از دور «ماجده»، سر و كلهاش پيدا شد؛ و چند دقيقه بعد «الهه» و «آريا». «فرناز» و «ياسمن» با هم آمدند؛ و «زيبا»، دوربين بهدست، چشمانش را تيز كرده بود و توي زمين و آسمان ميچرخيد براي شكار لحظهها!
قرار بود در اولين سالگرد «راديو دوچرخه»، مهمان بچههاي مركز فراگير 21 كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان باشيم. البته همهي 20 نفر همكار راديودوچرخه، دوست داشتند در اين نشست شركت كنند؛ اما قرار شد ما هفت نفر، به نمايندگي از بقيهي بچهها حضور داشته باشيم.
كمي هول شده بوديم. بهخصوص كه مردي دوچرخهسوار، هي دور حوض پارك فدك ميچرخيد و ما را زير نظر داشت. با بچهها هماهنگيهاي اوليه را انجام داديم و سر ساعت سه بعدازظهر، به طرف در اصلي رفتيم.
آقاي دوچرخهسوار، با عجله و با همان دوچرخهي رنگيرنگي وارد مركز شد و فرياد زد: آمدند... آمدند... راديودوچرخهايها آمدند!
- سلام قيصرجان!
حس عجيبي داشتم. انگار اينجا برايم پر از خاطرههاي شاعرانه بود. چشمم به گود دايرهاي شكل وسط مركز افتاد. جايي كه بچهها، روي سكوهايش نشسته بودند و مربي، وسط آنها ايستاده بود و همه با هم ميخنديدند. چيزي يادم نيامد. براي لحظاتي چشمهايم را بستم و بو كشيدم... واي... يادم افتاد... قيصر! قيصر مهربان دوران نوجوانيام!
سالها پيش، روي سكوهاي همين مركز قديمي كانون نشسته بودم و «قيصر امينپور»، برايمان شعر خوانده بود. دلم نميآمد چشمهايم را باز كنم. انگار در اين مركز، بايد چشمهايت را ميبستي تا پنجرههاي دلت باز شود و بتواني پرواز كني!
«طاهره بشير»، مربي پر انرژي مركز 21 كانون، به استقبالمان آمد و مرا از حيرت درآورد. عكسش را ديده بودم؛ چندي پيش، در بيستمين جشنوارهي بينالمللي قصهگويي كانون، در بخش فراگير، بهعنوان قصهگوي برگزيده معرفي شده بود. بچههاي مركز هم يكييكي به سوي ما آمدند و خيرمقدم گفتند. انگار سالها بود كه همديگر را ميشناختيم.
به سمت ميز سفيدي رفتيم و دورش نشستيم. بچههاي روشندل، دستهايشان را به هم زنجير كرده بودند و همديگر را راهنمايي ميكردند تا كنار ما بيايند. آنها هم دور ميز سفيد، عين قطرههاي درشت باران، روي صندليها ميچكيدند و با لبخندشان، ما را خيس محبتشان ميكردند.
- پنچرگيري همگاني!
غزلهاي سعدي جان را زياد شنيده بودم، اما با اين صداي پراحساس؛ نه! «مبينا»، با همان دل روشنش، برايمان اينگونه خواند:
اگر دستم رسد روزي كه انصاف از تو بستانم/ قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم/ فراقم سخت ميآيد وليكن صبر ميبايد/ كه گر بگريزم از سختي، رفيق سست پيمانم/ مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي/ شب هجرم چه ميپرسي كه روز وصل حيرانم...
به افتخار سعديِ جان، دست زديم و دورهميِ صميميِ بچههاي راديودوچرخه با بچههايِ مركز فراگير كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان كليد خورد.
از هر دري سخني به ميان آمد. يخها آب شده بود و بگوبخندها بهراه:
- آقاي طباطباييپور، ما هم حاضريم براي دوچرخه و صوتيكردن صفحهها، قدم برداريم. اما اگر يكهو دوچرخهتان پنچر شد چي؟ آنموقع تكليفمان چيست؟
- خب... بايد همه با هم پياده شويم و با كمك هم پنجرگيري كنيم...
و همه دست زدند. رادمان، ادامه داد: «پس حالا به افتخار تولد راديودوچرخه و همهي نوجوانان ايران، ميخواهم با همراهي بچهها آواز بخوانم:
شيريني سركه از زغاله/ مغز سر گربه پرتقاله/ اون روز كه شتر قربوني ميكردن/ تو ساز ميزدي منم نقاره/ بدو بدو و دل بده... تيله رو بگير قِل بده... بدو بدو و دل بده... تيله رو بگير قِل بده...
بچهها چشمشان به سوي آسمان بود و دودستي، كف ميزدند و او را همراهي ميكردند.
- دوچرخه؛ پنجرهاي به سوي آسمان!
سيدهمبينا موسوي، دانشآموز پيشدانشگاهي كه خودش را معرفي ميكند كمي با او وارد سؤال و جواب ميشويم تا بيشتر با دوستان تازه آشنا شويم.
- از چه زماني عضو اين مركز بودي؟
حدود 9 يا 10 سال است كه عضو اين مركز هستم. امروز هم بهخاطر شما و به عشق مربي عزيزم، خانم بشير كه عاشقانه براي بچههاي اين مركز وقت ميگذارند، اينجا آمدم.
- ميخواهي در چه رشتهاي به تحصيل ادامه بدهي؟
فكر ميكنم كه هر انساني، نيازمند آموختن سه دانش است. اول، فلسفه كه از طريق آن، بتواند به چراهاي زندگياش پاسخ دهد. دوم، بايد به روانشناسي مسلط شود تا بتواند رفتار انسانها را ارزيابي كند؛ و سوم، ادبيات بياموزد تا از لطافت زندگي هم بهرهمند شود. من سومي، يعني ادبيات را انتخاب كردهام.
- و تابهحال، براي رسيدن به هدفت چه قدمهايي برداشتهاي؟
در همين مركز، در كلاسهاي مشاعره و ادبي شركت كردهام. مثلاً در كلاس مشاعره توانستم محفوظات شعريام را به بيش از هزار بيت برسانم و چندين بار هم برندهي مسابقههاي استاني شوم. موفقيتهاي ديگري هم داشتم؛ مثل مسابقهي نمايشنامهخواني، قصهگويي رضوي و...
- و خودت هم اهل نوشتن هستي؟
بله. شعر ميگويم...
- پس چه حيف. چرا آثارت را براي دوچرخه نميفرستي؟
در ايران نشريههايي مثل «ايران سپيد»، «بُشري»، «سپيدآفرين» و... براي نابينايان منتشر ميشوند؛ اما حس اينكه بتوانيم با چاپ آثارمان در دوچرخه با همهي نوجوانهاي ايران ارتباط برقرار كنيم، خيلي لذتبخش است.
- چرا كه نه! صفحهي «چشمهها»ي دوچرخه مخصوص همهي نوجوانان ايران است.
در ايران حدود 800 هزار نابينا و كمبينا داريم كه تعدادي از آنها، نوجوان هستند. دوچرخه و راديودوچرخه ميتواند پنجرهاي روشن براي آنها بشود تا بتوانند هم آثار بهروز بچهها و نويسندگان گروه سني خود را بشنوند و هم بعد از ارسال و چاپ آثارشان در دوچرخه، با همهي نوجوانان همسن و سالشان ارتباط برقرار كنند.
- دستبهدست هم دهيم...!
- رادمان سلطانلو، تو هم كمي از خودت بگو؟
رادمان: دانشآموز كلاس نهم هستم و عاشق كامپيوتر. دلم ميخواهد نرمافزاري بنويسم كه شبكههاي اجتماعي مثل اينستاگرام، براي نابينايان مناسبسازي شود.
مبينا: رادمان خان، نميشود. يعني بايد در رشتههاي علومانساني ادامهي تحصيل دهي. من هم به پزشكي و نجوم علاقه داشتم، اما فهميدم درسهاي اصلي اين رشته براي ما مناسبسازي نشده است. بهخاطر همين حالا دلم ميخواهد پزشك روح آدمها بشوم و با ادبيات، روحشان را به سوي خير و شادي سوق دهم.
بشير: شايد اسم دكتر فرزاد طيباتي را شنيده باشيد. او هم نابيناست، اما پزشكي بسيار موفق است. البته شنيدهام او در كنار خودش دستياري دارد كه به او كمك ميكند. اما خودش توانسته از پس مشكلات برآيد.
رادمان: معلمي دارم كه به من ياد داده هر مشكلي در كامپيوتر برايم پيش بيايد، بايد خودم حلش كنم. در دبيرستان من رشتهي رياضي ميروم و خودم مشكلات خودم را حل ميكنم.
- پس تصميمت را گرفتهاي كه مهندس كامپيوتر بشوي. البته من شنيدهايم نرمافزارهايي هست كه خواندن رياضي، هندسه و شيمي را راحت ميكند؟
رادمان: اگر باشد كه چه بهتر. اما اگر هم نبود، من فرمولهاي شيمي را بهخاطر ميسپارم و از پس هندسه و رياضي هم برميآيم.
بشير: البته تو اين روزها بدون داشتن اين امكانات اضافي هم موفق هستي.
- البته امكاناتي هم هست كه بچههاي با نيازهاي خاص از آنها خبر ندارند. مثلاً يكسال است كه بچههاي راديودوچرخه، هر هفته، برخي از صفحههاي هفتهنامهي دوچرخه را صوتي ميكنند و آن را در كانال docharkheh_weekly @ ميگذارند؛ اما خيلي از بچههاي نابينا از آن بيخبرند.
بشير: ما هم تجربهي مشابهي در كتابخانهي خودمان داريم. سرعت انتشار كتابهايي با خط بريل خيلي كم است. بهخاطر همين با كمك نوجوانهاي بيناي مركز، هر شب بخشي از كتابي را گويا ميكنيم و فايل آن را در گروه اعضاي مركز ميگذاريم تا همهي بچهها بتوانند از آن استفاده كنند.
- و چهقدر خوب است كه به بچهها اطلاعرساني كنيم تا بتوانند حداقل از امكانات موجود استفاده كنند. راستي! آخرين كتابي كه گويا كرديد چه بود؟
بشير: هستي! هستي فرهاد حسنزادهي دوچرخهاي را! در اين كتابخانه، بچههاي بينا و نابينا، و حتي ناشنوا، همه با هم هستيم. يعني بچهها سعي ميكنند نيازهاي هم را بشناسند و دستبهدست هم ميدهند و آنها را برطرف كنند.
مبينا: من هميشه به خودم ميگويم نديدن، نتوانستن نيست. چهبسا نابيناياني كه ثابتكردهاند از انسانهاي ديگر، بيناتر هستند و ميتوانند بقيه را هدايت كنند.
بشير: دكتر «ميلاني»، سالها كارشناس مراكز فراگير كانون بودند كه من هنوز هم با ايشان ارتباط دارم. ايشان دو نكته را بارها به من يادآوري ميكردند؛ يكي اينكه نبايد منتظر باشيم ديگران براي ما كاري كنند. و ديگر اينكه هر كداممان، در حد خودمان، شمعي به دست بگيريم و اطرافمان را روشن كنيم.
- كوچكترين خيران بزرگ!
در كنار ما، بچههاي ديگري هم بودند. «افسانه» به زبان اشاره حرف ميزد و خانم بشير، حرفهايش را برايمان ميگفت.
او از كودكي عضو همين مركز بوده و حالا كه در رشتهي نرمافزار كامپيوتر فارغالتحصيل شده، بهعنوان كارورز به مربيان كمك ميكند. خانم بشير ميگفت: «اگر يكشنبهها افسانه نيايد، دلمان ميگيرد. او بدون چشمداشت كمكحالمان است.»
«فاطمه نوروزي» هم كلاس هفتم است. خانم بشير، مربي نقاشي سالهاي كودكي او بوده. او هم عاشق كتاب است و عربي و رياضي را دوست دارد.
در كنار نوجوانها، ساره، غزل، ساغر و ثمين، بهترتيب، كلاس اول، دوم، سوم و چهارم دبستان هم همراه ما بودند. پدر ساغر ميگفت: «ساغر و ثمين، اولين نابيناياني هستند كه در مدرسهي عادي تحصيل ميكنند. وقتي مدير مدرسهي ابوالمعالي، تواناييهايشان را ديد، قانع شد كه بايد پذيراي آنها باشد. حالا آنها كنار بقيه درس ميخوانند و دوستان خوبي هم دارند.»
حلقهي اتصال اين بچه ها، نمايشي به اسم «خيمهشببازي» بود كه بچهها، صداپيشهاش بودند. گروه نمايشي كه به همت مربيان همين مركز تشكيل شده بود.
ساغر ميگفت: «سهبار اين نمايش را براي خيريه اجرا كرديم. يعني مربيها بليت ميفروختند و ما نمايش اجرا ميكرديم. بعداً پول بليتها را براي بچههاي خيريهي نصيرآباد هزينه ميكرديم.
تازه؛ ما هر زمستان، حوالي اسفند، اينجا، بازارچهي خيريه هم برگزار ميكنيم. خود من سال قبل با كمك مادرم، كلي خوراكي خوشمزهي خانگي درست كرديم و آنها را فروختيم. امسال همهي شما هم دعوت هستيد!»
- پريدن از روي كوه
آقاي سليماني، مديركل كانون استان تهران، مهمان ويژهي جشن ما بود. او از ابتداي جلسه، آهسته، گوشهاي نشست و با اشتياق، حرفهاي بچهها را دنبالكرد.
در پايان جلسه، از او هم خواستيم چند كلمه برايمان گُل بگويد تا ما هم گُل بشنويم:
من هم خوشحالم كه الآن در جمع شما هستم. حتماً همهي آدمها در زندگي، با محدوديتهايي مواجهاند. يعني در عالم، آدمي نداريم كه همهچيز در اختيارش باشد. اين محدوديتها هم براي هر كسي متنوع است و البته كموزياد!
من پسرعموهايي دارم كه در روستا درس ميخواندند و براي ادامهي تحصيل در مقطع دبيرستان، مجبور بودند به شهري دور بروند. برايشان خيلي سخت بود، اما رفتند و الآن هم معلم هستند.
اين محدوديتها گاهي هم جسمي است؛ يعني از نوعي كه بچههاي ما با نيازهاي خاص، در اين مركز درگيرش هستند؛ نيازهاي ديداري، شنيداري و...
اما همين بچهها، يعني مبيناها و رادمانها و ديگران، نشان دادند كه از اين محدوديتها ميتوان گذشت. اين بچهها نشان دادند كه مهم نيست كه چه داشتههايي داريم! مهم اين است كه از آنها بهترين استفاده را بكنيم.
در اين مسير، مربيان مراكز فراگير ما هم قدمهاي بلندي بر ميدارند كه بايد از تكتكشان تشكر كرد.
عكسها: زيبا شيرازي
از خانم ميترا ناظم، مسئول مركز 21 كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان و همكار ايشان، خانم مريم شمسالهي تشكر ميكنيم كه ما را در برگزاري اين نشست، ياري كردند.