تضرعِ هانیه که نمیدانم از زیرخاک میشنیدی یا نه. جیغهای سوسنات. حتی حاضر نشدی از امکانات تدفین رایگان در قطعه نامآوران استفاده کنی. این دیگر آخرین سخاوت برخاسته از بینیازی تمام نشدنیات بود رفیق. داشتم بازی سوئیس و صربها را نگاه میکردم خیرِ سرم. که دیدم یارو زنگ زده و دارد پشت تلفن جلزولز میکند.
میگویم اشتباه گرفتهای مرد مومن. منقطع منقطع وسط اشکهای بارانزا میگوید در این مملکت هرچه هم اشتباهی باشد خبر مرگ هیچوقت اشتباهی نیست. دیگر نمیشنوم ممد اراکی چه بلغور میکند. فقط صدای باران می آید از پشت تلفن. با این سیلی مهیب است که ما را با خود میبرد؟ وسط اشکهای شور یارو و تکلم بریده بریدهاش، میفهمم که انگاری دو تا وانت دیوانه... در جاده اندیشه... باهم کورس گذاشتهاند... و اسد رفته میوه بخره... و یکهو دیده که ماشین لامصب با کلّه رفته است رویش.
آدمی که در عمرش مورچه لگد نکرده، چنین مرگ فجیعی را بایسته نیست. من تا عمر دارم، بهخاطر این تصادف از دنیا طبلکارم اسد. حتی وقتی کفن را توی حیاط خانهتان کنار زدند و نعره هانیه بلند شد و شیشهها لرزید و آهوها رم کردند و گیلاسها پژمردند، من جرات نکردم پاهای لرزانم را چند قدم به سمتت نزدیک کنم و صورت کبودت را ببینم. جرات نکردم توی چشم هایت نگاه کنم یا پهلویت را که عین یاس زیبا، کبود بود. و من کبود شدم.
حالا که زارو نزار از بهشت زهرا برگشتهام و رفاقتمان تمام شده است. میخواهم چه بنویسم درباره مردی که لنگهاش به آن قران مجید اگر پیدا شود. در این ۴۰ سالی که باهم خوردیم و جدا خوابیدیم. باهم عصیان کردیم و جدا گریستیم. باهم قهقهه زدیم و جدا مُردیم. باهم توی خیابانهای تهران گم شدیم و جدا پیدا شدیم.
چه بنویسم مثلا که به روزگار کجمدار برنخورد. وقتی گلبرگهای گلایل سفید را روی خاک تازهاش ریختند یک لحظه گلبرگها را دیدم که از فرط غم به لحظهای پژمردند. و خدایا یک لحظه خودش را دیدم که به مراسم تدفین خودش آمده بود. لای جمعیت وول میخورد. گمان کردم باز مثل همیشه گم شده است. آمدم بگویم چشمهایت را که عمل کردهای چطورند؟ آمدم بگویم دیوانه! باز که سرکارم گذاشتهای با این خبر مرگت؟ تو که سِر و مِر و گندهای. نکند داستان وانت دروغ بود. نکند داری کفرم را درمیآوری؟ اما هر چه لولیدم توی لالوهای مردمی که از مهربانیاش میگفتند و میگریستند پیدایش نکردم. وای پیدایش نکردم. یاحسین من پیدایش نکردم.
آدم اگر ۴۰ سال با یکی همدم شود، نفس بکشد. آدم اگر ۴۰ سال با یکی در تحریریههای بی مروت بجنگد و ببازد. آدم اگر ۴۰ سال با یکی شبانه روز رفاقت کند، چه مجیزی باید در سوگش بنویسد که ارزش اشکهایش را داشته باشد. دیگر از ما گذشته است. گذشته است از ما که نفرین و لعن کنیم این جامعه بیترحم را که روزنامه نگار دلنازکی چون او را به ساحلهای تاریک پرت کرده بود و ارزش قلم جادویی او را نمیدانست.
دیگر از ما گذشته است بخدا. خدا ازت نگذرد. من از تو نمیگذرم. نه اینکه به این فکر کنم که سوسن از این به بعد- بیتو- چه شکلی و از کدام شفاخانه، داروهای نایاب هانیه را جور خواهد کرد یا اینکه با این داغ بادآورده، چه شکلی روی اشکهای رادین دستمال خواهد کشید.
به این فکر میکنم که در این لحظه عربدههایم را چه شکلی خالی کنم که خوشت بیاید اسدجان و اسمس بزنی که «دمت گرم ابرام، باز شورش کردی که.» این بار بهانه شورشم تویی. روزنامهنگاری که از فرط غیرت، برود مسافرکشی کند اما عمله این رذیلتهای حاکم بر قلمها و رسانهها نباشد.
روزنامهنگاری که برود بیفتد توی دفتر رفیقش محسن شامخی و آنجا برای دلش قصه بنویسد، روزنامهنگاری که خودش را به حضرات نفروشد، مگر در سوگش چه باید نوشت؟ شب صبح نمیشد. لاکردار صبح نمیشد. هیچ شبی را اینچنین بیصبحتر ندیدم. نصفشبی عینهو مرغ پرکنده منتظر بودم آن بابایی که خبر را با آن همه قاطعیت به من رسانده بود به قول میثم چت کرده باشد.
حسین داشت توی لندن میگریست، من توی طالقانی، دور خودم میدویدم و هَروله میکردم. محسن هم پشت پارک ساعی، از ترس اینکه قالب تهی نکند آیتالکرسی میخواند. نصف شبی بهش گفتم بیا برویم امامزادهصالح، شب را سحر کنیم. حسین با گریههای منقطعاش میگفت: «خوش به حالتان که شماها پیش هماید و پیش هم زار میزنید. من بدبخت این وقت شب بروم روی شانههای کدام غربتی، گریه ساز کنم؟ من چکار کنم ابرام؟» شاید جالبترین فرمایش را هم محسن توی بهشتزهرا کرد که به فرید گفت چرا برای اسد حجله درست نکنیم؟ او از هر جوانی جوانمرگتر بود چون به هیچ آرزویش نرسید. از تمام آرزوهایش گریزانده شد.
حالا ماندهام که اگر خاطرات دوران کیهان و کیهانورزشی دهههای شصتوهفتاد را بنویسم، یک رمان لبریز از طنز سیاه و تراژدی خواهد شد. رمانی که جز اشکی شور و افسوسی ابدی و یکجور حرمان و باختگی محسوس، محصولی نخواهد داشت. رازهای آن دوران باید بماند برای قیامت. اگر بخواهم داستان کندنمان از کیهان را بنویسم باز رمانی دیگر و اشکافشانی دیگری. اگر بخواهم سالهای بیکاری و تنگدستی و طردشدگیمان را بنویسم که جان در بدن سوزد.
اگر بخواهم خاطرات دوران «گزارش هفته» را قلمی کنم که گریه امانم نمیدهد. اگر هم که داستان عزتنفس اسد و بینیازیهایش را بخواهم بنویسم باید اولش- ببخشید- هزارتا فحش نثار همهمان بکنم. به همه آنهایی که وقتی خبر مرگ اسدالله را شنیدند واویلا واویلا راه انداختند اما در روزهای صعبالعبورش، حتی از لبخند و احوالپرسی سادهای که نثارش کنند دریغ کردند. پسرک ریاضتکش و قناعتپیشه و تنهای من! پیر محنتکشیدهی من! رفیق روزهای نداری و پرسه در خودویرانگریها و آرمانها.
این همه سال جلوی کسی کمر خم نکرد. برای خوشامد کسی قلم نزد. یک بار نالهاش را اورانوس و زهره و ناهید و الباقی سیارههای یتیم نشنید. باورت نمیشود اگر بگویم که گاهی رویای او یک درآمد ماهانه سیصد چهارصدهزارتومانی - که از مزایای یک کارگر خانهشور هم کمتر بود- سوخت ولی دریوزگی پیشه نکرد. آخ که شما چه میدانی در این سالهای سیاه بر او چه گذشت. آخرش هم که زد به سیم آخر و بعد از یکی دو سال دوندگی، رفت خودش را با حداقل حقوق بازنشسته کرد که یک جوی آب باریکهای داشته باشد برای هانیه و سوسن.
آدمی که در این مملکت برای دفاعمقدس دههها گزارش زنده و کتاب داستان نوشته و کتاباش ملتی را به گریه انداخته و بزرگترین مقام مملکتی برای کتاباش نظیرهنویسی کرده است حتی آن چند سطر را هیچوقت پیش کسی نبرد که استفاده ابزاری ازش کند. او برای دلش نوشته بود. یک دل فندقی که آخرش او را از پا انداخت. این نسل لابد یادش رفته است که نوشتههایش چقدر تک و بیبدیل بود.
و رفاقت و انسانیتاش از آن هم بیبدیلتر. من بدبخت اکنون که تازه خاکش کردهام و دیدهام که اطراف قبرش، داشت میپلکید، برایش چه بنویسم که رسم رفاقت بهجای آورم؟ داستان رفاقت ما هم تمام شد اسد. پریروز که با نهایت قهقهه و ریسه دوش به دوش هم پیاده میرفتیم. کلی درباره برنامههای آینده حرف زدیم که تاریخشفاهی ورزش ایران را به زودی زود راه بیاندازیم. گفت آقای صالحی امیری پیگیرش است ایبرام. گفتم درست میشود. هانیه کجاست؟
سر پیچ شمرون رسیده بودیم که گفت داروی هانیه نایاب و گران شده است اما گیر یک داروخانهچی لوطی افتادهام ایبرام. اگر بدانی چقدر آقایی کرد؟ فعلا ۵۰ تا قرص جور کرده. تا ۵۰ روز خیال سوسن راحت است. " خیال سوسن. خدایا خیال سوسن. توی حیاط بالای جنازه اسد فریاد زد" بفرمایین اینم پروژه تاریخ شفاهیتون. "
سر خیابون ملک دیدم باز چشمهایش درد میکند. اما خودمان را زدیم به بیعاری. مهم این بود که تولد هانیه خوش گذشته بود. اسد با حرارت گفت که بهخاطر هانیه، کوبیده رفته ۳ تا دخترک افلیج طسوجی را از آسایشگاه کهریزک آورده تولد که بگویند و بخندند و خوش باشند. گفت باید از این هفته برویم کهریزک ایبرام. برویم برشانداریم ببریمشان شهربازی. فالودهخوری. گفت چه گزارش- قصه ای درمی آید از توش ایبرام.
یونس(شکرخواه) قندخونش جلوی خونه اسدالله رفته بالا. هی آب میخورد و هی بغل هم گریه میکنیم. میگوید شما دوتا در این ۴۰ سال رفاقتتان یکجوری توی هم ادغام شده بودید که قلم و ادبیاتتان هم شبیه هم شده بود. گاهی که او مینوشت ما فکر میکردیم چقدر شبیه مطلب توست و اگر تو مینوشتی میگفتیم وای چقدر ببین شبیه مطلب اسد است.
خوبی مرگ این است که خبرش از توفان کاترینا زودتر میپیچد. نصرالله دادار و شامخی و شریعتی و ممد آقازاده و کلی از بچههای قدیمی کیهان خودشان را رساندهاند نارمک. چشمها همه خیس. دستها همه چروک. قلبها همه پر از پیچک امینالدوله. لاله واژگون شوی ای پیچک!
شاید اگر اسمسهای این ماههای آخری را طاقت کنم و از گوشیام دربیاورم، روزنوشتهای جالبی میشود. مخصوصا مال شب عید که دنبال قلب مصنوعی برای جمال بودیم و قیمتش از ۲۵۰ میلیون ناگهان کشیده بود بالا. و نمیدانسیتم چه شکلی پول را جور کنیم. اسد توی خونه به سوسن گفته بود من اگر مثل جمال شدم حق ندارید خانه را بفروشیدها، اون مال بچههاست. هانیه گفته بود" تو اینجا توی سینه من یک قلب زاپاس داری بابا". قلب زاپاسات را هانیه ما زیر خاک گذاشتیم و آمدیم...