حتي اگر هنوز ندانيم دانشآموزان ايذهاي به زندگي معمولي و درس و مدرسهشان رسيدهاند يا نه؛ حتي اگر رد ضربههاي سيلي و مشت و خطكش بعضي از مديران مدارس را بر سر و صورت دانيال و دانيالها ببينيم؛ حتي اگر وقت نوشتن از روزهاي 17سالگي خبر فوت سرنشينان كشتي نفتكش ايراني برسد و... باز هم روزهاي 17سالگي ويژهاند.
در روزهاي 17سالگي، وقتي آدم دارد روي مرز نوجواني و جواني سير ميكند، ميتواند در اوج دلگرفتگي و افسردگي، با خواندن شعري، نوشتن داستاني، رنگ پاشيدن روي كاغذي يا... تا ته اين خط را برود؛ بغض كند؛ فرياد بكشد؛ به ديوار مشت بكوبد و بعد فضا را عوض كند و دوباره خودش بشود؛ همان نوجوان سرحال و پرشوري كه شيطنت ميكند، سؤالهاي عجيب و غريب به ذهنش ميرسد، دلش هيجان ميخواهد، آرزوها دارد و با دنياي خيال بيگانه نيست.
در 17سالگي نوجوان بايد زير باراني برود كه نميبارد. با ابرهايي به گفتوگو بنشيند كه در آسمان نيستند. با برفي كه نميآيد آدم برفي درست كند. فريدا زينالي بشود و در درياي خاكستري اتاقش، دوچرخه را فانوسي دريايي ببيند كه براي او روشن شده و از دور سوسو ميزند. مثل نيكو كريمي از ديدن كارت تبريك تولدش كه دوچرخه برايش فرستاده ذوقمرگ شود و بعد بترسد كه وقتي بزرگتر شد دوچرخه تولدش را از ياد ببرد.
يا مهرانا سلطاني بشود و دوچرخهاي بكشد كه در تولد 17سالگياش پرواز ميكند. يا مثل سارا سليماني حتي وقتي از سن نوجواني ميگذرد باز هم هفتهاش از پنجشنبه شروع بشود. ميتواند هليا وفايي بشود كه ناگهان از دور نقطهاي توجهاش را جلب كند و احساس آرامش كند... به طرف نقطه برود و نقطه تبديل به...
اصلاً مهم نيست نقطه به چه چيزي تبديل ميشود. اين مهم است كه او ميتواند سوار دوچرخه بشود و ركاب بزند و باد لابهلاي موهايش بچرخد و عقربههاي ساعت جور ديگري بچرخند و بعد بنشيند و دوچرخهاي را كه در خواب ديده بود نقاشي كند.
در 17سالگي ميشود مثل آسنات موسايي از اينكه دوچرخه هم مثل خودت ديماهي است، آنقدر ذوق كني و دنيا آنقدر به چشمت زيبا بيايد كه به شكل عجيبي با همه، حتي با كسي كه اذيتت ميكند، مهربان بشوي.
در 17سالگي ميتوان وجيهه جوادي شد و با اينكه حال و روزت خوب نيست و هزار فكر از كلهات بخار ميشود براي دوچرخه بنويسي كه «تو خوب باشي بس است!» ببيني كه دوچرخه خوب است و بزرگ شده. بنويسي كه «تو بايد خوب باشي. الكي كه نيست! بايد كسي باشد كه دل آدم به خوب بودنش راستكي «خوب» شود.»
دوچرخه حرفهاي شما را كه ميخواند و به شما كه فكر ميكند و نقاشيهاي شما را كه ميبيند؛ بغض ميكند و خوشحال ميشود؛ دلش ميگيرد و لبخند ميزند؛ ذوق ميكند كه رؤيايش به رؤياهاي شما گره خورده است؛ پر ميكشد به آسماني كه نيست؛ زير باراني ميرود كه نميبارد و با برفي كه نميآيد آدم برفي درست ميكند و همهي سعياش را ميكند كه خوب باشد، كه خوب بشود، كه مثل شما همچنان در نوجواني بماند و ركاب بزند و ركاب بزند...
سردبير