اینروزها دیگر التهاب فروریختن پلاسکو در چهارراه استانبول فروکش کرده و همه به زندگی و کسبوکارشان برگشتهاند اما افرادی که از این مسیر تردد میکنند ناخودآگاه تا جایی که میتوانند از ویرانههای پلاسکو و پاساژ انتهایی آن چشم برنمیدارند؛ کسبه اطراف ساختمان پلاسکو هم به روزهای قبل از حادثه برگشتهاند و قطار زندگیشان دوباره روی ریل افتاده ـ انگار که هیچ اتفاقی در اطرافشان نیفتاده باشد ـ اما کسبه پلاسکو و خانوادههایشان همچنان در آتش آسمانخراش پیر میسوزند.
پلاسکو که ریخت، خیلیها از باربر و پیک موتوری گرفته تا کاسبان و کارگرهایی که در مغازهها مشغول بودند، خانهخراب شدند. بعضیها به مجتمع تجاری نور رفتند و برخی به مجتمع تجاری ایرانیان در خیابان فردوسی و بقیه، یا رانندهتاکسی شدند و یا به دستفروشی و... روی آوردند.
میگویند چند نفری هم نتوانستهاند شدت حادثه را تاب بیاورند و سکته کرده و خانهنشین شدهاند و بار زندگیشان به دوش همسرانشان افتاده که حالا در خانههای مردم کار میکنند؛ زنانی که تا سال گذشته خیلیهایشان شاید کار خانههای خودشان را هم نمیکردند و حتی یک لحظه هم به ذهنشان خطور نمیکرد که روزی کارگر خانههای دیگران شوند. خیلی از تولیدیهایی که با بنکداران پلاسکو کار میکردند هم مجبور شدند تعدیل نیرو کنند و بسیاری از کارگران تولیدیها هم بعد از آتشسوزی پلاسکو بیکار شدهاند.
آقای دولتی یکی از کسبه پاساژ پلاسکو بوده که از سال52 در این پاساژ مشغول به کار شده است. او که در پاساژ نور مستقر شده میگوید: «روز حادثه طبق معمول هر روز صبح به پلاسکو آمدم که آتشسوزی شروع شد اما فکر نمیکردیم آتشسوزی اینقدر گسترده شود و فکر فروریختن پلاسکو هم به ذهن هیچکس خطور نمیکرد».
دولتی، روزنامه زیر دستش را ورق میزند و ادامه میدهد: «من مقداری چک و فاکتور در مغازه داشتم. میخواستم آنها را از مغازه خارج کنم که یکدفعه دیدم کسبه از طبقه اول و دیگر طبقات، در حال فرار به سمت در خروجی پاساژ هستند. من هم فرار کردم و به محض اینکه پایم به بیرون از پاساژ رسید، ساختمان پلاسکو فروریخت».
میپرسم: «خانوادهتان چطور از سالمماندنتان مطلع شدند؟» و توضیح میدهد: «همسرم و بچهها از طریق رسانهها متوجه آتشسوزی پلاسکو شده اما هر چه تلاش کرده بودند نتوانسته بودند با من تماس بگیرند. همین دسترسینداشتن به من، باعث شده بود که نگرانیشان بیشتر شود. من هم آنقدر درگیر و گرفتار شده بودم که فراموشکردم هر طور شده به خانوادهام خبر بدهم که سالم هستم».
مغازه آقای دولتی در مجتمع نور مثل بقیه مغازههای این مجتمع، سوتوکور است و اثری از مشتری در آن به چشم نمیخورد. میگوید: «وقتی ساختمان فروریخت دیدم کاری از دستم برنمیآید و فقط ماندنمان مانع از امدادرسانی میشود. تصمیم گرفتم به کارگاهم بروم و به کارگران سرکشی کنم. آنجا بودم که دیدم دختر و دامادم با چشم اشکبار وارد کارگاه شدند.
بچههایم وقتی دیده بودند تلفنم را جواب نمیدهم، بدون اطلاع مادرشان آمده بودند چهارراه استانبول تا خبری از من بگیرند اما چون آن محدوده را نیروهای انتظامی بسته بودند، نتوانسته بودند راهی به پلاسکو پیدا کنند و آمده بودند که از کارگاه خبر بگیرند که من را همانجا دیدند و خیالشان راحت شد اما ساعتهایی که از من بیخبر بودهاند به آنها خیلی سخت گذشته بود».
- باور نمیکنم پلاسکو دیگر نیست
مجید خورشیدی، یکی دیگر از کسبه پلاسکو است که در آخرین لحظات قبل از ریزش ساختمان از آن خارج شده است. میگوید: «آنروز قرار بود دکوراسیون مغازه را تغییر بدهیم، برای همین من ساعت 7:15 در پاساژ بودم که آتشسوزی شروع شد. اول خود کسبه سعی کردند آتش را خاموش کنند و دقایقی بعد هم آتشنشانی به پاساژ رسید. مامورها سعی کردند کسبه را از پاساژ خارج کنند اما از پاساژ خارج نشدیم چون بارها در پاساژ آتشسوزی اتفاق افتاده بود و آتش مهار شده بود.
فکر میکردیم این بار هم مثل دفعات قبل، آتش مهار میشود». خورشیدی پیراهنهای مردانه چهارخانه سفید و سرمهای را یکییکی تا میزند و ادامه میدهد: «صبح که پلاسکو آتش گرفته بود، برادرم که راننده تاکسی است در حال عبور از جلوی پلاسکو، آتشسوزی را دیده بود. به من زنگ زد که گفتم مشکلی نیست؛ این آتشسوزی هم مثل آتشسوزیهای قبلی خاموش میشود. هیچکس باور نمیکرد که پلاسکو با آن عظمت، خاکستر شود».
مردان پلاسکونشین هنوز خاطره 30بهمن سال گذشته را فراموش نکردهاند. خورشیدی میگوید: «ساعت دهونیم، آتش گسترش پیدا کرد و مأموران همه را از پاساژ خارج کردند. من هم به مغازه دوستم که همان اطراف بودم رفتم که یکدفعه پلاسکو فروریخت. بهت ناشی از فروریختن پاساژ به حدی بود که هیچکس نمیدانست چه کار باید بکند.
ما هم ایستاده بودیم و به گردوخاکی که به هوا میرفت نگاه میکردیم؛ انگار مسخ شده بودیم. تمام سرمایهمان در عرض چند ثانیه زیر ساختمان 17طبقه پلاسکو مدفون شد». پیراهنهای تاشده زیر دست خورشیدی، یک رنگ در میان چیده میشوند. میگوید: « وضعیت اقتصادیمان به طور کلی دگرگون شد اما خانمام خیلی همکاری کرد تا بتوانیم این بحران را در روزهای اول پشت سر بگذاریم. قرار بود برای عید به مشهد برویم اما با آتشسوزی پلاسکو، مسافرتمان لغو شد و مجبور شدیم از خیلی هزینهها صرفنظر کنیم. با مساعدت همسرم سال گذشته برای نوروز خرید نکردیم و از هزینههایمان کم کردیم تا بتوانیم بحران را بگذرانیم».
- زندگیمان مثل دویدن روی تردمیل است
آقای باوقار یکی دیگر از کسبه پلاسکو است که در مجتمع نور مغازهای به وی واگذار شده است. او در خصوص روز حادثه میگوید: «من در مترو بودم که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت که پلاسکو آتش گرفته. این دوستم آدم شوخطبعی است؛ بنابراین حرفش را جدی نگرفتم.
چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستانمان زنگ زد و او هم گفت که پلاسکو آتش گرفته و دیگر باور کردم. به نزدیک پلاسکو که رسیدم دیدم نمیتوانیم از ورودی خیابان جمهوری وارد پاساژ شویم؛ بنابراین از در پشت وارد شدم. خیلی از کسبه، داخل پاساژ بودند و هنوز محوطه را تخلیه نکرده بودند؛ چون فکر میکردند آتش مهار میشود.
زمانی که متوجه گسترش آتش شدم تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که کیس کامپیوترم را از داخل مغازه بردارم و بیرون ببرم تا حداقل مدارکی که داشتم را بتوانم بازیابی کنم. از ساختمان که خارج شدم پشت سرم پلاسکو فروریخت».او درباره وضعیت زندگیاش بعد از فروریختن پلاسکو همان جملاتی را تکرار میکند که همسایههایش در پلاسکو گفتهاند؛ «کل زندگیمان همراه با پلاسکو نابود شد. الان وضعیت زندگی ما مثل دویدن روی تردمیل است و هر چه میدویم به جایی نمیرسیم اما خانواده در این چند وقت خیلی هوایمان را دارند و از نظر اقتصادی به ما فشار نمیآورند».