يک روز ترمزش خراب ميشد، يک روز گلگيرش کنده ميشد، يک روز پنچر ميشد و خلاصه؛ من بودم و دوچرخهي سر به تعميرگاهم. اما خوش بودم و شاد.
دوچرخهام سرانجام آنقدر زهوارش در رفت که ديگر نه به درد من ميخورد و نه به درد هيچ بچهي ديگري در روستا. نميدانم سرنوشتش چه شد. شايد يکي از همينهايي که با وانتشان ميگردند و داد ميزنند: «همهچيز ميخريم.» يک روز آمد و بين غيرقابل مصرفهايي که ميخريد، دوچرخهي مرا هم از خانوادهام خريد و برد.
بزرگتر که شدم، باز دوچرخهي ديگري خريدم. اين بار هم کار کرده. هنر به خرج دادم و خودم رنگ خريدم و رنگ به رنگش کردم. چه حالي داد آن رنگبازي! حالا از آن سالها سي سالي ميگذرد و من هنوز دوچرخه دارم. هنوز وقتي سوار دوچرخهام، انگار نوجوان ميشوم. انگار برميگردم به ديروزهاي دورم، همان ديروزهاي روستايي که دلم برايشان تنگ ميشود، براي تکتک لحظههايشان.
حالا يکي از رؤياهايم سفر با دوچرخه است. دلم ميخواهد خورجيني ترک دوچرخهام بيندازم و چادر و کيسهخوابم را بردارم و به جاده بزنم و بروم و بروم تا دورهاي دور. بروم و روستاهايي را ببينم که دوستشان دارم. بروم و شب را دور از شهر بخوابم. بروم و فراموش کنم از کجا راه افتادهام و قرار است به کجا بروم. بروم و بروم...
نميدانم شما هم دوچرخه داريد يا نه. اصلاً لذت رکابزدن را تجربه کردهايد يا نه؟ ولي اگر دوچرخه نداريد و دوچرخه سوار نشدهايد، پيشنهاد ميکنم اين حس خوب را از خودتان دريغ نکنيد. امتحان کنيد. پشيمان نخواهيد شد.