خيليها پرسيدند:
«آقا ايدهي دوچرخه مال خودتان بود؟ يعني از مغز و كلهي خودتان بيرون آمد؟» سردبير اوليهي دوچرخه خندهي كوتاهي كرد و دستي به سرش كه مغزش در آن پنهان بود، كشيد و گفت: «پهنهپه. ايدهاش را از تخممرغ شانسي پيدا كردم.»
سردبير ثانويهي دوچرخه هم توي دلش خندهي بامزهاي كرد و باز هم توي دلش گفت: «پهنهپه. فال حافظ گرفتيم و ايدهاش را از خواجه حافظ شيرازي كش رفتيم. چرا كه ايشان ميفرمايند:
دائماً يكسان نماند چرخ گردون غم مخور!»
سردبير سوم دوچرخه هيچي نگفت. او داشت فكر ميكرد. تا به حال هيچكس نتوانسته كشف كند كه ايشان به چه چيزي فكر ميفرموده. ولي بنده ماندهام كه چرا ما هميشه خيال ميكنيم ايدههاي ناب و تاپ از خارج ميآيد و خودمان را دستكم ميگيريم.
به قول غيبگويي كه ميگفت: ما ايرانيها هميشه در كارهاي خلاقانه پيشكسوت بودهايم. ما فرزندان كوروش و آرش و رستم و زال و گشتاسب هستيم. (آقاي گشتاسب فروزان كه مدير هنري است دارد چپچپ نگاه ميكند.) آقاي سردبير لطفاً هنگام خواندن صفحه اسم گشتاسب را از صفحهي روزگار پاك كنيد.
اسم پاككردن آمد يادمان به چيزي افتاد. سبزي پاك كردن. يكي از دوستان خودش با چشم خودش ديده در يكي از اتاقهاي آن طرفي، كنار آسانسور، پشت آبسردكن، نرسيده به آبدارخانهي طبقهي دهم، برخي از همكاران بيكار روزها سبزي پاك ميكنند و شبها سبزي را تبديل به قورمه كرده و با پياز ميل ميكنند.
اين صحنه را گفتيم كه بگوييم سيستم كار كردن در دوچرخه طوري طراحي شده كه همكاران هيچگاه فرصت سر خاراندن ندارند. يعني حتي اگر سرشان بخارد زنگ ميزنند به شركت خدماتي سرخاران كه كسي را بفرستد براي سرخاراني. بله اينجا از بس كار زياد است چايها روي ميز ميماند تا بماسد و خنك شود.
گفتيم خنك يادمان به چيزي افتاد. زيرآب زني با آب خنك. يعني يكي از دوستان جاني ما كه آدم حسود و نچسبي است و با يك كيلو عسل هم نميشود او را خورد به سردبير نامه داده كه:
شما احساس نكرديد مدتي است طنزهاي دوچرخه خنك شده و ديگر خنده بر لبها نميآورد؟ يعني ميآورد ولي نه مثل سابق. بدانيد و آگاه باشيد كه اين نسل، آن نسل نيست كه يك زماني الكي الكي به هرچيز بي مزهاي ميخنديد. اين زمان ما با فرزندان كوروش و داريوش و رستم و زال و گشتاسب...
اي بابا! باز هم گشتاسب! در همين جا به آن همكار زيرآب زن هشدار ميدهيم كه دست از اين كارهاي شيطاني بردارد وگرنه با مطلبي طنزآميز همچين پروندهاش را ميپيچانيم كه از شدت خنده برود زير ميز.
گفتيم ميز و يادمان افتاد به جملهاي كليدي كه ميفرمايد: دوچرخه مثل ميز است.
اين تعبير يكي از پيرمردهاي اطراف و اكناف ماست. اين باباي پير ميگفت همينطور كه ميزها به مديران وفا نميكنند و هر از چند گاهي آدمهاي مختلف ميآيند و پشت ميزها مينشينند و بعد از مدتي جايشان را به مديران ديگر مي بخشند، دوچرخه هم همين حال را دارد.
البته مشكل از دوچرخه نيست. مشكل از زين دوچرخه هم نيست كه مثل زين اسب چموش، دوست ندارد به يك نفر سواري بدهد. مشكل از بازي روزگار است كه هميشه به كام يك نفر نيست.
اين را زماني فهميديم كه متوجه شديم خبرنگار دوچرخه رفته به ديدار مديرعامل جديد مؤسسهي همشهري و با او به گفتوگو نشسته. امان از مديران جديد كه وقتي ميآيند تنمان را ميلرزانند و ما بايد كلي توضيح بدهيم و به عرض مباركشان برسانيم كه دوچرخه اصولاً چه موجود نازنيني است. چه وسيلهي خوبي است براي دوست داشتن زندگي و چهقدر بودنش به نوجوانها شور و انرژي ميبخشد و فلان و فلان...
جهت اطلاع كساني كه خبر ندارند بد نيست بدانيد از ابتداي اختراع دوچرخه در همشهري تا كنون هفت-هشت مدير جابهجا شده اند. ولي اين خبرنگار با لبي خندان و لپي شادان از پيش مديرعامل جديد آمد. گويا اوضاع خوب بوده و ايشان قلب رئوفي داشتهاند و سنگي جلوي پايمان نينداختهاند.
گفتيم سنگي يادمان به دوچرخه سنگي افتاد. لابد شما هم شنيدهايد كه در كاوشهاي باستانشناسي در حومهي شهر ب.م.ل يك نشريهي باحال پيدا شده به نام دوچرخه سنگي. مطالب اين نشريه روي ديوار غاري به طول 16 متر كندهكاري شده است و نشان ميدهد كه نوجوانهاي آن زمان به خواندن دوچرخه سنگي خيلي علاقهمند بودند.
دوچرخه سنگي ضميمهي يك روزنامهي كثيرالانتشار به نام «همغاري/ بر وزن همشهري» بوده است كه در دوران پارينهسنگي خوانده ميشده است. تصويري از سردبير دوچرخه سنگي پيدا شده كه نشان ميدهد موي سردبير سيخ سيخي بوده. معلوم نيست از دست نوجوانها اين ريختي شده يا كلاً مدلش اينجوري بوده است.
گفتيم اينجوري يادمان به خبري اونجوري افتاد. يعني سازمان فضايي شاسا اعلام كرد يك سفينه در نزديكي اقيانوس منجمد شمالي پيدا شده. دانشمندان بهدنبال پيدا كردن موجودات فضايي راهي اين مكان شدند.
خوشبختانه هيچ موجود زندهاي در اين فضاپيما ديده نشد. اما تعدادي نشريه در صندوق عقب اين فضاپيما پيدا شد كه مشكوك به نظر ميرسيد. اين نشريه كه مربوط به كرهي مريخ است دوبشقابه نام دارد. سردبير اين دوبشقابه كلاً كچل تشريف دارند. البته كچلهاي مريخي با كچلهاي زمين كلي فرق دارند. آنها روي سرشان دوتا شاخك هست براي واي فاي.
واي! ديديد چهطور شد؟ هيچ طوري نشد. مثلاً تولد يك نشريهي عالي و فوق عالي در سطح جهاني است. يك نشريهي غيرخودشيفته و متواضع. اما دريغ از يك سوت و كف و هورا. پارسال يادش به خير بچهها را دعوت كرديم و برديم به سينما و جشن و پايكوبي و دستافشاني كردند و برايمان كف زدند و هورا كشيدند. امسال صدا از سنگ و كاغذ و قيچي بلند ميشود، اما از جايي كه بايد بلند شود، نميشود.
سالهاي قبل هم گاهي نوجوانهاي غيرقابل پيشبيني با كيك و بادكنك ميآمدند وسط حلق ما و ما را شگفتزده ميكردند. البته ناگفته نماند يكي دو ماه پيش كه ويژهنامهي شمارهي 900 را چاپ كرديم همه به اشتباه افتادند و از چپ و راست كارت تبريك و شيريني و چندتايي ماچ آبدار و خاشخاشي فرستادند و تولدمان را تبريك گفتند.
ما هم چي داشتيم بگوييم جز سكوت؟ خب ما كه نبايد جريمهي اشتباه ديگران را بپردازيم. ولي ماندهايم حالا كه واقعاً تولدمان است چرا همه در لاك سكوت فرو رفتهاند. گمانم هنوز از داستان چوپان دروغگو دارند پند ميآموزند و ديگر به ما اعتمادي ندارند. ولي ما اين حرفها سرمان نميشود يكي بايد بيايد تولدمان را تبريك بگويد البته با سكه و شاباش و پاداش و اندكي هم ريخت و پاش!
گفتيم ريخت و پاش يادمان افتاد به ريخت و قيافهي يكي از بروبچهها. ايشان پيام يكي از خوانندگان را جدي گرفته و در پوستش نميگنجد. يعني وقتي يكي از خوانندگان پيام داد كه الهي دوچرخه صدوبيست ساله بشود به كلي نابود شد. از بس خودفرابين (خودشيفته) است.
تصويرگر ما او را در صدوبيست سال آينده تصويرگري كرده. او سردبير دوچرخهي گورستاني در يكي از نقاط دور افتاده شده و نه تنها روي كلهاش مو نيست، بلكه گوشت و پوست هم ندارد. يعني يك اسكلت به تمام معنا است.
ولي تصويرگر نازنين ما بهخاطر اين كه شما وحشت نكنيد، ايشان را با ظاهري موجه، در حال فوت كردن شمع 120 سالگي دوچرخه كشيدند. البته ايشان پس از فوت كردن شمع، خودش هم فوت كرد و رفت كه رفت.
بله دوچرخه همهجا با مخاطبانش است حتي توي قبر هم دست از سرشان برنميدارد.
تصويرگريها: مجيد صالحي
اين بود حاصل بازي ما با كلمههاي خوش تركيب. آيا شما هم ميتوانيد با جمعآوري اين كلمهها در كنار يكديگر و افزودن چند كلمهي ديگر مطلبي در بارهي دوچرخه بنويسيد؟ بفرماييد! اين گوي و اين ميدان!