم خانه. تابستانها زير نور چراغ برق خيابان كه روي پشتبام نور ميانداخت و زمستانها هم در يك اتاق كوچولوي زيرشيرواني در خانهمان تا نيمههاي شب كتاب ميخواندم و گذشت زمان را متوجه نميشدم، مگر اينكه مادرم ميآمد و صدايم ميزد تا بفهمم چهقدر زمان گذشته.
- بيشتر چه كتابهايى مىخوانديد؟
معمولاً رمانهايي را كه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان چاپ ميكرد، ميخواندم. از ميان كتابهاي ايراني، آثار «محمود دولتآبادي» و «جلال آلاحمد» را خيلي دوست داشتم. در سالهاي پاياني نوجواني هم، كتابهاي دكتر «علي شريعتي» از كتابهايي بود كه دوست داشتم.
- يادم است يكبار گفتيد از 14سالگى نوشتن را شروع كرديد. از آن داستانها برايمان بگوييد. چيزى از آنها يادتان مانده؟
بله، توي همان دوران داستان هم مينوشتم و با كاغذ كاربن به اندازهي سه نسخه كپي ميگرفتم و بين بروبچههاي كوچكتر فاميل پخش ميكردم تا بخوانند. كه البته هميشه آن نسخهي سوم، كمرنگتر از بقيه بود. چون وقتي كاغذها را سهتايي با كاربن روي هم ميگذاريد، كاغذ سومي خيلي كمرنگ ميشود.
از داستانهايي كه در آن سن نوشتم چيز زيادي يادم نيست، چون معمولاً بيشتر از داستانهايي كه شنيده يا خوانده بودم تقليد ميكردم.
مثلاً از «ماهي سياه كوچولو» تقليد ميكردم كه مثلاً ميشد «لاكپشت مهربان كوچولو» يا «اردك سفيد فلان»! بنابراين خيلي چيزي از آنها يادم نمانده، اما يادم است بهخاطر شرايط آن روزگار، هميشه در داستانهايم قهرماني بود كه ميخواست عليه ظلم مبارزه كند.
- دوچرخهسواري هم ميكرديد؟
بله، يادم است آنزمان، اولين دورهاي بود كه پايهي راهنمايي در سراسر ايران تأسيس شده بود و مدرسهي من هم خيلي از خانهمان دور بود. گاهي كه ميتوانستم دوچرخهي برادرم را بگيرم و با آن بروم مدرسه خيلي خوش ميگذشت. در مسير برگشت از مدرسه هم ميرفتم در مسيرهاي بياباني و كوچهپسكوچهها و باغهاي خشكشده دوچرخهسواري ميكردم.
- حالا كمى بياييم نزديكتر، حدود 17سال قبل. دوچرخه از كجا آمد؟
دوچرخه درواقع از سرزمين آفتابگردانها آمد! خب ميدانيد كه من پيش از دوچرخه در مؤسسهي همشهري، روزنامهي آفتابگردان را راه انداخته بودم كه سال 1376 تعطيل شد. ولي هميشه فكر ميكردم كه با توجه به امكاناتي كه همشهري دارد، بايد يك نشريهي ويژهي نوجوانان داشته باشد.
چند سال بعد پيش آقاي «محمد عطريانفر»، مديرعامل آنزمان مؤسسهي همشهري رفتم و طرح يك نشريهي نوجوان را به او دادم و گفتم ميخواهم چنين نشريهاي را در همشهري راهاندازي كنم. ايشان هم از اين طرح استقبال كردند. البته آنزمان هنوز اين نشريه اسم نداشت. اما در ادامه اسم دوچرخه به من الهام شد!
- يادم است گفته بوديد اسم دوچرخه در خواب به ذهنتان رسيده.
بله، اسم دوچرخه از يك خواب آمد. انگار كه در خوابم، دوچرخهاي آمد و خودش را به من رساند و خواست كه اسمش را روي يك نشريه بگذارم. براي خود من هم در خواب عجيب بود! اما نهتنها اسمش را روي يك نشريه گذاشتم، بلكه رمان «زردمشكي» را هم با شخصيتهايي نوشتم كه همهشان دوچرخه هستند.
- اگر اسم هفتهنامهي دوچرخه، دوچرخه نمىشد، جدىترين اسمىكه به آن فكر مىكرديد چه بود؟
واقعاً بهجز دوچرخه به اسم ديگري فكر نكرده بودم. البته در نشريات ديگري كه راه انداخته بودم يا سردبيرش بودم، معمولاً با چندتا اسم پيش ميرفتم. مثلاً «سروش نوجوان»، «آفتابگردان» و «سيب» همينطور بودند.
اما دربارهي دوچرخه، همان خواب باعث شد كه فقط با همين اسم پيش بروم و پاي آن بايستم و دلايلم را براي اينكه دوچرخه اسم خوبي است مطرح كنم. اتفاقاً خوششان هم آمد! گمان ميكنم همان خواب، اثر خودش را گذاشته بود.
عكسي از گفتوگويي قديمي به مناسبت سهسالگي دوچرخه/ 15ديماه 1382
عكس: زندهياد محمد كربلايياحمد
- خاطرهى جالبى از آغاز دوچرخه يادتان مانده؟
مهمترين نكتهاي كه از شروع دوچرخه به يادم مانده اين است كه سعي ميكردم در دوچرخه با يك لحن تازهاي وارد شويم. يعني دوچرخه لحني رسمي و جدي نداشته باشد و در عوض شوخي كند كه البته اين رويكرد تا آنزمان در مطبوعات نوجوانان معمول نبود.
سعي كردم با بچهها شوخي كنم و لحنم طوري باشد كه انگار دارم با شيطنتهايشان همراه ميشوم. مثلاً ميگفتم درس نخوانيد و درس به چه دردي ميخورد! البته مراقب بودم وارد شوخيهايي نشوم كه بزرگترها از آن ايراد بگيرند.
البته در ابتدا با برخي نقدها از طرف بعضي دستاندركاران اين حوزه مواجه شديم، ولي خود نوجوانها خيلي اين لحن را دوست داشتند و خيلي خوب به آن جواب ميدادند. مسئولان همشهري و نويسندگان دوچرخه هم خوب با آن همراهي كردند و اين رويكرد جا افتاد.
- 17سالگى، آخرين سال نوجوانى است. براى دوچرخه در 17سالگياش چه آرزويى داريد؟
آرزويم براي دوچرخه اين است كه هميشهي هميشه نوجوان باقي بماند. حتي اگر 27 يا 107سالش شد! نوجوانبودن ويژگي اصلي دوچرخه است و فكر ميكنم تا حالا هم همينطور بوده است.
- سؤال آخرم يك سؤال تصويري است. با ديدن اين جلد، چه خاطرهاى برايتان زنده مىشود؟
اين تصوير براي من، نماد تمام آن رويكردي است كه در دوچرخه داشتيم. گفتم كه فكر كرده بوديم براي اولينبار در يك نشريهي نوجوانان، به سمتي برويم كه انگار سردبير، همسن بچهها شده و با يك لحن طنز، با آنها كلكل ميكند، بحث ميكند و همراهشان ميشود.
من فكر ميكنم اين جلد دوچرخه، هم بهخاطر تصويرش و هم بحثهايي كه كنار آن در اعتراض به نامههاي نوجوانها و كلكلكردن با آنها در سرمقاله چاپ شده، خلاصه و نمادي است از نگاهي كه سعي ميكرديم در دوچرخه جا بيندازيم.