او 12سال سخت را به تنهایی و دور از خانواده گذراند تا اینکه چند روز قبل سرانجام توانست خانوادهاش را در اردبیل پیدا کند.
آبانماه سال84 بود که سالار و خانوادهاش برای دیدن یکی از اقوامشان به تهران آمدند. آن زمان سالار 8سال داشت و خانهشان در شهریار بود. آنها شب مهمان بودند، عصر روز بعد سالار برای خریدن نان بیرون رفت ولی دیگر برنگشت.
پسربچه راه را گم کرده بود و نمیدانست چطور باید به خانه فامیلشان برگردد. هوا نیز کمکم رو به تاریکی میرفت و ترس و دلهره عجیبی به دل پسر 8ساله افتاده بود. او راهی را که فکر میکرد درست است، انتخاب کرد و آن را ادامه داد ولی چند ساعت گذشت و او هنوز در خیابان بود.
هوا دیگر تاریک شده بود و سالار نمیدانست باید چه کار کند. او از تاریکی و زوزه سگهای ولگرد میترسید اما هیچکس نبود که به او کمک کند. آن شب سختترین شب زندگی 8ساله سالار بود و او مجبور شد گرسنه و تشنه در یک پارک شب را بگذراند. وقتی صبح شد، سوار یک اتوبوس شد تا شاید به خانه برسد اما از کرج سر در آورد و این شروع جدایی 12ساله او از خانوادهاش بود.
او چندین شبانهروز را در پارکها و خیابانها میخوابید و روزها و شبهای سختی را میگذراند تا اینکه چند روز قبل وقتی سرگذشت غم انگیزش را برای یکی از دوستانش تعریف کرد او از طریق یکی از دوستانش که مأمور پلیس بود توانست پدر و مادر سالار را بعد از گذشت 12سال پیدا کند. به این ترتیب سالار که در 8سالگی از خانوادهاش جدا شده بود در 20سالگی توانست آنها را پیدا کند.
- سالهای دور از خانه
خانواده سالار، اهل روستای احمدآباد مشگینشهر در استان اردبیل و آذری زبان هستند. با این حال او که 12سال را دور از خانه گذرانده چیزی از زبان مادریاش متوجه نمیشود. او در گفتوگو با همشهری جزئیات بیشتری از آنچه در سالهای دور از خانه بر او گذشته بازگو کرد.
- درباره خانواده ات صحبت کن. چند خواهر و برادر داری؟
من متولد سال76 هستم و سال84، 8سال داشتم. ما 4برادریم که من پسر دوم خانواده هستم. با اینکه ما اهل روستای احمدآباد مشگینشهر در استان اردبیل هستیم اما آن زمان در شهریار زندگی میکردیم. زندگی خوب و آرامی داشتیم و من کلاس دوم دبستان بودم.
- به 12سال قبل برگردیم. چطور شد که از خانواده ات جدا شدی؟
آن روز در تهران مهمان یکی از فامیلهایمان بودیم. شب را آنجا خوابیدیم و فردایش من رفتم که نان بخرم ولی موقع برگشت راه را گم کردم. شاید باورتان نشود اما هرکاری کردم نشد که خانه فامیلمان را پیدا کنم. چند ساعت پیاده روی کردم اما فایدهای نداشت. آدرس خانه فامیل مان را نداشتم و نمیتوانستم برگردم. یادم میآید آن شب خیلی به من سخت گذشت و مجبور شدم شب را در پارک بخوابم.
- بعد از نخستین شب کجا رفتی؟
سوار ماشین شدم تا شاید بتوانم خانه را پیدا کنم اما فهمیدم به کرج رسیدهام. تا حدود 15شبانهروز آواره کوچه و خیابانها بودم. خیلی ترسیده بودم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. بچه بودم و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد. گرسنگی و تشنگی عذابم میداد. خیلی سختی کشیدم.
- در این مدت چطور شکمت را سیر میکردی؟
بعضی از مردم وقتی من را میدیدند که گوشه خیابان نشستهام دلشان به حالم میسوخت و به من غذا میدادند. اول خجالت میکشیدم. چون قبل از این در خانه خودمان همهچیز برایم فراهم بود. اما دیگر مجبور بودم و نمیتوانستم دست مردم را رد کنم. این مدت با کمک مردم سر کردم.
- در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
بعد از 10، 15روز در کرج با مردی که کارگر ساختمان بود آشنا شدم. او مرد خوبی بود. مدتی با او کار میکردم؛ به من سرپناه داده بود و کمکم میکرد، کارهای زیادی یاد گرفتم. حادثهای که برایم اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم و او هم کمکم میکرد. بهتدریج بنایی، سرامیککاری، سنگکاری و کارهای دیگر ساختمانی را یاد گرفتم و توانستم مخارج زندگیام را تأمین کنم.
این اواخر هم در یک فروشگاه مواد غذایی و یک تولیدی ظروف یکبار مصرف کار میکردم. اما در همه این سالها دلم پیش خانوادهام بود و بهدنبال راهی بودم تا آنها را پیدا کنم.
- برای یافتن خانواده ات چه تلاشهایی کردی؟
همان موقع چند مرتبه به کلانتری رفتم اما فایدهای نداشت. بچه بودم و کسی به حرفم توجه نمیکرد. از این گذشته کارت شناسایی هم نداشتم. سعی کردم بیشتر وقتم را کار کنم تا به کسی محتاج نباشم.
- در این سالها وقتی میدیدی همه همسنوسالهایت در کنار خانوادههایشان هستند و تو از آنها دوری، چه احساسی داشتی؟
مدام غصه میخوردم. دوست داشتم من هم در کنار پدر و مادر و برادرهایم باشم، مدرسه بروم و درس بخوانم. در این مدت دیگر نتوانستم مدرسه بروم و روزهای سختی را گذراندم. مثلا شب عید که میشد همه پیش پدر و مادرشان بودند اما من دور از آنها در ساختمانهای نیمهکاره و... میخوابیدم. اما خدا را شکر بالاخره بعد از این همه سختی به خانه برگشتم.
- توضیح بده که چطور توانستی بعد از این همه سال خانوادهات را پیدا کنی؟
این ماجرا را برای یکی از دوستانم تعریف کرده بودم. چند روز قبل او گفت دوستی دارم که در نیروی انتظامی کار میکند و میتواند کمکت کند. چند روز بعد دوستش که در پلیس امنیت کار میکند، آمد و با او صحبت کردم و همهچیز را توضیح دادم. او رفت اما یک هفته بعد من را به کلانتری برد و در آنجا مشخصاتم را در سیستم پلیس وارد کرد و توانست پدر و مادرم را پیدا کند.
او گفت میخواهی با پدرت تماس بگیرم؟ آن زمان خیلی هیجان داشتم. هم خوشحال بودم که خانوادهام پیدا شده است و هم نگران بودم که حالا چه اتفاقی میافتد. مأمور پلیس خودش تماس گرفت و با پدرم و داییام صحبت کرد و یکشنبه شب خودم را به محل زندگی مادرم در روستای احمدآباد مشگینشهر رساندم.
- در نخستین دیدار تو و خانوادهات چه گذشت؟
همه خوشحال بودیم. وقتی مادرم را در آغوش گرفتم باورم نمیشد. در آن سالهای سخت فکرش را هم نمیکردم که روزی دوباره به خانه برگردم. همه گریه میکردند. دلم برای همهشان تنگ شده بود. چهرههایشان تغییر کرده بود. اما بیشتر از همه خدا را شکر میکردم که به آرزویم رسیدم و به خانه برگشتم. من راضی به رضای خدا هستم.
حتما مصلحتی بوده که من این همه سختی بکشم. اینها همه برایم تجربه بود و باعث شد حالا من نسبت به همسنوسالهایم تجربیات بیشتری داشته باشم؛ هرچند برخی از آنها تلخ است.