نمايشگاه كتاب، زمان مناسبي است تا دوستداران كتاب علاوه بر ديدن و خريدن كتاب، برخي از نويسندگان و مترجمان آثار مورد علاقهي خود را هم ببينند و با آنان به گفتوگو بنشينند.
دوچرخه هم سعي ميكند مخصوصاً براي كساني كه به هردليلي نميتوانند به نمايشگاه بروند يا در نمايشگاه امكان گفتوگو با پديدآورندگان را به دست نميآورند، فرصتي فراهم كند تا اينجا پاي صحبت شماري از نويسندهها و مترجمهاي نسل جوان بنشينند؛ نويسندهها و مترجمهايي كه هنوز خيلي از نوجوانيشان فاصله نگرفتهاند. دو سؤال پيش رويشان گذاشتهايم:
1. داستان آشنايي شما با ادبيات كودك و نوجوان چيست و چهطور شد كه دلتان خواست براي بچه ها بنويسيد؟
2. ما ميدانيم كه نويسندهها همهي كتابهايشان را مثل بچههايشان دوست دارند، اما بگوييد از بين كتابهايتان بيشتر دلتان ميخواهد نوجوانها كدام را بخوانند؟
سولماز خواجهوند: قصهها هميشه با من بودند
1. اين آشنايي ماجراي سادهاي داشت. خانهي ما هميشه پر از کتاب بود.
اما اينکه چهطور شد که خواستم براي بچهها بنويسم، ماجراي بامزهاي دارد. قصهها هميشه با من بودند، اما خيال نوشتن در سرم نبود. وقتي توي خيالهايم فکر ميکردم ميخواهم چهکاره شوم، ابداً چيزي بهعنوان نويسنده توي ليست بلند بالا و گاهي خندهدارم جا نداشت.
يک روز معمولي توي هنرستان سر کلاس تصويرسازي به سرم زد يکي از همين داستانهايي را که براي خودم ميبافم، بنويسم، تصويري برايش بکشم و بعد پيش ناشري ببرم. اين کار را هم کردم. باورم نميشد! گفتند چاپش ميکنيم.
سر از پا نميشناختم. دل توي دلم نبود. اولينبار بود كه قدم به سرزمين بزرگترها گذاشته بودم و حس عجيبي داشتم. تا قبل از آن هم داستانهايم کودکانه بود، اما با جواب آن ناشر دري به رويم باز شد که امروز ميان دالانهاي زيبايش قدم ميزنم.
2. من اين شانس را داشتم که اکثر کتابهايم قبل يا بعد از چاپ از طرف منتقدين يا داورهاي جشنوارهها ديده شود، همين باعث ميشود بيشتر دوستشان داشته باشم.
اما اينروزها يکي از کتابهايم در انتشارات علمي و فرهنگي به چاپ رسيده؛ با عنوان «خنگ بالاي خنگ بسياره». اين كتاب هم تازه از زير چاپ بيرون آمده، هم شوخ و بامزه است و توي بهار با يک مشت گوجهسبز و نمک، حسابي ميچسبد. خواندنش را به نوجوانها پيشنهاد ميکنم.
راحيل ذبيحي: كتابم را با جان و دل نوشتم
1. خيلي ساده با ادبيات کودک و نوجوان آشنا شدم: بچهي کتابخواني بودم. پدر و مادر کتابخواني داشتم که زياد برايم کتاب ميخواندند و قصههاي خلاقانه ميگفتند. مدتي طولاني تک بچه بودم و وقتي مامانم وقت نداشت و ميخواست سرم گرم بشود، کتابي دستم ميداد و ميگفت: «خودت از روي عکسهايش قصهي تازهاي بساز.»
و اما دليل اينکه نويسندهي ادبيات کودک و نوجوان شدم اين بود که در زمان نوجوانيام هيچ کتاب ايراني نوجوانانهي دلچسبي نخواندم. همهشان نااميدم ميکردند. خلاصه آرزوي يک رمان نوجوان خوب ايراني به دلم ماند و آنقدر خودم به همان روش پيشين قصه براي خودم ساختم که بالأخره از يک جايي زد بيرون.
2. من دوست دارم شما کتاب «موهاي معلق، چشمهاي چرخان» را بخوانيد كه نشر هوپا منتشرش كرده است. اين کتاب را با جان و دل نوشتهام و جلد دومش را هم با همان جان و دل دارم مينويسم.
فکر ميکنم يک رمان نوجوان خوب بايد همزمان هيجانانگيز، خندهدار و عاشقانه باشد و اين کاري است که من سعي کردم در اين رمان بکنم. در کل با نوجوان درونم نوشتمش، با هماني که رمان ايراني خوب ميخواست و مشتاقم بدانم شما در مورد نتيجهي کار چه فکر ميکنيد.
نسترن فتحي: مهمترين حرفها همينجاست
1. راستش ماجراي ادبيات و داستاننوشتن از حاشيهي صفحههاي پر از فرمول در دوران مدرسه شروع شد. بعد رسيد به سررسيدهاي پر از قصه در دوران دانشگاه. بعد تبديل شد به دفتري مخصوص، متعلق به جواني مصمّم در کارگاه رمان «اتاق تجربه» در سال 90.
در آن روزهاي گرم و پر از شوق و ذوق، بهترين درسهاي نوشتن را از استاد کاربلد و بزرگم، «فريدون عموزادهخليلي» ياد گرفتم. اين آغاز رسمي ورود من به دنياي محترم و عزيز ادبيات کودک و نوجوان بود.
اينکه هنوز هم در اين دنياي زيبا وول ميخورم و دوستش دارم، بهخاطر اصالت ذاتي کودکي و نوجواني است. به نظرم مهمترين حرفها همينجاست و همينجا هم بهخوبي فهميده ميشود. همينجا يعني دنياي ادبيات کودک و نوجوان.
2. از بين كتاب هايي كه ترجمه و تأليف كردهام، «آخر بازي» رمان پراتفاقي است که حال و هواي شخصيتها و دنيايش را بيشتر دوست دارم. معلوم است که اگر يک کلمهي ديگر توضيح بدهم تمام داستان را لو ميدهم؟ بيا و درستش کن! فقط ميتوانم بگويم کلي ذهن را قلقلک ميدهد! راستي اين كتابم را نشر چكه منتشر كرده است.
زيتا ملكي: تنها شدم و ترانه نوشتم
1. ماجيجي (مادرم) داشت براي يک هفته سفر ميرفت و مرا همراهش نميبرد. حدوداً هشتسالم بود. ماجيجي رفته بود و يکهو تنها شده بودم. عصر همان روز، با گريه دفترم را باز و شروع به نوشتن کردم. يک ترانه به اسم بهار نوشتم. شاد بود و کاملاً بيارتباط با نبودن ماجيجي!
ترانه را هنوز حفظم و يادم مانده رفتن ماجيجي به يک سفر چند روزه، مرا وارد دنياي ادبيات کرد. آن ترانه هم باعث شد که ماجيجي وقتي برگشت، دهانش را با تعجب باز بکند و بگويد: «پس تو هم مثل خودم استعداد داري!»
2. کتاب «روز بعد از معمولي بودن دنيا» (انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان) را بخوانيد، اگر اتفاقهاي غيرمعمولي دنيا را باور ميکنيد! اين کتاب را بخوانيد، اگر دوست داريد پولدار شويد؛ يا دلتان ميخواهد ساحل کوپاکابانا را ببينيد يا يکوقتهايي دلتان خواسته يک چيزي غير از اين چيزي که هستيد، باشيد!
اين کتاب را براي اينکه يک وقتي يک جايي کسي را دوست داشتيد و نگفتيد، بابت اتوبانها و شبها و موهايي که باد بههم ريخته و شما گريه کردهايد، بخوانيد. راه بيفتيد؛ با کتاب به جاهاي دور برويد؛ در روزي که اصلاً معمولي نيست!
آنيتا يارمحمدي: دوچرخه رفيق هر هفتهام بود
1. راستش حکايت اين آشنايي قديميتر از اينهاست. شايد به تعداد بيشترِ سالهاي عمرم باشد و به همان کودکيِ خودم برگردد. يادم هست خواندنِ هرداستان و کتابي آنقدر برايم خيالانگيز بود که از همانوقت رؤيايم شد همين؛ اينکه روزي من هم کتابهايي داشته باشم که بچهها بخوانند و دوست داشته باشند. يعني يکجورهايي تصميم گرفتم که نويسنده شوم.
از همان بچگي هم نوشتم. قصههاي مندرآوردي يا تقليدي که هنوز دارمشان. خب، اين نوشتن تا سالها بعد ادامه پيدا کرد، تا 18سالگي که دانشجو شده بودم و براي اولينبار قصههايم را برداشتم و آمدم دوچرخه.
دوچرخه نشريهي محبوب و رفيقِ هرهفتهام بود. داستانم را چاپ کرد و حس کردم که رؤيايم دارد محقق ميشود. خوشبختانه بعدتر وارد واديِ ترجمه هم شدم. حالا هم مينويسم و هم ترجمه ميکنم.
2. خودم از بين کتابهايم «بيرونِ ذهن من» را کتابي ميدانم که بهنظرم همهي بچهها بايد آن را بخوانند. نويسندهاش خانم «شارون دريپر» است، من ترجمهاش کردهام و نشر پيدايش هم آن را منتشر كرده است.
اغراق نيست اگر بگويم که خيلي چيزها ازش ياد گرفتم. اين رمان روايتي از جنگيدن و پيروزشدن است. درست است که شخصيت داستان شرايط جسمي خاصي دارد، اما خيلي از موانعي که با آنها ميجنگد، سر راه بچههاي ديگر هم هست.