مثل پروانهاي که خودش تصميم ميگيرد پروانه بشود و کسي روزنهاي براي او نميسازد.
روزهاي من که يکييکي سپري ميشوند، نگران روزهاي نيامدهاي ميشوم که براي بعضي تلخ، براي بعضي بيهوده و براي بعضي هم مسخره است؛ اما من در دستهي چهارم از مردم اين دنيا قرار گرفتهام که چون شبيه کسي نبوديم، کسي هم ما را جدي نگرفت. اما از کسي هم گلايهاي نداريم.
ما همزمان با خوشحالي، غصه ميخوريم و با اينکه اميدواريم، ميدانيم که وقت زيادي هم نداريم. مطمئنيم که بايد رفت تا رسيد؛ اما گاهي توقف ميکنيم و مينشينيم و به خودِ خودِ راه فکر ميکنيم. به چراهايي که خودمان هم ميدانيم جوابي ندارند و دقيقاً براي همين توقف ميکنيم. براي اينکه مطمئن بشويم جواب همهي مسئلهها را نبايد داد. کاري که آدمهاي نااميد نميتوانند انجام بدهند. مثلاً با دنيا يکه به دو ميکنند. يا با خستگي گلاويز ميشوند و چون هيچوقت نميايستند، از ياد زندگي هم ميروند.
اينها با دستهاي خودشان بذر ترسناک نااميدي را ميکارند و خوشبختي را از کس ديگري غير از خودشان طلب دارند.
ما دستهي چهارميها بهتر از هرکس ديگري ميدانيم چرا بايد گاهي ايستاد و تماشاگر سرعتها شد. ما ميدانيم بايد از همهچيز درس عبرت گرفت؛ درس پاپسنکشيدن. براي همين هم به اين راحتيها نااميد نميشويم.
زندگي را با تمام سختيهايش دوست دارم، اما از مردن هم نميترسم. مثل همان پروانهاي که روزنهاش را جستوجو ميکند، من هم اگر روزنهي خودم را پيدا کنم، ديگر از کسي براي پروانهشدن اجازه نميگيرم. اما تا قبل از آن هم نميگذارم کسي پيلهي اميدم را زخمي کند.
آدمهاي نااميد، هرچه ميکشند از دنياي شلوغ دور و بر خودشان است. از زخم زبانهايي که پيلههاي آنها را خيلي زودتر از مرگ واقعيشان، از بين ميبرد. خيلي زودتر از پيداکردن روزنهي پرواز. خيلي زودتر و خيلي مرگتر.
ما با تمام لبخندهاي واقعي دنيا، به دنيا آمدهايم تا به اين همه نااميدي بخنديم و هرروز و هرشب دمِ گوش سرنوشت، نجوا ميکنيم که ايکاش همهي آدمها توي قلبهايشان نااميدي را مسخره ميکردند. ايکاش همه ميتوانستند با او قهر بمانند و ايکاش پروانهشدن را باور ميکردند.