شعر > فاضل ترکمن: من همیشه مثل یک مجسمه کنج خانه‌ام

 

هيچ شانه‌اي براي گريه‌کردنم نبوده است

غيرِ شانه‌ام

 

بغض‌هاي من هميشه خاک‌خورده‌اند

ماهيانِ تويِ حوضِ قلبِ کوچکم

مُرده‌اند...

 

شب به قلب من رسيده است

آفتاب را از آسمانِ چشم‌هايِ من بُريده است

 

نور نيست

سنگِ دردهايِ من صبور نيست

 

ديگر از زمين و از زمانه خسته‌ام

دل‌شکسته‌ام

يک نفر کجاست؟

يک نفر فقط...

يک نفر که دست خسته‌ي مرا بگيرد و از آسمان براي من

قاصدک بياورد

يک نفر که لااقل براي زخم‌هاي من

نمک بياورد

 

من به هر دَري زدم

از ميان اين‌ همه رفيق

هيچ‌کس مرا نخواست

يک نفر کجاست؟

فکر مي‌کنم رفيق من فقط خداست...