با رمانهايم طوري برخورد ميكنم كه انگار فيلمنامهاند. ديالوگها را مينويسم، چيدمان صحنه را مشخص ميكنم، لباسها را طراحي ميكنم، زاويههاي دوربين را انتخاب ميكنم، يك جهان جديد ميسازم و از اينكه كنترل همهچيز در دستان خودم است، لذت ميبرم.
در واقع شغل من اين است كه مسئول تخيلاتم باشم. روزها و روزها بنشينم و تخيلاتم را بنويسم. با اينكه ميدانم شخصيتهايم داستانياند، با آنها زندگي ميكنم. آنقدر برايم واقعياند كه وقتي رمانم تمام ميشود احساس ميكنم با خانوادهام خداحافظي كردهام.
آخرين كاري هم كه دربارهي رمانهايم انجام ميدهم بازخواني و بازنويسي است. يك وقتهايي لازم است چيزهايي به متن اضافه يا از آن كم شود.
قبلترها اين كار خيلي سخت بود. بايد داستان را روي كاغذهاي كاربُني مينوشتيم تا از هر صفحه يك كپي داشته باشيم و بعد براي اضافه يا كمكردن هر چيز، تمام آن صفحه عوض ميشد. اما حالا با وجود كامپيوترها اين كار خيلي راحتتر شده است. ميشود جهان داستان را بارها و بارها بازسازي كرد.