تاریخ انتشار: ۳۱ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۱

بردیا بادپر: «گاهی با خودم فکر می‌کنم مادرم مرا درک نمی‌کند. بارها و در شرایط مختلف این اتفاق افتاده و مرا به‌جایی رسانده که گاهی فکر می‌کنم حتی اگر او هم مرا درک کند، یا متوجه نمی‌شوم و یا برداشت دیگری از رفتار او دارم.

اين‌روزها وقتي به‌مناسبت روز مادر، دنبال خريد گل يا هديه براي او هستم، آرزو مي‌کنم کاش ما مثل هم فکر مي‌کرديم. درك‌كردن مي‌تواند ما را خيلي به هم نزديك كند. البته شايد من هم مادرم را درست درك نمي‌كنم.»

شايد بعضي از ما هم مثل اين نوجوان، بارها فكر كرده‌ايم كه مادرمان؛ ما را درك نمي‌كند؛ اما هيچ وقت دنبال راه‌حل نبوديم.

از چند نوجوان خواستيم تصور كنند در شرايطي قرار گرفته‌اند كه مادرشان آن‌ها را درك نمي‌كند و از زاويه‌ي ديد مادر، به ماجرا نگاه كنند. بعد هم ببيند آيا باز هم مثل خودشان فكر مي‌كنند؟ يا مثل مادرشان رفتار مي‌كنند؟

سه نوجوان براي ما در اين‌باره نوشتند و از يک مشاور هم خواستيم تا نظرهاي آن‌ها را تحليل کند. شما هم اگر خواستيد مي‌توانيد خودتان را جاي مادرتان بگذاريد و تجربه‌ي آن لحظه را براي ما بنويسيد.

 

  • اول:

اجازه مي‌دهم تولد برود

مهرانا محمدي، 16ساله:

يك‌بار مي‌خواستم تولد دوستم، عطيه بروم. حدود چهارسال با هم در يك كلاس بوديم. دختر خوبي بود و من مي‌شناختمش.

به مادرم که گفتم، مخالفت كرد وگفت: «نه، من که نمي‌شناسمش.» گفتم: «خب، من که مي‌شناسم؛ دخترخوبيه. شما هم که ديدينش.» باز هم مي‌گفت: «نه، من نمي‌توانم به مردم اعتمادکنم.»

اما من خيلي دوست داشتم به اين جشن تولد  بروم، چون هم عطيه رادوست داشتم وهم همه‌ي بچه‌ها مي‌خواستند بروند. حتي يکي از دوست‌هاي صميمي‌ام هم براي اولين‌بار مي‌خواست به تولد عطيه بيايد.

از اين‌كه مادرم مرا درك نمي‌كرد و به من اعتماد نداشت به شدت ناراحت بودم. با خودم فكر مي‌كردم اگر مادرم عطيه را زياد نديده و نمي‌شناسد، اما من كه او را خوب مي‌شناسم. پس چرا به اعتماد من اهميت نمي‌دهد.

خلاصه آن‌قدر اصرارکردم که آخر سر اجازه داد؛ ولي باز هم مي‌گفت كه من راضي نيستم. آن‌روز من با ناراحتي به مهماني رفتم.

خودم را که جاي مادرم مي‌گذارم، اول به اين فکرمي‌کنم که خب، من و مادرم هركدام در يك دوره‌ زندگي كرده‌ايم. من هم اگر جاي مادرم بودم با آن‌ طرز فکر و عقيده‌هاي قديمي، شايد همين حرف‌ها رامي‌زدم.

البته شايد هم اگر من جاي مادرم بودم به حرف فرزندم گوش مي‌دادم و به خودم مي‌گفتم: «خب، چهارساله باهاش دوسته. شايد صميمي نباشه ولي با هم، هم‌کلاسي هستن‌ ‌ديگه. بالأخره به يك درجه‌اي رسيده که بتونه دوستاش‌رو درست انتخاب کنه يا بشناسه و چون اون اخلاق و رفتار بيش‌تري ازدوستش ديده بهتر مي‌شناستش. پس حتماً مي‌گذاشتم بره تولد دوستش.»

 

  • دوم:

 با احساس فكر مي‌كنم

عرفان پورحسين، 15ساله:

من هميشه با اين مسئله درگيرهستم و احساس مي‌كنم مادرم مرا درك نمي‌كند. مثلاً زماني در گذشته دچار يک‌سري مشکلات روحي شدم. در آن زمان نيازداشتم با کسي حرف بزنم و از ديگران کمک بگيرم. مسلماً هرکسي ترجيح مي‌دهد در وهله‌ي اول، با اعضاي خانواده‌اش مشورت كند. بنابراين سعي کردم از مادرم کمک بگيرم.

مادرم با اين‌که سعي مي‌کرد کمکم کند، اما مدام نگراني‌اش بيش‌تر مي‌شد و دلشوره مي‌گرفت. حتي سعي داشت مرا محدودتر کند تا از آسيب روحي، بيش‌تر دور باشم. اما وقتي پيش پدرم رفتم، او خيلي منطقي با من حرف زد و براي من از يك مشاور، وقت گرفت. اين‌جوري مشكلم حل شد.

خب، من وقتي خودم را جاي مادرم مي‌گذارم، به‌عنوان يك مادر و زن، همان حس او را پيدا خواهم كرد و دچار دلهره و نگراني مي‌شوم. در اين حالت تصميم‌گيري و منطقي فكر‌كردن برايم سخت مي‌شود و به همين دليل نمي‌توانم شرايط را درست درك كنم. شايد مادرها براي مطرح‌كردن بعضي از مسائل گزينه‌ي مناسبي نيستند و فقط آرامش آن‌ها به‌هم مي‌ريزد.

 

  • سوم:

به او اعتماد دارم

نگار فرهنگ، 17ساله:

يك‌بارمي‌خواستم با پنج نفر ازدوستانم سينما بروم. فيلم خوبي روي پرده بود و سينما هم به خانه‌ي ما نزديك. اما هرچه اصرار كردم مادرم اجازه نداد و گفت نمي‌گذارم بدون من و يا پدرت به سينما بروي؛ اگر مي‌خواهي بروي بايد با خودمان بروي. در آن لحظه از رفتار مادرم خيلي ناراحت شدم، چون مطمئن بودم با دوستانم بيش‌تر خوش مي‌گذرد.

حالا كه به آن روز فكر مي‌كنم، مي‌بينم اگر من هم جاي مادرم بودم شايد نمي‌گذاشتم دخترم با دوستانش سينما برود. چون به بعضي از محيط‌هاي جامعه نمي‌شود اعتماد کرد. پس مي‌توانم بفهمم كه اين موضوع، ربطي به اعتماد يا عدم اطمينان به من  ندارد. او فقط سلامتي روحي و جسمي مرا مي‌خواهد.

 

  • چهارم:

مشورت کنيد

دکتر يوسف سلطاني، مشاور و کارشناس ارشد علوم تربيتي:

اگر خوب دقت کنيد اين سه نوجوان از اين‌که مادرشان اجازه نداده کاري را انجام دهند که دوست دارند ناراضي‌اند. هيچ‌کدام نمي‌گويند مادرمان کار خوبي کرده و هرکدام عاملي را متهم مي‌کنند.

نفر اول، مهرانا، مي‌گويد مادرم از نسل ديگري است و طرز فکرش قديمي شده و نمي‌تواند نيازهاي من را تأمين کند و اگر من هم جاي او بودم همين کار را مي‌کردم.

نفر دوم، عرفان است و تفاوت‌هاي رواني دو جنس زن و مرد را مطرح مي‌کند و مي‌گويد مادرها به دليل زن‌بودن هميشه نگران هستند و دلهره‌، به آن‌ها مجال درک درست نمي‌دهد.

نفر سوم نگار هم ظاهر تحليلش خيلي منطقي است؛ اما در باطن، تفکر ديگري نهفته است. او نمي‌گويد مادرم کار بدي کرده؛ اما نارضايتي خودش را از اين‌که در آن جمع نبوده اعلام مي‌کند و جامعه را ناامن مي‌داند و آن را زير سؤال مي‌برد.

درواقع نفر اول، نسل قديم، نفر دوم جنسيت و نفر سوم، امنيت جامعه را متهم مي‌کنند. با اين حساب شايد بتوانيم بگوييم مهرانا کمي علمي‌تر تحليل کرده و تفاوت ديدگاه‌هاي دو نسل را مطرح کرده است.

نکته‌ي مشترک در اين سه نگاه اين بود که هر سه، از اين که اجازه حضور در جمع دوستانشان را نداشتند ناراحت بودند، چون اين يکي از مشخصه‌هاي نوجواني است که در اين سن به جمع دوستان احساس تعلق دارد كه مي‌توان با برنامه‌ريزي درست، راه حضور آن‌ها در جمع دوستانشان را هموار کرد.

اما توصيه‌ي من به نوجوانان اين است که شما در شرايط سني‌اي به سر مي‌بريد که رشد عقلي و احساسي‌تان با هم همگن نيست. يعني احساستان در حال اوج گرفتن است و رشد عقلي‌تان آن سرعت را ندارد. پس در اين سن احساس بر عقل پيشي مي‌گيرد و تصميماتي که بدون مشورت با بزرگ‌ترها و دانايان خانواده و مدرسه مي‌گيريد دچار خطا خواهند شد.

احساس يک قدرت سرکش دروني است. اگر تصميم‌هايتان را به دست احساس بسپاريد زماني متوجه مي‌شويد که ممکن است سقوط کرده باشيد. پس با مشورت درست احساستان را کنترل ‌کنيد تا بهتر تصميم بگيريد.

 

تصويرگري: هدا حدادي/ آرشيو دوچرخه