همينطور الكي زيرِ بار حرف كسي نميرفتم. شاخكهايم نسبت به هرديده و شنيدهاي، حساس بود و جلوي هرحرفي علامت سؤال ميگذاشت. سرم هم درد ميكرد براي اينكه دنبال جواب آن چراها بروم. توي اتاقم، تا دلتان ميخواست، كتاب و مجله بود... و وسط آنهمه، گاهي كتاب فيزيك و زبان و رياضي هم ورق ميخورد.
اهل سياست نبودم، اما مسائل اجتماعي برايم اهميت داشت؛ مسائلي مثل جنگ، فقر، حكومت و البته رهبر! پيرمردي كه در روزهاي كودكي و نوجواني من، هدايت كشور را بهعهده داشت. البته يكي از چراهاي آن روزهاي زندگيام، هنوز بيجواب مانده؛ اينكه چرا امام، آن رهبر هشتاد و چند ساله، اينقدر بين مردم سرزمينش محبوب بود؟
عكس: مؤسسهي تنظيم و نشر آثار امام خمينيره
شناخت من از امام، محدود ميشد به حرفهايي كه از بزرگترها شنيده بودم و سخنرانيهايي كه لابهلاي برنامههاي يكي دو شبكهي تلويزيون در آن زمان پخش ميشد. من امام را مثل بقيهي سياستمداران آن روزهاي كشورم ميديدم؛ و البته كمي پيرتر و شايد جاافتادهتر.
اولين «چرا»ي بزرگي را كه دور سرم چرخيد، خوب بهخاطر دارم. تلويزيون را روشن كرده بودم تا برنامهاي را ببينم. قبل از آن برنامه، تلويزيون سخنراني امام را در ديدار با رزمندگان پخش كرد. تا امام شروعكردند به صحبت، حاضران همه هايهاي گريه كردند.
امام حرفهاي غمانگيز نميزد، اما رزمندگان حاضر در حسينيهي جماران، زارزار گريه ميكردند. باورم نميشد و برايم سؤال بود كه اينها چرا گريه ميكنند؟ مگر امام چه ميگويد؟!
عكس: آرشيو عكس روزنامهي همشهري
ياد آقاي ميرزايي، معلم كلاس اجتماعي دورهي راهنماييام بهخير؛ بعدها فهميدم در دورهي جنگ، خمپارهزن ماهري بوده؛ بو ميكشيده و گراي دشمن را در ذهنش مرور ميكرده و... دوووم!
آن سالها گاهي پنجشنبهها توي مدرسه ميمانديم و فوتبال بازي ميكرديم. او هم ميماند و با ما بازي ميكرد. عجب شوتهايي هم ميزد. روزهاي آخر جنگ، گاهي پنجشنبهها نميماند و تا زنگ ميخورد، تندي موتورش را آتش ميكرد و ميرفت. نميدانستيم كجا ميرود.
او يكبار، شنبه هم نيامد. آن روز مدير مدرسه بهجايش سر كلاس آمد و كمي از رزمندهها برايمان حرف زد. ميگفت همين اطراف ما، كساني هستند كه تا خبردار ميشوند عملياتي در پيش است، كار و زندگيشان را رها ميكنند و زود ميروند راهآهن يا ترمينال و از آنجا هم راهي منطقهي عملياتي ميشوند و دوباره بعد از دو سه روز برميگردند...
فرداي آن روز، دم دفتر مدرسه، آقاي ميرزايي را، با لباسهاي خاكي، ديدم. برايش دست تكان دادم و گفتم: «آقا، جبهه رفته بودين؟ آخه شايد شهيد ميشدين. چرا رفتين آقا؟»
آقاي ميرزايي خنديد و دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: «نگران نباش پسر. امام گفته نبايد جبههها رو خالي بذاريم؛ پس براي من تكليفه. امام عشقه، عشق!»
اما چرا امام عشق بود؟ چرا حرف امام تكليف بود؟
تابستان سال 67، ايران قطعنامهي 598 را پذيرفته و تازه جنگ تمام شده بود. همه خوشحال بوديم كه حتي يك وجب از خاكمان، به دست عراقيها نيفتاده و پيروز اين ميدان هستيم. امام با پيامي، پذيرفتن قطعنامه را به اطلاع مردم رساندند.
در پيام امام يك جمله خيلي حيرتانگيز بود. امام به مردم گفت: «...خوشا به حال شما ملت! خوشا به حال شما زنان و مردان! خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودين و خانوادههاى معظم شهدا! و بدا به حال من كه هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر كشيدهام، و در برابر عظمت و فداكارى اين ملت بزرگ احساس شرمسارى مىكنم...»1
اين ادبيات را در زبان هيچيك از صاحبان قدرت سراغ نداشتم؛ حتي مديران مدارس هم اينقدر تواضع نميكردند و گاهي اگر اشتباه هم كرده بودند، چيزي به روي خودشان نميآوردند؛ اما پيرمردي كه قدمبهقدم در سختيها همراه مردمش بود، آرزوي شهادت داشت و حالا با مردمش اينطور متواضعانه سخن ميگويد.
چند روز بعد آقاي غفارزاده، معلم ديني مدرسه، بحث پيام امام را پيشكشيد. بچهها هم مثل هميشه، دستهايشان بالا بود و در بحث مشاركت ميكردند.
آقاي غفارزاده از افتادگي و فروتني امام ميگفت و از آرزوي شهادتش. ميگفت: امام، رهبر ايران است و همهي ثروت و قدرت در اختيار اوست؛ در جنگ هم ما پيروز ميدان شديم، اما حالا او در اوج قدرت، در برابر مردمش، سرتعظيم فرود ميآورد و...
گفتم: «آقا! ماجراي جام زهر چه بود؟» معلم ديني، سكوت معناداري كرد و با بغض گفت: «امام، عارف است و هرچه ميگويد، اتفاق ميافتد...» چشمان آقاي غفارزاده، پر از اشك شد.
حرف آقاي غفارزاده به دو دليل، برايم ثابت شد. اول اينكه به فاصلهي كمتر از يك سال، امام به آسمانها رفت و دوم، بعد از رحلت امام، اشعار و دلنوشتههايي از او منتشر شد كه هوش از سر آدم ميبرد. شايد مشهورترين آن، شعري عارفانه با اين مطلع بود: «من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم/ چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم».
چندي بعد نامهاي پر از نصيحتهاي اخلاقي و عرفاني از امام به عروسش، فاطمه طباطبايي، منتشر شد كه روح بلند و متواضع امام را برايم مشخصتر كرد: بيت آغازين اين نامه، عجيب بر دلم نشست: «فاطي كه ز من نامهي عرفاني خواست/ از مورچهاي تخت سليماني خواست».
روزهاي آخر شهريور سال 67 بود و ثبتنام در كلاسهاي درس و فوقبرنامهي مدرسهي ما، به راه. كلاس فوتبال، كلاس بسكتبال و... كلاسهاي تفريحي ديگر كه همان پنجشنبه، بعدازظهرها برگزار ميشد و بچهها بايد پيشپيش، براي شركت در آنها ثبتنام ميكردند.
روز ثبتنام، يكهو، يك كلاس جديد به كلاسهاي ورزشي اضافه شد؛ شطرنج! برايم خيلي عجيب بود. آخر علما، بازي شطرنج را حرام ميدانستند و در مدارس هم بچهها اجازه نداشتند شطرنج، بازي كنند. پاي تابلوي اعلانات آقاي رضايي، معلم رياضي مدرسه، هم ايستاده بود.
به شوخي گفتم: «آقا چه خبره؛ انقلاب شده؟» آقاي رياضي خنديد و گفت: «نهخير، امام حكم دادند كه بازي شطرنج حلال است. ما هم در مدرسه، كلاسش را راه انداختيم؛ معلمش هم خودم هستم...»
از آن روز به بعد، بسياري از چهرههاي مذهبي، در مقابل حكم امام ايستادند و اما و اگر آوردند؛ اما امام با آرامش، جواب همه را ميداد. چيزي كه آن روزها فهميدم، اين بود كه امام تعبير فقه پويا را به كار برد و معتقد بود كه مجتهد، بايد با شجاعت مسائل روز را با آيات و روايات مطابقت دهد و براي زندگي امروز، فتوا صادر كند.
امام، با همان سن و سالش، مرجع تقليدي براي مقلدان امروزي بود؛ اما او اين همه شجاعت را از كجا به امانت گرفته بود؟
شوروي و آمريكا، دو ابرقدرت آن سالها بودند كه چپ و راست، براي جهان شاخوشانه ميكشيدند. خيلي از كشورها هم معمولاً يا متحد اين دو بودند و يا در مقابل آنها سر خم ميكردند و گوش به فرمان بودند.
اواخر سال 67 بود كه امام، براي «ميخائيل گورباچُف»، رييسجمهور وقت شوروي سابق، نامهاي نوشت. در آن سالها، هنوز كشور شوروي، از هم فرونپاشيده بود و چندان كسي تصور نميكرد كه چنين اتفاقي بيفتد. خبر فرستادن نامه را شنيده بودم. تصور ميكردم، امام هم مثل بسياري از سياستمداران جهان، براي حل مشكلات پس از جنگ، از آنها كمك ميخواهد.
اما وقتي در يكي از روزنامهها، بخشي از متن نامهي را خواندم؛ باورم نميشد. امام در نامه گفته بود: «جناب آقاي گورباچف، بايد به حقيقت رو آورد. مشكل اصلي كشور شما مسئلهي مالكيت و اقتصاد و آزادي نيست. مشكل شما عدم اعتقاد واقعي به خداست. همان مشكلي كه غرب را هم به ابتذال و بنبست كشيده و...»2
امام، از شوروي كمك نخواسته بود كه هيچ؛ تازه رهبر اين كشور ابرقدرت را هم به خير و خوبي و معنويت دعوت كرده بود.
آن روز، احساس غرور كردم.
عكس: مؤسسهي تنظيم و نشر آثار امام خمينيره
«ادوارد شواردنادزه»، وزير امور خارجهي آن روزهاي كشور شوروي بود. او از طرف گورباچف، جواب نامهي امام را آورده بود. تا قبل از آن، از مقر حكومت امام، تنها يك حسينيه را در قاب تلويزيون ديده بودم و همين. تصورم اين بود كه پشت اين حسينيه، خانه و محل كار مجللي هست كه امام، در جماران، در شماليترين نقطهي تهران، در آنجا مشغول كار است. البته بايد هم اينطور باشد، رهبر يك كشور كه نبايد در اتاقي سه در چهار كار كند و روي صندليهاي رنگورورفته و ساده بنشيند و...
اين ديدار از صدا و سيما پخش شد. يادش بهخير. از تعجب شاخ درآورده بودم. خودم را همراه وزير خارجهي شوروي احساس ميكردم. همراه او وارد اتاق بسيار سادهاي شدم. صندلي سادهي دونفرهاي، كه رويش پارچهي سفيدي افتاده بود، دو تا تاقچه، كه بر روي آنها، كتاب بود و تعدادي صندلي براي نشستن ما. لامپ معمولي رشتهاي، اتاق را روشن كرده بود و شوفاژهاي توسي رنگ آن طرف اتاق، همهجا را گرم ميكرد.
من و آقاي وزيرامور خارجه، تا امام نيامد، ننشستيم. يعني مبهوت سادگي اتاق امام بوديم. آقايي وارد اتاق شد، به همراه يك سيني چاي. براي شواردنادزه كه تشريفات كاخ كرملين و ديگر كشورها را ديده، اين همه سادگي باوركردني نبود.
چاي نوشيديم تا امام بيايد. چهقدر چسبيد؛ امام با عبا و شبكلاه سفيد، لبخندزنان وارد اتاق شدند و بعد از سلام، روي صندلي سفيد نشستند. آقاي وزير، اصلاً نميدانست بايد در برابر اين همه سادگي چه كند.
پيام گورباچف را براي امام خواند؛ پيام پر از تشكر و سپاس بود و اينكه ما بايد روابط اقتصادي خود را با هم بهبود بخشيم و... امام گفتند: «انشاءلله سلامت باشند، ولي به ايشان بگوييد كه من ميخواستم جلوي شما يك فضاي بزرگتر [فضايي معنوي] باز كنم»3 و به پيشنهادهاي مطرح شده كاري نداشت.
امام اين همه سادگي، عزت نفس و اطمينان قلب را از كجا آورده بود؟
طرح: محمدرضا دوستمحمدي/ آرشيو عكس روزنامهي همشهري
امتحانهاي آخر سال شروع شده بود و بالأخره مجبور بوديم سرمان را توي كتاب و دفترمان كنيم تا ببينيم چه خبر است. بيماري امام شدت گرفته بود و ايشان روي تخت بيمارستان، تحت مراقبتهاي ويژه بودند.
آن روزها گويندههاي خبر راديو و تلويزيون، از مردم ميخواستند كه براي امام دعا كنند. امام به عمل جراحي نياز پيدا كرده بود و ظاهراً عمل با موفقيت انجام شده بود. اما سيزدهم خرداد، صداي گويندهي بخش خبري شبانه، گويي جديتر از پيش، از مردم خواست براي سلامتي امام دعا كنند. اما در نخستين ساعات بامداد چهارده خرداد، امام به خواب رفت و گويي زمان ايستاد.
صبح 14 خرداد فضاي خانهي ما كاملاً به هم ريخته بود. مادرم گريه ميكرد. راديو ميگفت همه از خداييم و به سوي او باز ميگرديم. اما انگار كسي باورش نميشد كه امام از دنيا رفته است.
روز تشييع پيكر امام را خوب بهخاطر دارم. انگار شهر از مصلاي تهران تا بهشتزهراس، يكدست سياهپوش شده بود. گروهي آهسته گريه ميكردند و گروهي هم بلندبلند. سيل جمعيت با پاي پياده، امام خود را به سوي آسمانها همراهي ميكرد. من هم تا جايي همراه جمعيت شدم.
همچنان در حيرت بودم كه مگر امام، با مردمش چه كرده كه اينقدر در دل و جانشان نشسته. وسط جمعيت، آقاي ميرزايي را ديدم؛ داشت بلندبلند گريه ميكرد. از وسط جمعيت به سويش رفتم. سلام كردم. دستي به سرم كشيد و هقهقكنان و بريدهبريده گفت: «عشقم رفت... يتيم شديم پسر!»
1. صحيفهي امامره، جلد12، ص39
2. صحيفهي امامره، جلد12، ص122
1. صحيفهي امامره، جلد12، ص103