درتیررس تکتیراندازهای عراقی، بیپروا نشسته بودی... زیر نخل زخمخورده. نخل غبارگرفته... و تو غبار را زیربینیات گرفتی و گفتی این غبار، بوی آشنایی دارد...
بوی بچههای محل... محله پیروزی را میگویم... مجید، عباس، امیر و... و بعد گریستی... چند لکه درشت خون روی پیشانیاش بود. باران میبارید... باران گلوله و خمپاره. خمپارههایی که بیصدا فرود میآمدند... در آن بعدازظهر داغ، روی سنگرهایی که از شنریزههای خاکستری پرشده بود، اسد آرام نیمخیز شد... با لحنی صبور گفت: این پوکههای داغ، تقدیر من نیستند... و با خنده دوباره تأکید کرد: هیچ گلولهای در جهان تقدیر من نیست... چند لکه خون روی پیشانیاش بود. خون و عرق درآمیخته با شنریزههایی که از دورآمده بودند... بسیار دور... شاید... آرام چشم به افق دوخت. به انتهای جاده که پنهان بود در سرخی عجیب غروب. مثل حالا که به افق خیره مانده است... زیر عطر درختان پربار... شاخههای سبز بوی بهشت را در جاده پاشیدهاند و اسد، زیرعطربه پرواز درآمده میوهها، آرام خوابیده... خوابی سبک... به سبکی نسیمی که صورتش را مینوازد... و به آوازی عجیب گوش سپرده است. آواز پرفرشتگانی که او را بر بال خویش نهادهاند و سفر میکنند... سفر، در زمانی دیگر و زمانهای دیگر... ابدیت...
اما اسد، هنوز اینجاست، با آرزوهایش. آرزوی بچههایی که از آنها مینوشت. همیشه از آنان مینوشت... آنچنان که در نهر جاسم، کنار آنها ماند. زیر نخلهای زخم خورده... باوقار و شکیبا... وقاری که از روحش ریشه میگرفت... وقاری که او را همچون پیشگویان کرده بود... یکبار گفته بود: مرگ من در جادههای گمشده در باغهای ایرانی اتفاق میافتد. باغهایی آمیخته با روح جادهها... جادههایی که همواره در افقهای دور گم میشوند... مثل آن غروبی که پر از نور بود. نورهای سرخ آمیخته با خاک... مثل پیشانی اسد که هنوز خونرنگ است... گونههایش و...
بیتابم... دلم مثل سیر و سرکه میجوشد... اینجا کنار جادهای که یک سویش در افق گم شده است، اسد خوابیده. چشمهای نیم بازش به سوی افقی است که در حال فروبستگی است...
اسد، رسم رفاقت این نیست، تنها رفتن... اما، لبهایش درسکوت رازآمیزی شکفتهاند... انگار، آخرین کلامش را که ورد زبانش بود، دوباره بر زبان آورده است؛ عدالت... ایران...
اسد، زخم خورده وضوح و شفافیت بود... قلبش دلمههای کبود خون بود... روزنامهنگاری که از عدالت مینوشت... از مردانی که سرزمین را حراست کردهاند...آسیبناپذیر... اسدالله نگهبان بود. نگاهبان سرزمین من، نگاهبان پایههایی که به کشور امکان جهش میدهد. جهش علمی، اقتصادی. اسدالله نماد بود. نماد این سرزمین... نماد همه آرمانهای این سرزمین. شوریده، شیدا... نماد مدارا، تساهل و نماد سخت اندیشیدن. او چیزی را جست و جو میکرد که رویایش در قلب ماست.
چنانکه درقلب اسد بود... او پاسدار راستی و داد بود... از آن بعدازظهر داغ شلمچه تا خنکای درختان بار گرفته شهریار، اسد پیسپر جادههایی بود که زندگی آگاهانه را به سوی مرگی آگاهانهتر پیوند میدهند. کشف عشق و آگاهی. جستوجوی حقیقت مردمداری و مردمخواهی. آنچنانکه خودش بود. بودای کوچک زمانه ما... بهراستی که اسد، بودای کوچک روزگار ما بود.