چارهاي نيست، بايد اين سالهاي سخت را سپري کرد و باور کرد که اگرچه گريه، در ذات کودک است، اما گلايه مانعي است که مسير حرکت آدم را مسدود ميکند و آدم از همه چيز عقب ميماند.
هيچکس نميتواند به تنهايي از خودش ياد بگيرد بيگلايه باشد. هميشه بايد جملهاي، اشارهاي يا حضوري بيدريغ باشد تا آدم باور کند همه چيز به انتخاب خودش بستگي دارد. هروقت که افسار زندگي از دست آدم در ميرود، بايد تذکر کسي باشد تا به او يادآوري کند که همهکاره خود اوست، نه مرکبي که او را سوار خودش کرده است.
اين تذکرات گاهي بعد از خواندن يک کتاب خوب، يا ديدن رفتار بد ديگران به آدم يادآوري ميشود. گاهي هم دقيقاً يک نفر با نفسهاي آرام خودش سر ميرسد، تا به آدمهاي از نفسافتاده اميدواري بدهد و چهقدر خوب است لحظهاي که آدم باور ميکند، تنها نيست. چهقدر خوب است!
هميشه بايد يکي با تو باشد که وقتي او را صدا ميزني رفيق، درد نارفيق از يادت برود. يکي که بشود به او گفت: چه قلب امني داري! و بعد با شمارههاي نبض او شروع به تپيدن کني. بايد يکي باشد که هروقت حال خوبي نداشتي، همين که او سر رسيد و حال دلت را پرسيد، حس کني کاملاً خوب شدهاي و صادقانه به او بگويي: تا وقتي که تو هستي، هيچ مشکلي نيست.
کسي که حرفهاي اضافه نميزند اما با حضور بيدريغش به آدم يادآوري ميکند از چيزي گلايه نکند، رفيق بهتري است. کسي که در هوايش آرامش پراکنده است و هرگز براي رسيدن به چيزي نفسنفس نميزند، همسفر مشتاقتري است. اشتياق فقط در رسيدن نيست، کسي که با صبوري سفر ميکند، از رنگها، نقاشيها و حرکتهاي آهسته نيز بيشتر لذت ميبرد؛ دقيقاً از تمام هيجان «يک جاده با فراز و نشيب، آنچنان که هست»1
بهرغم همهي تهديدها، مشکلات زندگي براي خوشبختي آدمها، فرصتهاي بزرگي نيز هستند. اين را کساني که معني درد را ترجمه کردهاند، بهتر ميدانند. درد براي بعضي بهانهاي است که با وجود آن از مسير زندگي فاصله ميگيرند و براي بعضي هم نشانهاي است که با اشاره به آن، راه خوشبختي را پيدا ميکنند و در هر دو صورت نيز انتخاب با خود آدمهاست؛ با خودِ خودِ آنها.
1.سطري از مهدي فرجي
عكس: فاطمه اشراق