به هرکس ميرسيد چند سؤال معمولي طرح ميكرد و جوابها را هم تندتند توي دفترش يادداشت ميکرد.
او نميخواست حرفهاي کسي را کتاب کند. حتي نميگفت چه هدفي از اين کار بيهوده دارد. هيچکس هم از خودش نميپرسيد من وسط اين گفتوگو چه کار ميکنم. حتي نميپرسيد او دارد چه کار مي کند.
خندهام ميگرفت. گاهي رسماً مسخرهاش ميکردم. به نظر من او تمام آدمها را دست انداخته بود. بيمعني بود، اما مثل کتابهاي قديمي از روي رفتار آدمها نسخهبرداري ميکرد. انگار با جوابهاي معمولي آنها، ميخواست مرزهاي علم را گسترش بدهد. نميخواست کسي از قلم افتاده باشد. مقاومت عجيبي داشت و اين مرا کنجکاوتر ميکرد.
ديگر دفتر پارچهاي پر از وصلهپينهاش به چند برگ آخر رسيده بود. هرصفحه را به يکي از آدمهاي غريبه اختصاص داده بود؛ اما نام کوچک آنها را هم نميدانست. فقط برايش مهم بود که بداند هر روز چند دقيقه جلوي آينه ايستادهاند و خودشان را مرتب کردهاند يا ميخواست بداند چرا صبحانه را تنهاتنها ميخورند وقتي که دستهجمعي بيشتر مزه ميدهد.
اين کاغذپارههاي بههمدوخته با اين جوابهاي پرت و پلا، مرا ياد دفتر عقايد دوران مدرسه ميانداخت. اگرچه جواب هيچکس اصلاً هم مهم نبود، اما همين جوابها مثل اثر انگشت آنها ميشد.
دفترش آنقدر سنگين شده بود که ديگر جرئت نداشتم به کارش بخندم. حتي هوس کرده بودم در صفحهي آخر با من مصاحبه کند که خنديد و گفت:
«من به اندازهي يک دفتر از مردم اين دنيا نسخهبرداري کردهام، هر چند قبل از من نيز کاغذپارههاي زيادي بود که هيچکس روي آنها چيزي نمينوشت. اين جوابهاي معمولي، چه بخواهي چه نخواهي، عمر مردم اين دنياست. وقتي از آنها بپرسي: «کِي، به کجا مي رسند؟» زود و مطمئن جواب ميدهند: «چند ايستگاه ديگر». اما هنوز هيچکدامشان نميدانند «که اين آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟»*
صفحهي آخر دفترم را گذاشتهام براي مصاحبهنکردن. ميخواهم دلم را به اين خوش کنم که هنوز يکي هست که جواب درست همهي سؤالها را ميداند. کسي که شايد بارها نيز او را ديدهام اما هنوز پيدايش نکردهام.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مصرعي از خيام
عكس: افسانه عليرضايي