که شبیه سرماخوردگی و گلودرد مسخرهاش به خس و خس بیفتم.که حتي با اسپري و شربت هم، راه گلويم بسته بماند. که بالأخره تو باور کني درد من ساده نيست و غم، خيلي خطرناک است....خيلي!
راه گلوي من از جادههاي کوهستاني هم بستهتر شده. شبي که با رفتن تو زلزله آمد، راه گلوي من هم يکجوري بسته شد که هنوز آواربرداريها ادامه دارد. حالا تو هي بگو هرشب بخور اکاليپتوس بدهم. حتي بولدوزر زرد راهداري هم نتوانسته راه گلوي مرا باز کند.
وقتي که راه خيال آدم بسته باشد، آوار فکرها ميتواند هرکسي را خفه کند؛ حتي کسي را که مثل آدمهاي آسوده، به نظم و آهسته نفس ميکشد، حتي من که باور نميکردي بيخ گلويم اين همه درد داشته باشد.
قبلاً که پيشم بودي، هرموقع حوصلهام زير و رو ميشد، حرفهاي سادهاي را که از کتابهاي برايان تريسي ياد گرفته بودي، آنقدر قلنبهسلنبه تحويلم ميدادي که ميگفتم باشد قبول، من هم ديگر سخت نميگيرم، چون ميخواهم آرامش بيايد تمام وجودم را فرا بگيرد.
اما آرامش خود تو بودي که زنگهاي تفريح از بوفهي مدرسه دو ليوان ذرت مکزيکي ميخريدي و با کلي جر و بحث، پول سهم مرا از کيفم برميداشتي. هميشه ميگفتي حساب به دينار... اما خروارخروار خوشحالي توي دلم ميريختي، وقتي که حس ميکردم اخلاقت را فقط من ميشناسم و تو هم حس ميکردي با من چهقدر راحتي!
با تو هستم اي رفيق هميشگي، بعد از رفتن تو، حياط مدرسه ديگر زنگ تفريح ندارد. من همهاش فکر ميکنم تو جايي پشت آوار زلزلهها، داري هنوز برايان تريسي ميخواني و ذرت مکزيکي ميخوري.
همهاش منتظرم با هِروکِر خنده يکدفعه بيايي سُكسُك کني و بگويي دنيا مسخرهترين شوخي عمر آدمهاست. منتظرم بگويي برگشتهاي و از عالم غيب يک چمدان پر از کتابهاي اخلاق و جامعهشناسي آوردهاي. يک چمدان پر از شعر حافظ که ميگويد: «اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني/ مايهي نقدِ بقا را که ضمان خواهد شد؟»
ديگر براي خنديدن من در کنار تو همانقدر دير شده که هرروز صبح مدرسهام دير ميشد. شبي که زلزله آمد يکباره نصف کلاسها خراب شد، تو هم بيهوا رفتي و مدرسهات را عوض کردي. حرفي نيست، برو همانجا وسط آسمانها، روانشناسي بخوان، اما حالا که رفتهاي با هر شگردي که بلدي بگو چه شکلي بي تو فکر و خيال نکنم؟
تو هميشه دوست داشتي بداني من براي چه گريه ميکنم و من هم مثل يک پريشانِ خوشاخلاق که به مرکز مشاوره آمده است، همهچيز را برايت تعريف ميکردم.
اما حالا من دوست دارم تو برايم تعريف کني چه اتفاقي افتاده؟ تو بگويي چرا بايد به شوخي دنيا خنديد، وقتي اصلاً هم خنده ندارد. اي مشاور ساکت، پس چرا حرفي نميزني؟ مگر تو نبودي که هميشه ميگفتي: «دنيا همه هيچ و کار دنيا همه هيچ»... پس چرا اجازه ميدهي از گلودرد به خودم بپيچم؟ حرفي بزن... تو را به خدا حرفي بزن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس: سيدرضا موسوي