تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۹

خانه فیروزه‌ای - الهه صابر: به تو می‌اندیشم که دوباره چیزی بیاید و بیخ گلویم را گاز بگیرد.

که شبیه سرما‌خوردگی و گلو‌درد مسخره‌اش به خس و خس بیفتم.که حتي با اسپري و شربت هم، راه گلويم بسته بماند. که بالأخره تو باور کني درد من ساده نيست و غم، خيلي خطرناک است....خيلي!

راه گلوي من از جاده‌­هاي کوهستاني هم بسته‌­تر شده. شبي که با رفتن تو زلزله آمد، راه گلوي من هم يک‌جوري بسته شد که هنوز آوار‌برداري‌ها ادامه دارد. حالا تو هي بگو هر‌شب بخور اکاليپتوس بدهم. حتي بولدوزر زرد راهداري هم نتوانسته راه گلوي مرا باز کند.

وقتي که راه خيال آدم بسته باشد، آوار فکر‌ها مي‌تواند هر‌کسي را خفه کند؛ حتي کسي را که مثل آدم‌هاي آسوده، به نظم و آهسته نفس مي­‌کشد، حتي من که باور نمي­‌کردي بيخ گلويم اين همه درد داشته باشد.

قبلاً که پيشم بودي، هر‌موقع حوصله‌­ام زير و رو مي­‌شد، حرف‌هاي ساده‌اي را که از کتاب‌هاي برايان تريسي ياد گرفته بودي، آن‌قدر قلنبه‌سلنبه تحويلم مي‌­دادي که مي‌­گفتم باشد قبول، من هم ديگر سخت نمي‌­گيرم، چون مي­‌خواهم آرامش بيايد تمام وجودم را فرا بگيرد.

اما آرامش خود تو بودي که زنگ­‌هاي تفريح از بوفه­‌ي مدرسه دو‌ ليوان ذرت مکزيکي مي­‌خريدي و با کلي جر و بحث، پول سهم مرا از کيفم برمي‌داشتي. هميشه مي‌گفتي حساب به دينار... اما خروارخروار خوشحالي توي دلم مي‌­ريختي، وقتي که حس مي‌کردم اخلاقت را فقط من مي‌­شناسم و تو هم حس مي‌کردي با من چه‌قدر راحتي!

با تو هستم اي رفيق هميشگي، بعد از رفتن تو، حياط مدرسه ديگر زنگ تفريح ندارد. من همه‌اش فکر مي‌­کنم تو جايي پشت آوار زلزله‌­ها، داري هنوز برايان تريسي مي­‌خواني و ذرت مکزيکي مي‌خوري.

همه‌اش منتظرم با هِر‌و‌کِر خنده يک‌دفعه بيايي سُك‌سُك کني و بگويي دنيا مسخره­‌ترين شوخي عمر آدم‌هاست. منتظرم بگويي برگشته‌اي و از عالم غيب يک چمدان پر از کتاب­‌هاي اخلاق و جامعه‌­شناسي آورده‌­اي. يک چمدان پر از شعر حافظ که مي­‌گويد: «اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني/ مايه‌ي نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟»

ديگر براي خنديدن من در کنار تو همان‌قدر دير شده که هر‌روز صبح مدرسه‌ام دير مي‌­شد. شبي که زلزله آمد يک‌باره نصف کلاس‌ها خراب شد، تو هم بي‌هوا رفتي و مدرسه‌ات را عوض کردي. حرفي نيست، برو همان­‌جا وسط آسمان‌ها، روان‌شناسي بخوان، اما حالا که رفته‌اي با هر شگردي که بلدي بگو چه شکلي بي تو فکر و خيال نکنم؟

تو هميشه دوست داشتي بداني من براي چه گريه مي‌­کنم و من هم مثل يک پريشانِ خوش­‌اخلاق که به مرکز مشاوره آمده است، همه‌چيز را برايت تعريف مي­‌کردم.

اما حالا من دوست دارم تو برايم تعريف کني چه اتفاقي افتاده؟ تو بگويي چرا بايد به شوخي دنيا خنديد، وقتي اصلاً هم خنده­ ندارد. اي مشاور ساکت، پس چرا حرفي نمي‌زني؟ مگر تو نبودي که هميشه مي‌­گفتي: «دنيا همه هيچ و کار دنيا همه هيچ»... پس چرا اجازه مي‌­دهي از گلو‌درد به خودم بپيچم؟ حرفي بزن... تو را به خدا حرفي بزن!‌

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عكس: سيد‌رضا موسوي