وقتی کنارم نیستی، حافظهام خالی میشود و نام کسانی را که همیشه میشناختم، فراموش میکنم. باور میکنی که دیگر به دنبال کسی نمیگردم و فقط میخواهم تو را پیدا کنم؟ مثل همهی آدمها، حتی به تصور کودکانهام نیز نمیخندم. به اینکه هنوز منتظرم تو پیدا بشوی و فکر نمیکنم شاید من گم شده باشم.
در جهان من احتیاجی به شکیبایی نیست. کسی که نمیداند با قلب خودش چه کرده است، آخر برای چه چیزی باید شکیبایی کند؟! اهل شکیبایی، صاحبان قلبی مطمئن هستند که هنگام تپیدن، هوای تو را دارند؛ اما من حتی نفس هم نمیکشم؛ یعنی دوباره به دستوپازدن افتادهام و مثل غریقی شدهام که در لحظهی آخر، چیزهایی را که به دردش نمیخورد، فراموش میکند.
مثلاً فکرکردن به صرف و نحو را از گفتوگوهایم دور ریختهام تا بتوانم بیتکلف، اضطرار خودم را فریاد بزنم و چه خوب است که در این نابودی برای فریادزدنت دستور هیچ زبانی لازم نیست. وحشت را به هرشکلی، میشود فریاد کرد. حتی به شکل شرمی در نینی چشمها یا لرزشی در سرمای گنگ دست.
همیشه وقتی که قلبم تندتر میزند، احساس عجیبی پیدا میکنم. انگار او هم با تپیدنش میخواهد بگوید: «من که هنوز زندهام، پس چرا حواست به من نیست؟» اما حالا که دیگر نبض نمیزند، التهابم، التهاب دیگری شده است.
وقتی قلبی از تپش میافتد، مثل این است که محبوبي دوستداشتنی، چهرهاش را از دوستدارش میپوشاند. باید دست یک دوست آشنا، پرده از چهرهی این قهر بردارد و تو همانی هستی که رموز احیا را بهتر از همه میدانی. همان طبیب آشنا که قلبهای ازکارافتاده را زنده میکند.
من مطمئنم اگر بی تو بمیرم، قصهام بینتیجه میشود و با حضور تو هم زیبا نیست که آدمها با قلبهای ازکارافتاده بمیرند. معجزهای کن تا دوباره زنده شوم. زندگی، زودتر ما را به همدیگر میرساند.
تصویرگری: نسترن شریفیراد