«هنگامي كه آب بالا آمده بود با نوك كفشم روي ماسهها جملهاي نوشتم كه مدتها ميماند و خيليها آن را ميبينند و ميخوانند و سعي ميكنند آن جمله بماند و پاك نشود.
ديگري گفت: «من اما زماني كه آب پايين رفته بود جملهاي روي ماسهها نوشتم كه خيلي زود، موجي آمد، آن را پاك كرد و با خود برد. ولي راستي تو روي ماسهها چه نوشتي تا بماند؟»
نفر اول گفت كه روي ماسهها نوشتم: «من هستم.» خب، تو هم بگو بدانيم چه نوشتي كه زود پاك شد؟
- نوشتم كه: «من جز قطرهاي از اين اقيانوس بزرگ نيستم.»
- آرامش
هنگامي كه خداوند مرا چون سنگريزهاي درون اين درياچهي شگفت انداخت، آرامشش را برآشفتم و دايرههايي بيشمار بر سطح آن پديد آوردم.
ولي زماني كه به عمق درياچه رسيدم، مانند خودش آرام و قرار گرفتم.
- ديروز، امروز
تا ديروز ميپنداشتم ذرهاي هستم كه نامنظم، در دايرهي هستي در نوسانم.
امروز اما، مطمئنم كه خود آن دايرهام و هستي با همهي ذراتش، دقيق و منظم، در درون من حركت ميكند.
- شن افتاده بر ساحل
در بيداريشان به من ميگويند: «تو و دنيايي كه در آني، هيچ بهشمار نميآييد، مگر چون دانهاي شن، افتاده بر كرانهي بيانتهاي دريايي بيپاياني.»
و من در رؤيايم پاسخشان ميدهم كه «من، خود آن درياي بيپايانم و تمام دنياها، دانههاي شن، افتاده بر كرانههايم.»