از همان زمان زندگی سخت آنیتا که از پدری افغان و مادری ایرانی به دنیا آمده بود، آغاز شد. سرنوشتی که بیشباهت به داستان بینوایان نیست و آنیتا و خواهرش همچون «کوزت» سالهای پررنجی را در کنار خانوادهای که با آنها همچون غریبه رفتار میکردند سپری کردند تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدند و حالا دختربچهای که 16سال پیش مادرش را از دست داد، تلاشهایش را در کابل شروع کرده تا شاید بتواند مادرش را پیدا کند. مادری که از او تنها خاطراتش در ذهن آنیتا و خواهرش مانده است.
«از آخرین باری که مادرم را دیدم، خیلی وقت گذشته ولی مثل دیروز، همهچیز را بهخاطر دارم.» این نخستین جملهای است که آنیتا که حالا زنی 22ساله است با لهجهای فارسی-افغانی به زبان میآورد. او میگوید گذشت این همه سال هم باعث نشده که یک لحظه هم فکر مادرش را از ذهنش خارج کند و به همینخاطر بود که پس از ازدواجش، شوهرش به او کمک کرد تا شاید بتواند مادرش را در ایران پیدا کند.
چه اتفاقی افتاد که مادرت را از دست دادی؟ آنیتا در پاسخ به این سؤال همشهری میگوید: پدر و مادرم از اول همدیگر را خیلی دوست داشتند. اما یک سال آخر شاهد خیلی از دعواهایشان بودیم. هر بار من و خواهرم از ترس میرفتیم گوشهای قایم میشدیم. پدرم آدم پرخاشگری بود. زود عصبانی میشد.
اما مادرم خیلی صبوری میکرد. تا اینکه دیگر کاملا خسته شد. پس از آن هر بار که دعوا شروع میشد، مادرم میگفت طلاق میگیرم. درست است که پدرم خیلی آدم عصبانی بود اما وقتی حالا دقت میکنم، میبینم نقطه ضعف بزرگش همین جمله مادرم بود که میگفت طلاق میگیرم. بعد از شنیدن این جمله رفتارش تغییر میکرد. نرمتر میشد و گریه میکرد و حتی گاهی سرش را به دیوار میکوبید. اینکه دعواهای پدر و مادر آنیتا بر سر چه بود، خودش هم بهخاطر ندارد اما میگوید: آنها هفتهای یک دعوا حتما داشتند. مادرم هم که میدید پدرم حاضر نیست طلاق بدهد تصمیم گرفت که برود.
- آخرین دیدار
در آن زمان خانواده آنیتا در زیرزمین خانه پدربزرگ پدریاش زندگی میکردند. اختلافات پدر و مادر او آنقدر زیاد شد که در نهایت یک روز مادر خانواده بیآنکه از مقصدش به کسی چیزی بگوید خانه را ترک کرد و رفت.«مادرم رفت، بدون اینکه کسی بفهمد کجا میرود. آن روز صبح مادرم من و خواهرم را از خواب بیدار کرد گفت اگه من بخواهم بروم و دیگه هم نیایم شما دلتون میخواد با من بیایید یا با پدرتان باشید؟ خواهرم که از من دو سال کوچکتر است، گفت نمیدانم.
من که کاملا گیج شده بودم گفتم پدرم. آن زمان همیشه وقتی با بابام بیرون میرفتیم، هر چیزی که میخواستیم برایمان میخرید و من اصلا فکرش را هم نمیکردم که مادرم اینقدر جدی باشد. اما آن روز مادرم رفت و ما نمیدانیم کجا. حتی پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریام هم به ما میگفتند که ازش خبر ندارند. وقتی هم که پدرم پافشاری میکرد، میگفتند مرده است.»
پدر آنیتا در همان سال چندین بار به مقابل خانه پدر و مادر همسرش رفت و هر بار با سر و صدا آنها را تهدید میکرد تا اینکه با شکایت این خانواده دستگیر شد و مدتی به زندان افتاد. پس از آزادی بود که فهمید پدر و مادر همسرش برای گرفتن حضانت بچهها اقدام کردهاند و برای همین تصمیم گرفت از ایران فرار کند.
- سفر به کابل
«پدرم دست من و خواهرم را گرفت و همه به کابل رفتیم. تا قبل از آن هر روز فکر میکردم که الان مادرم به خانه برمیگردد اما برنگشت. وقتی راهی کابل شدیم پدربزرگ و مادربزرگ پدریام هم با ما آمدند. اما در آنجا کار نبود. پدرم، من و خواهرم را بهدست برادرهایش سپرد و خودش برای پیدا کردن کار راهی انگلستان شد.» از آن به بعد بود که سختیهای آنیتا و خواهرش نازیتا شروع شد. «عموهام و زن عموهام با ما رفتار خیلی بدی داشتند.
همیشه سر کوچکترین مسائل ما را کتک میزدند. یا فحش میدادند یا توهین میکردند. از عموهام اصلا نمیخواهم حرفی بزنم. بهخاطر اینکه خیلی آدمهای بدی بودند و در حق من و خواهرم ظلمی نبود که نکرده باشند. پدرم هرماه از انگلستان پول میفرستاد برای اینکه خرج ما کنند اما آنها پول را میگرفتند، خرج میکردند و حتی یک دست لباس هم برای ما نمیخریدند. بعد هم به پدرم میگفتند که پولها را خرج ما کردهاند.»
هیچوقت به پدرت درباره رفتار عموهایت چیزی نگفتی؟ آنیتا پاسخ میدهد: هربار که پدرم تلفن میکرد، عموهایم تهدید میکردند که چیزی نگوییم. سالها بعد وقتی 14سالم بود، پدرم برگشت. حتی خجالت میکشیدم که پدر صدایش کنم. از بس خانواده عموهایم به ما گفته بودند بیپدر و مادر، عادت کرده بودیم کسی را نداشته باشیم. آن سال پدرم دو،سهماهی کنار ما بود. اما بعد دوباره برگشت و رفت لندن و من و خواهرم باز تنها شدیم.
- فرار از خانه وحشت
سختیهای آنیتا زمانی پایان یافت که او در 19سالگی ازدواج کرد؛ وقتی ازدواج کردم دلم برای خواهرم میسوخت. او در خانه عموهایم تنها بود. اما خیلی زود برای او هم خواستگار آمد و ازدواج کرد. روز عروسیاش خیلی خوشحال بود. نه بهخاطر اینکه عروس شده بود. میگفت خوشحال است که دیگر به آن خانه برنمیگردد. مدتی از ازدواج آنیتا گذشته بود که او تصمیم گرفت جستوجو را برای پیداکردن مادرش شروع کند؛
شوهرم برایم مثل یک دوست میماند. در همه این سالها خیلی دلم میخواست مادرم را دوباره ببینم اما جرأت نمیکردم اسمش را ببرم. عموهایم به مادرم توهین میکردند و پدرم اصلا اجازه نمیداد دربارهاش حرف بزنیم. اما بعد از ازدواج شوهرم به من جرأت داد. از مدتها پیشتر در دنیای مجازی تلاش کردم تا مادرم را پیدا کنم اما موفق نشدم. از طرفی قادر نیستم به تهران بیایم و بهدنبال او بگردم.
یکبار از طریق رفیق شوهرم کسی را پیدا کردیم که در تهران زندگی میکرد. بیچاره خیلی تلاش کرد و به همان آدرسی که داده بودم رفت. آن موقع خانه ما در 20متری افسریه، خیابان 21بود. اما اشخاص دیگری آنجا زندگی میکردند. یادم است که اقوام مادرم در تبریز زندگی میکردند اما هیچ نشانهای از آنها ندارم. حتی نامشان را نمیدانم. مادرم یک دایی داشت که گاهی به ما سر میزد. نمیدانم الان مادرم کجاست و اصلا به ما فکر میکند یا نه. اما همه آرزویم این است که او را ببینم. امیدوارم کسانی که از او خبر دارند به من کمک کنند.