مهدي رجبي:
برف نميآيد. برف با ما قهر كرده و ديگر نميآيد و اين براي نويسندهاي كه با برف زندگي كرده و برف بخش بزرگي از خاطراتش را تشكيل ميدهد خيلي دردناك است.
زمستان كه ميشد، از خانهي كودكيهاي من، تا بياباني پهناور و پوشيده از برف، قدِ مزمزهكردن يك ليوان شير داغ با عسل فاصله بود، ته تهش چهارصد متر. امروز فكر كردم دلم براي چهچيزي بيشتر از همه تنگ شده و ياد برف عزيزم افتادم.
من ممكن بود در برف بميرم، اما زنده ماندم. شايد زنده ماندم تا اينها را در اين روزهاي آلوده و نفسگرفتهي تهران بنويسم. كِيف زندگي من اين بود كه بعد از بارش برف كه معمولاً شب بود تا صبح، چكمههاي لاستيكي بلّا را بپوشم، شال و كلاه كنم و تك و تنها بزنم به دل بيابان.
فرداي شبهاي برفي معمولاً آفتابي بود و دلچسب. برف چشماندازي از انبوه خامه بود كه روي نان بزرگ دشت ماليده باشند و دلم ميخواست وجب به وجبشان را مربا بمالم و بخورم. حس عجيبي است، اما توصيفي بهتر از اين نميتوانم برايش بنويسم.
برعكس بقيه كه دنبال گلهاي اينور و آنور رفتن بودند، من عاشق تنهايي بودم و تنهايي راهرفتن روي برف و شنيدن انعكاس خوشايند قرچقرچ برف زير چكمههاي بلّا.
شايد خيلي از شماها بلّا را نشناسيد. علامتش دو شير افسانهاي بود كه روي دوپا بلند شده بودند و كلمهي بلّا را گرفته بودند بين دستهايشان. خندهدار است، اما واقعاً با آن چكمههاي لاستيكي و شيرهاي بلّا احساس امنيت و قدرت ميكردم. سلطان باشكوه دشت بودم. كيلومترها راه ميرفتم و مطمئن بودم هيچكس توي آن برف و سرما آن دور و بر نيست.
اولين انساني بودم كه رد پايم روي تن برف ميماند. فاتح يك قارهي سفيد بيكران كه آنموقعها نميتوانستم شاعرانگياش را خوب وصف كنم يا بنويسم. ميرفتم و ميرفتم و از صداي فشردهشدن بلورهاي برف به وجد ميآمدم. نوجواني 15ساله، شيفتهي برف و تنهايي.
خسته كه ميشدم چند دانه كشمش و گردو ميخوردم و لقمهاي برف تازه و با خودم فكر ميكردم كاش ميشد تا ابد اينجا زندگي كنم و براي خودم كلبهاي جنگلي بسازم. جنگلي در كار نبود اما مغزم بيوقفه در جهان فيلمها و كتابها ليز ميخورد.
گوشهاي مينشستم و به تكدرختها نگاه ميكردم و كلاغهايي كه تك و توك شبيه نقطههايي سياه در سفيدي بيپايان دشت ميپريدند. در يكي از همين نشستنها و غوطهخوردنهاي در خيال بود كه ناگهان نگاهي سنگين را پشت سرم احساس كردم. ضربان قلبم به هزار رسيد و دهانم شد صحراي آفريقا، خشكِ خشك. آرام برگشتم.
سگي بزرگ و سفيد با طوقي حنايي بر گردنش، پشت سرم ايستاده بود. من در روستا بزرگ شده بودم، معمولاً وحشتي از حيوانات نداشتم و ندارم. اولينباري نبود كه يك سگ روبهرويم ظاهر ميشد. طبيعياش اين بود كه فرار كنم و جيغ بزنم. اما لال و فلج شده بودم.
سگ ميتوانست چمباتمه بزند بالاي سرم و مرا مثل يك ساندويچ كه دورش به جاي نان، كاپشن و شال پيچيدهاند، با حوصله بخورد و بعد هم دندانهايش را خلال كند. اما جم نخورد. شايد 15ثانيه به تعداد سالهاي عمرم به من زل زد.
نه ترسناك بود، نه خشمگين و نه شيطاني. ته چشمهايش نوعي جادوي آتشين خالص بود و انگار داشت اعماق روحم را مثل روزنامهي صبح مطالعه ميكرد.
خيلي غريزي دستهايم را مشت كرده بودم اما جادوي چشمهايش پنجههايم را شل كرد. سگ غولپيكر نالهي ضعيفي كرد. مثل اينكه بخواهد بگويد: «رفيق اينجا در قلمرو من چهكار ميكني؟ خودت بگو، حقت نيست بخورمت؟»
سگ اين را به زبان سگي گفت و راهش را كشيد و خيلي با شكوه و شاهانه رفت رد كارش. در جوابش من و چهار شير بلّاي روي چكمههايم، ساكت مانديم. نفسم كه جا آمد همراه با چهار شير بلّا برگشتم خانه.
بعد از آن هم برفگرديهاي من ادامه پيدا كرد و ديگر هرگز آن سگ افسانهاي را نديدم، اما سالهاي سال است همچنان به آن روز عجيب فكر ميكنم. شايد تمام آثار هنرمندان دنيا، از اين لحظههاي عجيب و تكرارنشدني زندگيشان سرچشمه ميگيرند. اين ماجرا را الآن دارم به شكلي ديگر در يك رمان مينويسم و شايد تا سال آينده منتشر شود.
شما بگوييد، حق دارم اينهمه دلتنگ برف عزيزم باشم يا نه؟ بگرديد و حسها و لحظههاي عجيب زندگيتان را پيدا كنيد. در برف، در باران، در دشت، در خيابان... اينها تنها چيزهاي قشنگياند كه بعدها ما را زنده و اميدوار نگه ميدارند.