گفت پاشو برو دیدنش.
گفتم نه؛ یاد برادرم فرامرز میافتد که مثل او جنگید با سرطان و شرافت گذاشت و رفت.
گفتم نه؛ دلم نمیخواهد رضا؛ رضای خوبم که من از طریق فرامرز با او دوست شدم به من بگوید دارم میروم؛ با فرامرز کاری نداری؟
رضای نازنینم خیلی سبک و سنگین کردم که در این واپسین روزهای تاریک تاب دیدنت را دارم یا نه؟ یاد علی ثابت نیا افتادم که تمام کارهای فرامرز را کرد. گفتم فقط به همراه علی میتوانم دوباره به چشمهای بیقرارت چشم بدوزم. رضای خوبم. دارم اشک میریزم. علی نیامد و حالا حتی نمیتوانم به علی زنگ بزنم و تسلیت بگویم. رضا حتی نمیتوانم شماره موبایلت را دیلیت کنم.
دلم خون است و فقط خوش است به روزی که در آئین نکوداشتت به خودت که روبرویم نشسته بودی خیره شدم و گفتم رضا آرمانخواه و عدالت جوست، بیحاشیه است، باورهایش را فراموش نمیکند؛ مومن است به غضب نمیافتد، با اخلاق است؛ گفتم کرانههای اشک و لبخند رضا خیلی به هم نزدیک و رفتارش با دیگران بسیار احترامبرانگیز است گفتم ....
بامعرفت چطور دلت آمد این همه را با هم ببری، چطور دلت آمد در روزگار سوداگریهای چرک تنهایمان بگذاری؟
دلم سخت برایت تنگ میشود. دلم طاقت ندارد در فاصلهای کوتاه دو برادر؛ دو کبوتر در برابر چشمانم پرپر بزنند و من به تماشا....
صدایم کن؛ دلم میخواهد دستهایت را بگیرم مثل همان روز بیمارستان کسری، مثل همان روزی که پرچم حرم از مشهد رسید تا دردهایت را بپوشاند. صدایم کن با معرفت.