هر طرف خانه که سر بچرخانی عکسهای حامد را میبینی. اصلا از همان لحظه ورود به خانه کوچک در محله قدیمی، عکسهای روی دیوار، نگاهها را میدزدد؛ چه غریبه باشی چه آشنا، فرقی نمیکند؛ ناخودآگاه چشم در چشم میشوی با تصاویر حامدی که یک سال پیش همچون سیاوش اسطورهای ایران دل به آتش زد و یک کشور به سوگش نشستند.
اما برای اهالی این خانه انگار حامد هنوز زنده است؛ درست مثل همان روزها که مادر برایش لقمه میگرفت و او درحالیکه لباسهای فرم آتشنشانی را میپوشید از عملیاتهایش میگفت و از اینکه چقدر خوشحال است که میتواند جان کسی را نجات دهد.
مادر بهآرامی به عکس کنار دستش نگاهی میاندازد؛ تصویری که حامد را با چهرهای استوار، لبخندی بر لب و چشمانی پر از شوق نشان میدهد. میگوید: «گاهی به خودم میگویم که این یک ماموریت طولانیاست و چشمانتظار میمانم تا برگردد». به عکس بزرگ روی دیوار اشاره میکند و میگوید:
«مثل همین عملیات حریق تولیدی چرم. آنروز هم حامد مثل همیشه ۷:۳۰صبح نیامد. نگران به او زنگ زدم و گفت که میآید. وقتی آمد با شوق از عملیاتی گفت که برایش خیلی لذتبخش بود. گفت: مامان نمیدانی چه حس خوبی بود؛ ۱۱نفر را نجات دادیم. بعد گفت: راستی مامان! باید قولی که به آقا دادی را به من هم بدهی که اگر من یک روزی مثل آقا رفتم، گریه نکنی و آرام باشی. دعوایش کردم...».
اشک به پهنای صورت مادر مینشیند و میگوید: «حالا روزها از پس هم میآید و میرود و من نمیدانم چرا نمیتوانم به قولی که دادهام عمل کنم؛ باور نمیکنم دردانهام یک روز به میان آتش رفت و دیگر برنگشت؛ با اینکه میبالم به فرزند قهرمانم؛ چراکه راه پدرش را رفت؛ پدری که جانباز دفاعمقدس بود و همیشه غم این را داشت که چرا مانند حبیب، هادی، حامد و حسام ـ همرزمانش ـ لباس شهادت به تن نکرده است؛ همرزمانی که نامشان را روی فرزندانش هم گذاشت؛ پدر جانبازی که یک سال قبل از شهادت حامدش، از دنیا رفت».
- روایت نخست: فرم رضایت آتشنشانی
مادر، بغضش را فرومیخورد و میگوید: «یک شب با شیرینی آمد خانه. مهمان داشتیم؛ عمهها و زنبرادرهایش همه خانهمان بودند. پرسیدند: شیرینی چیست؟ خندید و گفت: شیرینی شهادت. از همان اول، مهرش را زد. خدابیامرز پدرشان هم مانند من راضی نبود حامد و حسام ـ دو برادر دوقلو ـ آتشنشان شوند اما روزی که فرم رضایت برای آتشنشانشدنشان را آوردند، قبول کرد؛ چون میدید بچههایش هم در همان مسیری که خودش قدم گذاشته بود حرکت میکنند، قبول کرد. اما بیقراریها و دلنگرانیهای من تمامی نداشت. اصلا مگر میشود مادری ببیند که فرزندانش هر روز ساعتها در آتش و خطر هستند و بیقرار نباشد؟».
- روایت دوم: حکمت
زنگ خانه بهصدا درمیآید و لحظاتی بعد در باز میشود. جوان رعنایی با لباس قرمز آتشنشانی وارد میشود، دست مادر را میبوسد و کنار او مینشیند. روی اتیکتش نوشته شده «حسام هوایی» و کنارش هم نام برادر شهیدش حامد نقش بسته است. تصویری از برادرش هم روی سینه و قلبش سنجاق شده و میدرخشد. حسام وقتی صحبت برادر دوقلویش میشود، ناخودآگاه اشک میریزد و مادر بعد از اینکه دستی به سر او میکشد، دوباره شروع به حرفزدن میکند؛
«نخستین بار حبیب ـ پسر بزرگم ـ سال۸۵ برای خدمت سربازی وارد حرفه آتشنشانی شد. 2سال بعد که دوباره درخواست جذب نیروی جدید داده بودند، حامد و حسام هم آزمون دادند. حسام در سال۸۷ آتشنشان شد اما حامد بعد از 3دوره آزمون، در سال۹۴ این لباس مقدس را به تن کرد. 3سال پشت سر هم امتحان میداد و من هر بار با خودم میگفتم که خدا کند قبول نشود؛ اما در نهایت قبول شد... (لبهای مادر میلرزد و برای لحظاتی سکوت میکند)؛ لابد حکمتی داشت وگرنه مگر میشود اینهمه تلاش کنی و فقط 6ماه پس از شروع کار، در آتش پرپر شوی؟» .
- روایت سوم: روز واقعه
حامد و حسام همهجا با هم بودند؛ هر جایی که میرفتند و هر کاری که میکردند، همیشه در کنار همدیگر بودند؛ انگار نفسشان به هم بند بود. تا همین یک سال پیش، لباسها و کفشهایشان با هم جفت بود و جانشان به جان هم بسته اما یک سال است که از هم جدا شدهاند.
حسام هر روز صبح میآمد دنبال حامد و با اینکه ایستگاههایشان جدا بود تا مسیری با هم بودند و بعد هر کدام به ایستگاه خودش میرفت تا پایان شیفتشان که باز برمیگشتند پیش هم... تا 30دی که آوار پلاسکو این گره باهمبودن را پاره کرد و به آن پایان داد. آنروز حامد و حسام هر دو امتحان داشتند. هردو دانشجوی مقطع کارشناسی بودند. صبح زود حسام به حامد زنگ زد و گفت که برای رفتن به دانشگاه، دنبالش میرود اما حامد گفت که نمیتواند سر جلسه امتحان حاضر شود چون در ساختمان پلاسکو آتشسوزی شده و باید در عملیات اطفای حریق حاضر شود و راهی پلاسکو شد.
مادر لحظههای بعد از این تماس دو برادر را اینگونه روایت میکند: «ساعت 11صبح حسام به پسر بزرگم (حبیب) که در روابط عمومی آتشنشانی کار میکند و در جریان اخبار پلاسکو بود، زنگ میزند و با گریه و هقهق میگوید: پلاسکو ریخته و حامد هم آنجاست. چند دقیقه بعد هر دو برادر خودشان را به پلاسکو میرسانند؛ به پلاسکویی که دیگر جز آوار چیزی از آن نمانده بود. آنروز صبح من خانه نبودم.
برگشتم خانه، دیدم تلفن مدام زنگ میخورد و همه اقوام و فامیل سراغ بچهها را میگیرند. با حسام صحبت کردم. گفت حامد مشغول کار است. خیالم راحت شد. هر کسی زنگ زد، گفتم نگران نباشید؛ حال بچهها خوب است و رفتهاند عملیات. از تلویزیون هم پیگیر بودم اما بعد از چند ساعت خودم هم استرس گرفتم. شماره حامد را گرفتم ولی جواب نداد؛ با این حال قبول نمیکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. نزدیک عصر بود که حبیب آمد. حسام را که شرایط روحی مناسبی نداشت بهزور آورده داخل خانه. وقتی بیتابی حسام را دیدم تعجب کردم. حسام بهشدت به حامد وابسته بود.
دلداریاش دادم که مامانجان نگران نشو! حسام کمی آرام شد و چند لحظه بعد...». اشک پهنای صورت مادر را دوباره پر میکند و بریدهبریده ولی آرام ادامه میدهد: «حسام که کمی آرام شده بود، قرص قلب و داروهایم را آورد و صدایم کرد داخل اتاق حامد. بغلم کرد و 4بار گفت: بدبخت شدیم، بدبخت شدیم، بدبخت شدیم، بدبخت شدیم... . بدنم شروع کرد به لرزیدن ولی در آن حال مدام میگفتم نه، حامد زنده است! با آن حال انگار خدا به من قدرتی داده بود تا بتوانم حسام را آرام کنم...».
- روایت آخر: شهادت
در آن روزها و ساعتها، زمان برای خانواده هوایی بهکندی میگذشت؛ انگار عقربههای ساعت کش میآمدند ولی برای آنها حرکت نمیکردند. مادر میگوید: «روز دوم خیلی بیتاب بودم. دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم. با هر سختیای که بود قرآنبهدست خود را به آوارهای پلاسکو رساندم. پشت به آوار و رو به قبله نمازخواندم. دلم روشن بود و مرتب تکرار میکردم که حامد! من اینجا هستم؛ نفس بکش مادر! نفس بکش! بعد، نماز حضرت فاطمه(س) خواندم.
رکعت اول را که خواندم، در دلم از خدا خواستم که کمک کند همه آنهایی که زیر آوار ماندهاند نفس بکشند. در رکعت دوم آرامتر شده بودم و در دلم میگفتم که خدایا اگر قرار است حامد شهید شود نشانهای از او پیدا کنیم. در سلام نماز بود که لحظهای پلکهایم افتاد و پیداشدن بدن حامدم را دیدم. در آن لحظهها و ساعتها بیرونکشیدن بقایای پیکر حامد برایم حکم معجزه را داشت. تا اینکه پس از 4روز جسد حامد از لابهلای ویرانههای خاک و خاکستر و آتش پلاسکو بیرون آمد. پاهای حامد هنگام عملیات در طبقات بالا بر اثر ریزش آوار آسیب دیده بود و دیگر نتوانسته بود سر پا بایستد».
یکی از آتشنشانهای عملیات پلاسکو برای مادر حامد در مراسم ختم او تعریف کرده که حسین سلطانی ـ یکی دیگر از آتشنشانان شهید ـ خود را برای کمک به حامد میرساند تا بتوانند از طبقات خارج شوند ولی متأسفانه بر اثر ریزش سقف و راهپلهها حامد و حسین در آغوش هم زیر آوار میمانند. مادر لباس حامد را از اتاقش میآورد، روی صورتش میکشد، بو میکند و میگوید: «بوی حامدم را میدهد؛ حامد هم به آرزویش که شهادت بود، رسید.
2هفته قبل از حادثه خواب پدرش را دیده بود. میگفت خواب دیدم جایی بودم که دوستان شهید پدرم به صف و حالت خبردار ایستاده بودند و مرا همراهی میکردند. من هم کشانکشان درحالیکه یک پایم مشکل داشت، خودم را به آنها رساندم تا آنها مرا پیش پدر ببرند. بالاخره به نور بسیار زیادی که میآمد، نزدیک شدم و به سمت بابا رفتم». آنموقع ما تعبیر این خواب را نمیدانستیم. عمهاش گفت:« تو در آینده به مقام بالایی میرسی. اما حالا تعبیرش را میفهمم».
بعد از پیداشدن پیکرها خانوادههای آتشنشانها ازجمله خانواده حامد هوایی هم تست دیانای دادند؛ اتفاقی که مشخص کرد پیکر حامد هم بین شهدا بوده است. مادر میگوید: «دلم نمیخواهد باور کنم. حس میکنم یکی از این روزها شاید یک ساعت بعد، شاید هم یک سال بعد دوباره برگردد و در آغوشاش بگیرم؛ با همان قد و بالای ورزشکار و لبخند همیشگیاش».
- به فکر فرزندان شهدا باشید
مادر گلایههایی دارد. میگوید: «بعد از این حادثه مطرح شد که شهدای پلاسکو شهدای خدمت محسوب شوند اما متأسفانه هنوز این بچهها زیر نظر بنیاد شهید نرفتهاند. با اینکه رهبری هم اعلام کردند که این افراد شهید هستند ولی این اتفاق هنوز نیفتاده است. شاید خلأهای قانونی وجود داشته باشد اما به هر حال امیدوارم که این اتفاق بیفتد.
من نه از جانب خانواده هوایی بلکه از طرف خانوادههای شهدای پلاسکو و شهدای دیگر آتشنشان که با آنها ارتباط دارم حرف میزنم و خواسته آنها را مطرح میکنم. خیلی از پدر و مادرهای این شهدا هستند که اگر بنیاد شهید از آنها حمایت میکرد، تأثیر روانی و رفاهی خوبی بر آنها داشت. اگر این امکان وجود ندارد که بنیاد شهید این خانوادهها را حمایت کند، شهرداری و شورای شهر، قوانینی تصویب کنند که این خانوادهها بتوانند از تسهیلات و خدمات شهرداری استفاده کنند».