تاریخ انتشار: ۲۱ تیر ۱۳۹۷ - ۲۲:۰۱

غزل محمدی: کنار زمین فوتبال ایستاده‌ام و جیغ‌های کرکننده می‌کشم. حس می‌کنم این جیغ‌ها از جایی در وجودم که خیلی عمیق است بیرون می‌آید.

حس مي‌کنم جاهايي در درونم هست که از قسمت پر عمق استخر که هيچ‌وقت جرئت پريدن تويش را نداشتم، عميق‌تر است. قسمت‌هايي که خودم هم جرئت شيرجه‌زدن تويش را ندارم.

مي‌پرم بالا و پايين و خواهرم را تشويق مي‌کنم. مهرگان توپ را از زير پاي حريف بيرون مي‌کشد و مي‌دود به سمت دروازه. پاس مي‌دهد به دوستش زهرا. 

زهرا يک لکه‌ي بزرگ روي لپ راستش دارد که موقع بازي‌کردن فوتبال آن را فراموش مي‌کند و خجالت را مي‌گذارد کنار. مهرگان دوباره توپ را مي‌گيرد و شوت...

گل...

گل....

خواهرم نفس‌نفس مي‌زند و مي‌پرد توي بغل هم تيمي‌هايش. من و مامان به اندازه‌ي يک استاديوم جيغ مي‌کشيم برايش.

* * *

تابستان است. نشسته‌ام گوشه‌ي اتاقم و شعر مي‌خوانم. شعرهايي که خواندنشان در پاييز حال و هواي ديگري دارد، اما آن موقع‌ها مشق‌ها مبارز سرسخت غليان حس‌هايم مي‌شوند. شعر مي‌خوانم و مثل شاعر دلم مي‌خواهد گيس دختر سيدجواد را حسابي بکشم. لجم در آمده است که گيس او آن‌قدر بلند است و من کله‌ام را با نمره‌ي چهار تراشيده‌ام.

مامان قبلش اتمام حجت کرد که اگر پشيمان نمي‌شوي دل به دريا بزن و زلف بر باد بده. من مطمئن بودم. حالا هم ابداً از اين خنکايي که بدون مانع موها به گردنم مي‌خورد پشيمان نيستم.

گشنه‌ام. بوي ناهار نمي‌آيد. مامان هم انگار نيست. صدايش نمي‌آيد. آهان، يادم آمد. وقتي داشتم مي‌آمدم توي اتاق ديدمش. داشت کتابي مي‌خواند. قبل از اينکه در را هل بدهم و بيايم توي اتاق گفت: اين زن انگار زندگي من رو نوشته و باز نگاهش را سراند روي کلمات کتاب...

* * *

نشسته‌ام روي صندلي بيست و يکم هواپيما، کنار پنجره. يک‌بار ديگر بيش‌تر سوار هواپيما نشده‌ام. حال عجيبي دارد. مثل وقت‌هايي که دو ساعت پياپي گريه کرده‌اي سبکت مي‌کند. حالا هم از زمين فاصله گرفته‌ايم. سبکيم و زير پايمان ديگر سفت نيست. ترجيح مي‌دهم به اين چيزها فکر نکنم و دست مامان را محکم بگيرم. شنيده‌ام پاريس شهر قديمي و زيبايي است.

از پنجره‌ي هواپيما به شهرم و چراغ‌هايش نگاه مي‌کنم. به تعداد اين چراغ‌ها دختر توي اين شهر هست. دخترهايي پر از احساس، دخترهايي پر از زيبايي، دخترهايي که گاهي دلشان مي‌خواهد قهقهه‌هاي ناشي از شادي‌هاي بي‌کران سر بدهند و با دوچرخه دور دنيا را بگردند.

حالا ديگر از شهر دور شده‌ايم. فکر مي‌کنم دختران شهر ما بلندتر مي‌خندند يا دختران پاريس؟