فيلمي خالي از نمادهاي زندگي روزمرهي شهري، حادثه، قهرمان و جلوههاي ويژه. فيلمي متكي بر روايت يك زندگي متفاوت؛ زندگي «نانوك» و «سِدنا»، زن و شوهر پيري كه در چادرشان در ميان دشتهاي يخزدهي دورافتادهي شمال سيبري زندگي ميكنند.
«چِنا» پسر خانواده براي كار در معدن الماس به جاي دوري رفته و هرچندوقت يكبار به آنها سر ميزند. «آگا» هم دختر خانواده است كه بهخاطر كار بدي كه در حق خانوادهاش روا داشته، به معدن مهاجرت كرده و سالهاست به خانه برنگشته است.
20 دقيقهي ابتدايي فيلم در سكوت ميگذرد؛ سكوتي همراه با كارهاي روزمرهي نانوك. شكار، شكستن يخ، جمعكردن هيزم و برگشتن به خانه. پس از 20 دقيقه سكوت، در نخستين ديالوگهاي فيلم، سدنا به نانوك ميگويد: «پاچههاي شلوارت حسابي خيس شدهاند.» و نانوك هم درحال درآوردن لباسهاي ضخيمي كه روي هم پوشيده، ميگويد: «هوا گرمتر شده... انگار امسال بهار زودتر رسيده.»
شايد براي هربينندهاي كه قطب و مناطق قطبي را هرگز نديده، اين ديالوگها خندهدار بهنظر برسند. مگر ميشود در قطب خيس نشد يا مگر ميشود هواي قطب با آنهمه لباسي كه نانوك پوشيده گرم شده باشد؟ اما در حقيقت واقعيت زندگي سادهي روزمرهي نانوك و سدنا همين است. آنها از هرابزار و فناوري معمول در دنيا محرومند و فقط براي زندهماندن و گذران عمر تلاش ميكنند.
اگرچه زندگي روزمرهي نانوك و سدنا بهسختي ميگذرد، اما هيچ شکايتي نميکنند و براي هم از افسانههاي قديمي و خوابها و رؤياهايشان حرف ميزنند.
در اين زندگي سخت و ساده، حال سدنا هم، مانند حال طبيعت يخزدهي سيبري خوب نيست. بهخاطر بيمارياي كه به جان حيوانات افتاده، حال سدنا هم بد است و مرهم خانگياش هم چندان اثري ندارد و حالش را بهتر نميكند. تنها دلگرمي او اين است كه بتواند دوباره آگا را ببيند و كلاهي را كه با پوست روباه سفيد برايش درست كرده، به دستش برساند.
با مرگ سدنا، زندگي پيرمرد دچار چالش بزرگي ميشود. داستان زندگي عاشقانهي آنها در تضاد با محيط سرد و يخزدهي فيلم است، اما مرگ سدنا همهچيز را دستخوش تغيير ميكند.
ديگر تنها ماندن در اين سرزمين براي نانوك لطفي ندارد و براي همين رهسپار سفري دور ميشود؛ سفري براي ديدن دوبارهي آگا و رساندن امانتياش. سفري كه پيش از اين سدنا در خواب ديده بود. سفر به گودالي كه همهي ستارهها در آنجا جمع شدهاند.