خانهای در قبرستان! با همسرش متولی قبرستانی شدند که مردم عادی به آن قبرستان ممنوعه میگفتند. پشت دیوارهای بلند آنجا بچهدار شد و بچههایش کنار سنگ قبرها بازی کردند و قد کشیدند. آنها را به خانه بخت فرستاد و حالا خودش تنها همانجا زندگی میکند. شاید حتی تصورش هم وحشتناک باشد؛
زندگی در کنار مردگان! صغری خانم به همراه سه خانواده دیگر در چهار قبرستان ممنوعه محله دولاب زندگی میکند. داستان هر کدامشان شنیدنی است. برای بعضیهایشان اینجا خانه آبا و اجدادیشان است و چنان به خانههایشان وابستگی دارند که انگشت به دهان خواهید ماند. زندگی در قبرستان شاید برای ما روایتی از درد، غم، سکوت و ترس باشد اما حکایت این خانوادهها متفاوت است.
خیابان تاجری در محله دولاب، متفاوت از خیابانهایی است که تا به حال دیدهایم. انتهای این خیابان چهار قبرستان قدیمی و متروکه قرار دارد، قبرستانهای کاتولیکها، آشوریها، ارامنه و مسیحیها. این قبرستانها ممنوعه هستند چون در آن مسلمانان دفن نشدهاند و غریبهها نمیتوانند داخل آنجا شوند.
چهار خانواده مسلمان متولی این قبرستانها هستند. اکثرشان در همین قبرستانها به دنیا آمدهاند و اینجا را خانه پدریشان میدانند. با اینکه زندگی در قبرستان انتخاب خودشان نبوده اکثراً از زندگیشان راضی هستند. البته زندگیشان آنقدر وحشتناک نیست که ما فکر میکنیم. آنها مثل همه مردم زندگی عادی دارند. مرد خانه نان میخرد. بچهها مدرسه میروند. زنها خانهتکانی میکنند. اقوام برای مهمانی به خانههایشان میآیند. تنها تفاوتش با مردم عادی این است که همسایگانشان مردهها هستند.
مردههایی که همدینشان نبودهاند. اما صحبت کردن با آنها کار سختی است، رفتار مردم عادی آنقدر آزارشان داده که راضی نمیشوند مصاحبه کنند. عکس بگیرند یا حتی غریبهای را به داخل راه بدهند.
برای همین از چهار خانواده ساکن در قبرستانهای این محله دو نفر راضی به گفتوگو شدند، صغری خانم و محمد آقا، شاید برای اینکه این دو نفر چیزی برای از دست دادن ندارند. خانوادههای دیگر پرجمعیتتر هستند و چون بچه کوچک یا دختر دمبخت دارند، به قول خودشان نمیخواهند جلو مردم انگشتنما شوند. میگویند: «بعضی مردم وقتی میفهمند ما در قبرستان زندگی میکنیم طوری رفتار میکنند که انگار با جذامی طرف هستند. سؤالهای عجیب و غریب میپرسند و رفتارشان غیرعادی میشود.»
- روایت اول؛ همسایه مردگان کاتولیک
باید محکم در بکوبی تا صغری خانم صدای در را بشنود. قبل از آنکه صدای پای خودش بیاید صدای سگها بلند میشود. در را به اندازهای باز میکند که ببیند چه کسی پشت در است. میفهمد برای چهکاری آمدهایم. به شرطی قبول میکند با ما حرف بزند که عکس صورتش معلوم نباشد. 60 سال است که در این قبرستان زندگی میکند. در یکی از روستاهای اطراف مشهد متولد شده و بعد از ازدواج با شوهرش به اینجا آمده است: «گفته بود خانهام در قبرستان است. فکر کردم منظورش این است که خانهمان نزدیک قبرستان است.
وقتی آمدم اینجا متوجه شدم قرار است نگهبان این قبرستان باشم. به مادرم گفتم میترسم اینجا زندگی کنم. آن وقت اینطور نبود که راحت از سر زندگیات بگذری، مادرم گفت برو سر خانه و زندگیات، حق نق زدن هم نداری. خیلی میترسیدم. شب که میشد خیال میکردم مردهها بلند شدهاند و توی حیاط راه میروند. کمکم که با اهالی آشنا شدم، متوجه شدم بعضیها از من رو برمیگردانند. البته کمکم بین مردم محله هم دوست پیدا کردم. سه پسر و دو دخترم در همین قبرستان به دنیا آمدند و شوهرم چند سال پیش فوت کرد.» میپرسیم چه چیز زندگی در قبرستان ترسناک است؟ میخندد. خندهاش به تلخی پهلو میزند.
میگوید: «زندگی با زندهها ترسناک است. آنها دروغ میگویند. آزارت میدهند. پشت سرت بدگویی میکنند. اینها که ترس ندارند. بیآزار هستند.» صغری خانم این روزها دستش خالی است اما خم به ابرو نمیآورد، لابهلای حرفهایش میفهیم از کار در اینجا حقوقی دریافت نمیکند: «حقوقی نداریم. زمانی که در این قبرستان مراسم مذهبی انجام میشد حقوق میگرفتم اما حالا تنها سقفی بالای سرم است که خداراشکر میکنم. شاید من با این سن و سال دیگر نتوانم جای دیگر زندگی کنم. به این قبرها عادت کردهام.
من حتی اسم روی سنگ قبرها را هم نمیتوانم بخوانم. فقط چون بعضیهایشان عکس دارند مثلاً میفهمم این سنگ قبر متعلق به یک زن است و بعضیهایشان هیچ رد و نشانی ندارند. جوان که بودم برای هرکدامشان داستانی سرهم کرده بودم. مینشستم با آنها حرف میزدم. درد و دل میکردم. هنوز هر پنجشنبه برایشان فاتحه میخوانم. میدانم مسلمان نیستید اما من که مسلمانم.»
صغری خانم پسرهایش را داماد کرده و دخترهایش را عروس و حالا دیگر تنها در قبرستان زندگی میکند. حرفی از تنهایی و سختی زندگی نمیزند. میگوید: «عروس و دامادهایم که آن اولها اینجا میآمدند راحت نبودند. اما حالا آنها هم به اینجا عادت کردهاند. بچهها بعداز ازدواج فکر میکردند من تنهایی میترسم.
هر شب یکیشان میآمد پیش من. گفتم بروید سر خانه و زندگیتان؛ من اینجا بزرگ شدهام، از هیچ چیز نمیترسم. این سگها هم برای همین اینجا هستند که غریبهای داخل نشود.» این روزها صغری خانم در محله احترام زیادی دارد. این را وقتی فهمیدم که اهالی وقتی او را کنار ما میدیدند، سلام و احوالپرسی میکردند و نیازهایش را جویا میشدند. میگوید: «مردم خیلی به من احترام میگذارند. آنها را دعا میکنم. خیلی به من کمک میکنند. نذری برایم میآورند. مدیر محله هفتهای نیست که سراغم نیاید و برایم مایحتاج نیاورد. در مسجد محله هم کلی دوست و آشنا دارم.»
- روایت دوم؛ داستان جنها در قبرستان
سنگتراش کنار قبرستان آشوریها میگوید از من میشنوی سراغ محمد آقا نرو. زیاد حال و حوصله ندارد. از وقتی زنش مرده روبهراه نیست. جرئت میکنیم و در قبرستان آشوریها را میزنیم. محمد آقا با اخم و تخم در را باز میکند. بدون آنکه حرف بزنیم میگوید: «غریبه راه نمیدهم» در را میبندد. دوباره در میزنیم و این بار عصبانی است.
میگویم آمدیم با خودتان حرف بزنیم و نشانی میدهیم که قبلاً هم چند باری به اینجا آمده بودیم. با آه سردی میگوید: «آن وقت زنم زنده بود. رئیس این خانه و زندگی بود. حالا دیگر خانه رونقی ندارد. برای چه میخواهید بیایید.»
سر درد و دلش باز میشود. «بچه همین محله دولاب هستم. پدرم یک روزی بدهکار میشود و بیپول. خانه این قبرستان را به او میدهند و میگویند به شرط نگهبانی از این قبرستان میتوانی در آن زندگی کنی. پدرم هم از خدا خواسته قبول میکند. 5 سالم بود که به این قبرستان آمدم. الان شصت و خوردهای سالم است. من اینجا بزرگ شدهام و تا 6 ماه پیش از زندگیام راضی بودم. از 6 ماه پیش که زنم فوت کرد دیگر من هم دل و دماغ زندگی ندارم.» درختان قبرستان سر سبز و بلند هستند.
میگوییم معلوم است که حسابی به این درختها رسیدگی میکنید: «از اول اینجا سرسبز بود. یک جوی آب وسط همین خیابان تاجری روبهروی قبرستان بود. از آنجا آب میآوردیم و پای درختها میریختیم. درختها همیشه سبز بودند. وقتی جوی آب خشک شد، دیگر آب برای درختان نبود. جایی هم که آب نباشد آبادانی نیست. درختها خشک، شدند. دو قبرستان روبهرو که برای ارمنیها و مسیحیهاست چاه آب دارند اما اینجا ندارد. تا اینکه چند وقت پیش مدیر محله آمد و آستینها را بالا زد و آب برای اینجا آوردند.» از داستان جنها حرف میزنیم.
میخندد و میگوید: «تمام داستانهایی که از قبرستانها میشنوید توهم است. من سالهاست اینجا هستم هیچوقت اجنه ندیدهام. بعضیها میپرسند جنها اذیتت نمیکنند. میگویم آدمها اذیت کردهاند اما مردهها نه!» گوشهای از حیاط را نگاه میکنیم که انگار دیشب بساط دورهمی برپا بوده است.
رد نگاهمان را میگیرد و میگوید: «دیروز بچهها و نوهها اینجا بودند. جوجه کباب درست کردند. حیاط بزرگ است و بچهها حسابی میتوانند بازی کنند.» میپرسیم بچهها از قبرستان نمیترسند: «ترس برای کسی است که سالی یکبار به قبرستان میرود نه برای ما و بچههای ما که اینجا چشم باز کردهاند.» قبرستان آشوریها نسبت به دیگر قبرستانهای این اطراف کوچکتر است. شاید تعداد قبرهایش به دویست تا نرسد. اما محمد آقا تا به حال هیچوقت آنها را نشمرده است.
میگوید: «فکر میکنم تنها فرق کسانی مثل ما که با مردهها سر و کار داریم این است که هرروز به مردن فکر میکنیم اما من از همان اول به زن و بچهام گفتم به این قبرها توجه نکنید؛ فکر کردن زیاد به قبرها شور زندگی را میگیرد.» محمد آقا که در این قبرستان مو سپید کرده است، حرف از اتفاقات جالب قبرستان که میشود، سر ذوق میآید و میگوید: «در این سالها آدمهای جالبی به این قبرستان آمدهاند، از سفیر و وزیر گرفته تا هنرپیشههای خارجی.
بیشتر میآیند تا به قبرستان ارامنه و مسیحیها سر بزنند اما به اینجا هم میآیند. خیلی به ما لطف میکنند. با ما طوری رفتار میکنند انگار میراثدار اموات آنها هستیم. اما چند سالی است که اینجا متروکه شده و رفتوآمد کم است و شاید سالی چند بار در قبرستان را بزنند.»
از بدترین خاطرهاش در قبرستان که میپرسیم، آه کشداری میکشد و میگوید: «بدترین خاطرهام به دوران کودکی برمیگردد که برخی مردم بیسواد سنگ به در قبرستان میزدند و میگفتند مسلمانها نباید به نامسلمانها خدمت کنند. من خیلی میترسیدم و فکر میکردم کار بدی انجام میدهیم، اما حالا نگاه مردم کاملاً متفاوت شده است.»
- قبرستانها جاذبه توریستی دارند
حضور چند قبرستان ممنوعه در محله دولاب از همان ابتدای شکلگیریاش حرف و حدیثهای زیادی به همراه داشت. در سالهای اخیر شرایط برای خانوادهها و حتی همسایگان قبرستان متفاوت شده است. «مرضیه حسینی» مدیر محله صاحبالزمان به خوبی توانسته پای سازمان میراث فرهنگی، تهرانشناسان و علاقهمندان به تاریخ را به این محله باز کند و قبرستانهای متروکه را به مکان توریستی تبدیل کند.
حسینی میگوید: «این قبرستانها امتیازهای ویژهای دارند. معماری خاص، مشاهیر دفن شده در آنها مثل نیکولای مارکف معمار برجسته روس، شاهزاده گرجی، سربازان جنگ جهانی، پناهندگان لهستانی میتواند جاذبه توریستی زیادی داشته باشد. به علاوه اینکه با رونق گرفتن قبرستانها، خانوادههای متولی قبرستان میتوانند در قبرستانها را باز کنند و احساس کنند شغل مفیدی دارند.»
رسیدگی به خانوادههای ساکن در قبرستان یکی دیگر از دغدغههای مدیر محله صاحبالزمان است. او میگوید: «متولی قبرستان آشوریها و کاتولیکها چون سن و سالی ازشان گذشته است نمیتوانند باغ قبرستان را نظافت کنند. هر ماه نیرویهای داوطلب و کمکی میفرستیم تا برای نظافت کمک کنند.»
محمدی از کاشت 120 درختچه در قبرستان آشوریها صحبت میکند و میگوید: «متأسفانه باغ آشوریها آبی برای آبیاری درختان نداشت. ما با کمک شهرداری منطقه لولهکشی آب انجام دادیم و به علاوه اینکه درختان خشک را قطع و دوباره درخت کاشتیم.» محمدی ادامه میدهد: «در سالهای اخیر سازمان میراث فرهنگی و شهرداری به این قبرستانها روی خوشی نشان داده و در آینده در قبرستانها به روی مردم علاقهمند به تاریخ باز خواهد شد.»