آدمهایی که از محل سکونتشان به جای «خانه» با عنوان ناخوشایند دیگری یاد میشود؛ «کلونی». اینجا کلونیهای «شادآباد» است. دیوارهای کاهگلی وسعت زیادی را پوشش داده. اما داخل آن خبر دیگری است. چندخشت آجر، سیمان، سقفهای ایرانیتی و حلبی، اتاقهایی کوچک و اجارهای، سقف بالای سر این خانوادههای محروم شدهاند.
خانههایی کاهگلی با دیوارهای نمور، سقف کوتاه، اتاقهای دلگیر و کمنور که دریچه تهویه آن قد یک کف دست است. حدود 20 خانوار اینجا زندگی میکنند. با وضعیتی که یکی از ساکنان جمله قابل تأملی درباره آن میگوید: «ما اینجا زندگی مرگی داریم.» ساکنان کلونی نه همسایه کوره آجرپزی هستند نه کارگاههای صنعتی حومه شهر. از سر نداری به این بیغولهها پناه آوردهاند و چشم یاری دارند.
وقتی با ساکنان کلونی خوشوبش میکنیم و از زادگاهشان میپرسیم به نکته جالبی میرسیم. بیشترشان اصالتاً زابلیهایی هستند که در روستاهای گرگان بهویژه «علیآباد» سکونت داشتهاند. نبود کار، وضعیت نامساعد کشاورزی، مشکلات در حوزه بهداشت و درمان و دلایلی از این دست آنها را به مهاجرتی دوباره وا داشته و آنها را این بار به تهران کشانده است. خانه «خیرالنساءبارانی» نخستین خانه نزدیک به در ورودی کلونی است. دری بزرگ که بیشتر به در گاراژ شباهت دارد تا خانه و سرا. همسر خیرالنساء اصالتاً افغانستانی است.
او درباره ازدواج با یک تبعه میگوید: «پدر و مادرم فوت کردند. ندار بودیم. اولین خواستگارم بود و بله را گفتم.» او حالا مادر 2 فرزند است که عکسهایشان را روی دیوار خانه نشانمان میدهد: «یک پسر 14 ساله دارم و یک دختر 9 ساله. 8سال است اینجا زندگی میکنیم. همسرم کارگر یک کارگاه کوچک تولیدی است و 800 هزار تومان حقوق میگیرد.
او و فرزندانمان شناسنامه ندارند. برگه هویت دارند. دفترچه بیمه نداریم و فقط من یارانه میگیرم. هرماه حدود 300 هزار تومان اجاره میدهیم. 2 میلیون تومان هم پول پیش دادهایم.»
- روزی 15هزار تومان
زنی جوان است و خوش بر و رو. از شرمها و معذوریتهای سکونت بانوان در این کلونی میگوید: «20 خانوار هستیم با جمعیتی حدود 70 نفر و شاید هم بیشتر. فقط یک حمام و یک سرویس بهداشتی گوشه حیاط هست. مدام باید چشم و حواسم به دخترم باشد. به همین دلیل نمیتوانم بیرون از خانه کار کنم. فقط گاهی با زن همسایه میرویم کارگری سر زمینهای سبزی و صیفی شادآباد. مزد هر روز کار 15 هزار تومان است.» لوازمی را که خانه نقلیاش را با آنها آراسته نشان میدهد، کابینتهای دست دوم، بوفه، یک کمد و ظرفها: «اینها را به کمک اعضای خیریه حامیان قائم آل محمد(عج) جمع کردهام تا بچههایم کمتر متوجه نداریمان شوند. با حمایت اعضای خیریه امنیت اینجا بهتر از قبل شده است.
موادفروشان کمتر جولان میدهند.» میگوید که ماه مبارک رمضان را بیشتر از همه ماهها دوست دارد: «ماه مناجات را مگر میشود دوست نداشت. فقط تغذیه ما ضعیف است. اگرچه خیریه بستههای غذایی و سبد کالا میدهد اما فرزندان ما در سن رشد هستند و به تغذیه مناسبتری نیاز دارند.»
پنجرهای در کار نیست. سقف ایرانیتی خانه کوتاه است. نور کم خانه و دم و سنگینی هوا که قابل تحمل نیست. به حیاط میرویم تا نفس بکشیم. زنهای همسایه کنار یک حوضچه مشغول شستن ظرف هستند. خیرالنساء لبخند تلخی میزند و میگوید: «گاهی بچهها خواب میمانند و از درس و مدرسه میافتند. نوری به داخل نمیتابد که متوجه گذشت زمان شویم. اگر ساعتها نباشند در این خانهها صبح و شب یکی است!» اتاقهای کلونیگویی با آفتاب قهرند.
- حمام به حمام نیاز دارد!
از روزگاری میگوید که کسب و کارشان خوب و همسرش در علیآباد گرگان کشاورز بود. همسر «رقیه امامی» اما دچار عارضه کبد و ناراحتی قلبی شد و برای درمان راهی تهران شدند. هزینه درمان بالا بود و اندوخته آنها کم و ناچار روانه این کلونی شدند. امامی دلش برای خانه روستا تنگ شده است.
میگوید: «باور نمیکردم در تهران چنین جاهایی وجود داشته باشد. خانهام در روستا نقلی بود اما صفا داشت و برق میزد از تمیزی.» با اکراه در حمام را باز میکند.
دیوار چرک و سیمانیاش را نشان میدهد و میگوید: «فقط همین یک حمام است و همه ساکنان کلونی. حمام را هفتهای یکبار با جوهرنمک ضدعفونی میکنیم با این حال باید کاشیکاری شود. کاش تنمان هیچوقت چرک نمیشد و گذرمان به این حمام نمیافتاد.» به سقف خانه اشاره میکند و میگوید: «اگر باران شدید باشد توی خانه میزند و سقف نم پس میدهد.» چند اسباببازی ساده پلاستیکی برای دخترش «امالبنین» که پیراهن سبزرنگ و موهای مجعد، معصومیت دوچندان به چهرهاش داده مهیا میکند: «بیشتر وقتها در حیاط با او بازی میکنم تا بدنش آفتاب ببیند و نرمی استخوان نگیرد.»
- اینجا هندوانه محبوب است
مردی که خود را داماد مالک ملک معرفی میکند برای سرکشی به خانهها آمده است. میپرسیم چرا حمام کاشیکاری نشده است. میگوید: «ما کرایهای نمیگیریم برای رضای خدا پول بسیار ناچیزی میگیریم تا اینها سرپناه داشته باشند و آواره نمانند.» بعد درباره مساحت ملک صحبت میکند.
در حالیکه ساکنان کلونی متعجب نگاهش میکنند: «ملک با 4هزار و 900مترمربع مساحت، منفعتی برای ما ندارد. همهاش خرج و برج است.» پشت خانهها یک کانکس وجود دارد که یک زن بیمار به همراه همسرش در آن سکونت دارند، درست کنار فضای باز شهری که بخشی از آن، جزو ملک کلونی است. یک باغ میوه کوچک هم هست با درختان آلو، سیب و هلو که ظاهراً مالک برای آنکه زمین را از دست ندهد، کاشته است.
بچهها با شوق به میوههای کال سر شاخهها نگاه میکنند. یکی در گوش دیگری پچپچ میکند که آن هلو وقتی رسید، سهم من است. چیدن میوه از درخت و خوردن میوههای نوبرانه البته با اجازه مالک، چهره فقر و نداری کلونی را کمی تلطیف میکند. یکی از بچهها درگوشی به ما میگوید: «اینجا همه هندوانه دوست دارند. هم بزرگ است هم شیرین. به همه خانواده میرسد. حتی بعضی وقتها شام و ناهار هندوانه میخوریم.» مادرش دستش را میکشد و از شرم صورتش سرخ میشود. کودک بیخبر از همهجا نداری خانواده را وصف کرده است.
- کلاهی برای دیگران
به خانه دیگری سر میزنیم. پدر خانواده به تازگی کارگر فضای سبز شهرداری شده است. 3 دختر دارد. خودش، همسرش و یکی از دخترها سرکار میروند تا خرج خانه را تأمین کنند. «ریحانه» و «یگانه» میزبان ما هستند. مادرشان برای نظافت راهپله خانههای اطراف رفته است. دستمزد یک روز 20 تا 30 هزار تومان است.
همسایهها حواسشان به یگانه و ریحانه هست. «پگاه» خواهر بزرگتر هم در یک گارگاه تولید کلاه جشن تولد کار میکند. زن همسایه میگوید: «این کلاهها یکبار هم نصیب پگاه و خواهرانش نشده است. کمتر بچهای طعم جشن تولد را اینجا چشیده است.» ریحانه با عروسکهایش بازی میکند. یگانه سیمهای لخت برق را با ترس داخل پریز فرو میبرد تا نور خانه برای عکاسی تأمین شود. ساعت یک ظهر است.
فرزندان چند همسایه از مدرسه به خانه برگشتهاند، در حالیکه بچههای این خانواده هیچکدام به مدرسه نمیروند.
اتاقهای کلونی سرنوشت آدمهایی با زندگی غریبانه است. زنی افغانستانی که همسرش با 5 فرزند او را به حال خود رها کرده و رفته است. بچهها با دستفروشی خرج خانواده را تأمین میکنند. مادر میگوید: «از دور حواسم به آنها هست تا در خیابان گرفتار افراد ناباب نشوند.» خانهای دیگر که یک اتاق 9 متری است و 10 نفر در آن سکونت دارند. خرج تمام خانواده برعهده پسر جوان خانواده است که گچکاری ساختمان انجام میدهد.
خانهای که «طلا» خانم فرزندان خودش و خواهر مرحومش را در آن بزرگ میکند: «خواهرم و همسرش به رحمت خدا رفتند و 2 یادگارش را من بزرگ میکنم.» او هیچ میلی برای حرف زدن درباره رنجهایش ندارد: «بارها از ما عکاسی و فیلمبرداری شده ولی فایدهای نداشته است. ما باید بسوزیم و بسازیم.» زنگویی سِر شده از غم، نگاه عمیق و پردردش حرفها را تمام میکند.
- یک مرد و 10 هنر
خانه بعدی خانه مردی است که تا 10 ماه قبل شاغل بوده و حالا بیکار است. «محمد زور» میگوید: «به مرور کارگرها تعدیل شدند و من هم جزو آنها بودم. مدتها دنبال کار بودم. جایی به من وعده دادهاند تا روزمزد کار کنم. تجربه انواع کار را داشتهام. کار در کورههای آجرپزی، برقکاری و... بیشتر مردهای اینجا یک مرد و 10 هنر هستند.
یعنی باید کارهای مختلفی را درست و حسابی بلد باشند تا هر وقت مشکلی پیش آمد، بتوانند خرج خانواده را با رزق حلال تأمین کنند.» آقا محمد پسرش را نشان میدهد که با دستی شکسته و گچ گرفته میانه اتاق نشسته است: «رفته بود بالای درخت توت بچیند که این اتفاق افتاد.» میگوید: «خدا جان داده، توان داده. ناشکریاش را نمیکنم. به مددش امیدوارم. دوست دارم خانوادهام را به یکی از این آپارتمانهای نوساز اطراف ببرم.»