آفتاب که از لابهلای ابرها بیرون میزند، پازن پیر و دیگر قلههای دنا در سفیدی مسحورکنندهای میدرخشند. انعکاس این نور میتابد به شهر«سیسخت»، همه سایهها محو میشود، همه جا روشن میشود جز دلهای آدمهای شهر. بنرهای تسلیت از سر و روی چهره شهرِ غمزده میبارد.«یاسوج تسلیت.» چهره مهماننوازِ قوم لر درهم است.
دامنهنشینان شاکیاند؛ هم از آسمان و هم از زمین. از هواپیمایی آسمان خاطرشان رنجیده که با جان عزیزانشان بازی کرد. بیشتر از زمین دلخورند. مردمان اینجا تا چشم باز میکنند، زمین و زندگی را با دنا میشناسند.«اشعار حماسیمان،عاشقانههایمان، چکامههای محبتآمیزمان، عشق و عشرتمان با مدح و ثنای دنا آغاز میشود و با اظهار ارادت به آن خاتمه مییابد. دنا معشوقه تک تک دامنهنشینان آن است.»
چکامههای قوم بویراحمدی، روز29بهمن برای نخستینبار سر به سرزنش دنا برداشت و گلایه کرد از معشوقه قدیمی. وقتی قله پازن پیر نگذاشت ایلیا، طاها، شهبد کوچولو و 62نفر دیگر به مقصد برسند، قلب عشاقان دنا شکست. بویریها از دنا توقع جفا نداشتند؛ آنقدر که روی بنری نوشته بود « دنا تسلیت!» دنا هم شرمسار شده، پازن پیر، پشت قله بیژن 3 که از همه 49قله بالای 4هزار متری رشته کوه دنا قدبلندتر است، پنهان شده. درحالیکه نقابی از برف به چهره دارد و روبندهای از ابر ومه، یک دم میبارد و پیکر فرزندانش را در آغوشکشیده.
- سیسخت میزبانی محزون
سیسختیها افسانهای دارند که برای آنها مثل واقعیت است؛ افسانهای از 30 اسطوره. نقل است که در سالهای خیلی دور، قبل از پیدایش این شهر 30مرد بویری برای عبور از ارتفاعات به دل دنا زدند. آن 30مرد سرسخت در برف و کولاک ناپدید شدند و هیچگاه اثری از آنها پیدا نشد. برای همین نام این شهر سیسخت است؛ به یاد آن مردان اسطورهای. حزن و اندوه بر این شهر از زمانی حاکم شد که آن 30مرد دلیر از دامنه کوهگل گذشتند و به پادنا- مقصد- نرسیدند.
حالا 11روز است که 59مسافر و 6خدمه پرواز در دامان دنا خفته اند؛ مانند روایت غمانگیز آن 30مرد افسانهای. چشمهای منتظر و خیره به ارتفاعات سفیدپوش خشک شده و طبیعت خشم خود را فرو نمیخورد. نیروهای امدادی زمینگیر شدهاند و ریزش برف و شدت باد همه را به عقبنشینی واداشته.
از دست کسی کاری ساخته نیست و باید منتظر ماند تا برف و بوران امان بدهد. بازماندگان این حادثه تا سیسخت میآیند برای تسکین؛ برای حضور روی خاک عزیز از دست رفتهای که حالا مقبرهاش به وسعت یک کوه است. سیسختیها، پادناییها و یاسوجیها فرقی نمیکند، همه مردم بامحبت این دیار شریک غم خانوادهها و بازماندگان سانحه هوایی هستند. در مهمانسراهای سیسخت اقامت رایگان شده برای نیروهای امدادی و خانوادههای حادثهدیده. یکی از هتلداران سیسخت میگوید: «بازماندهها میآیند اما وقتی موقعیت منطقه را میبینند، متوجه میشوند دست همه واقعا کوتاه است در انتقال اجساد به دامنه، کار دشواری است، قانع میشوند بنده خداها. میروند به خانههایشان و مراسم عزا برگزار میکنند.»
- فرزندان آسمانی
بقایای اجساد به کوه گل میرسد. کوه گل دامنه جنوبی پازن پیر است. سیسخت هم در این دامنه است. وقتی بقایای اجساد در کولهپشتی امدادگران پایین میآید، به کوه گل- بیس کمپ- میرسد. روزهای اول کوه گل محشرکبری بود، همه میآمدند پای دامنه با دلی پر از بیم و امید. «دل آدم هزار راه میرود. آدمی به امید زنده است. روزهای اول با خودم میجنگیدم اما این تصور که نوههایم زندهاند همیشه پیروز میشد.
آنها کودک بودند، همیشه احتمال اینکه کودکان در سانحههای اینچنینی سلامت باشند، قوت بیشتری دارد. اما روز سوم شد و خبری نشد، عالم آوار شد بر دلم.» پیرمرد چشمانش پر میشود از اشک، چند پلک میزند تا سو به چشمانش بازگردد، لحظهای سکوت میکند. نگاهش مثل همه بازماندههای این سانحه آواره است. آقای خوبانی، پدر نرگس است و پدربزرگ طاها و ایلیا. او 2هفته پیش همه آنها را از دست داد.«ایلیا بزرگتر از طاها بود. تهران زندگی میکردند. ایلیا متولد 12بهمن است. تاریخ تولد او با پسر داییاش سبحان، چند روزی فاصله دارد. تهران برای خودش جشن نگرفت.
گفت میآیم یاسوج تا با سبحان با هم جشن تولد بگیریم...» هواپیمای ATR بامداد روز یکشنبه 29بهمن از فرودگاه مهرآباد تهران به مقصد یاسوج از زمین بلند شد. شوق دیدار و تصور جشن تولد دونفره در کنار همبازیاش سبحان، در دل ایلیای 12ساله بلوایی به پا کرده بود. مادر هم به هوای دیدار با خانواده و سفر به زادگاهش لحظهشماری میکرد.
پرواز 3704 هنوز در آسمان بود که صدها کیلومتر دورتر در بیمارستان دی تهران، با دستور پزشک جراح مغز و اعصاب بیمار بیهوش شد. هنوز عمل جراحی آغاز نشده بود که یکی از همکاران اتاق عمل خبر داد که پرواز امروز صبح تهران به یاسوج سقوط کرد. پزشک جراح تا شنید، از حال رفت. بیمار عمل نکرده، ریکاوری شد. دکتر دانشی تا به هوش آمد، تمام پلانهای آن روز صبح را در ذهن مرور کرد؛ بیشتر آن موقعی که به نرگس همسرش و ایلیا و طاها جگرگوشههایش قول داد بعد از عمل جراحی با نخستین پرواز خودش را به آنها میرساند...
- سایههای پریشان
پیراهن یاسی پوشیده با شال سبز، زل زده به قاب عکسی که رو به همه لبخند میزند. جماعت مشکیپوش با چشمان سرخ خیره به اویند، بغض میکنند، سرشان را میدزدند و هقهقشان را قورت میدهند. پیرزن اما مقاومت میکند. محکم ایستاده و سر به گریبان نمیبرد. اشک نمیریزد، بغض نمیکند، اما نگاهش پر از درد است. مجلس عزا گرفتهاند برای افشین. یک شهر آمده برای تسلیت گفتن. میان حسینیه ثارالله مادر نشسته با شال سبز، به هرکس زاری و مویه میکند، نهیب میزند. باور ندارد جگرگوشهاش قربانی دنا شده باشد. یکدفعه میان جمع کِل و هلهله شادی سرمیدهد و به زبان لری میگوید:«کُرم بَرای گرده (پسرم برمیگرده).»
سایهای از لابهلای جاده کوهستانی کوه گل از دوردست پیدا میشود. به سمت سرمحیطبانی کوه گل - چند قدم پایینتر از بیس کمپ امدادگران- روانه است. محیطبانان از پشت پنجره بخارزده محیطبانی سایه را دنبال میکنند. ماشین نزدیک میشود. 4سرنشین دارد. مرد جوانی از خودرو پیاده میشود. هر دو محیطبان بیرمق و خستهاند. دیروز داوطلبانه رفتهاند به پازن پیر و دیشب ساعت 11 آمدهاند پایین. با 4کولهپشتی پر از بقایای اجساد. نمیخواهند نامشان فاش شود. یکی از آنها پسر 8سالهای دارد به نام «علی». 2 شب پیش علی به بابای محیطبانش میگوید: بابا برو بچه کوچولوها رو پیدا کن بیار خانهشان.
بیچاره مردِ محیطبان از آن موقع خواب و خوراک نداشته، دیروز داوطلب شده، جانش را گذاشته کف دستش با یکی از همکارانش و 2داوطلب بومی راهی ارتفاعات شده، 16ساعت کوهنوردی کردهاند تا بتوانند بخشی از اجساد را بیاورند پایین کوه. حرفی ندارند. مثل همه بومیهایی که بهصورت داوطلبانه به پازن پیر میروند، میگویند: «غیرتمان اجازه نمیدهد برویم خانهمان پای بخاری بنشینیم. درحالیکه چند قدم آنطرفتر مادر و پدری چشمانتظار جسدِ پاره جانشان هستند.»
مرد جوان از خودرو پیاده میشود، محیطبانان و 2مرد بومی میروند به استقبالشان. از اردبیل آمده، پای چشمانش گود افتاده. این چشمها مدتهاست که با خواب غریبهاند. جور سرما و ضعف جسمانی، سر و دست مرد جوان را به لرزه انداخته، بیرمق و درمانده میگوید: «رستمیام. برادر حسین رستمی. آمدهام دنبال جسد برادرم.» یکی از محلیها او را در آغوش میگیرد، شانههایشان تکان میخورد و سرها به پایین میرود، قطرههای اشک در سکوت کوهستان میغلتد روی برفها. دنا از آن بالا تماشایشان میکند، سرش را در ابرها پنهان میکند، در مه ناپدید میشود، دوباره برف میبارد، سفیدتر، سنگینتر و محزونتر از قبل.
- صعود به آرامگاه
از مشهد آمده، همان روز اول. تا شنیده هواپیما سقوط کرده، خودش را به یاسوج رسانده است. مصاحبه نمیکند اما یکی از هیمالیانوردهای مطرح کشور است؛ یک هلالاحمری داوطلب. تا به حال به همراه تیم امدادی هلال احمر و تکاوران تیپ 65 در این چندروزه بارها به پازن پیر صعود کردهاست.
سروان ابراهیمی، سرپرست تیم تکاوران نوهد در جمع امدادگران هلال احمر و داوطلبان هیمالیانورد میگوید: «هلال احمر با تمام تجهیزات و قوا از روز اول این سانحه هوایی وارد منطقه شدهاست. بهعنوان سربازی که طبق وظیفه بعد از کشف لاشه هواپیما در محل سقوط هلیبرن شد، باید بگوییم توضیحات متخصصان هلال احمر در مورد محل سانحه با واقعیت همخوانی دارد.
هم این عزیزان و هم تکاوران ارزیابی کردهاند که اجساد مسافران روی یک یخچال بزرگ بهمنخیز و خطرناک قرار دارد. شرایط جوی به حدی وخیم است که شدت باد اجازه نمیدهد بالگردها بر فراز دنا پرواز کنند. با این حال شب اول بعد از کشف لاشه، من به همراه همکارانم و امدادگران هلال احمر در محل سقوط بیتوته کردیم. هوا منفی 40درجه سانتیگراد بود. شرایط بهنحوی بود که امکان انتقال همه اجساد به پایین وجود نداشت.
به همینخاطر در آن شرایط آب و هوایی برخی از اجساد را جمعآوری و در کیسههای مخصوص دپو کردیم و هر بار بهصورت زمینی به ارتفاعات صعود میکنیم. بقایای اجساد را در کولهپشتیها قرار داده و به بیس کمپ انتقال میدهیم. تا شرایط جوی برای پرواز بالگرد مهیا نشود، ما و امدادگران هلالاحمر بهصورت زمینی روزانه در مسیر صعبالعبور و یخچالی پازن پیر که رفت و برگشت آن 16ساعت زمان میبرد، برای انتقال اجساد صعود خواهیم کرد.»