به گزارش ايرنا، نوشته بود: همسر عزیزم ای نور چشم من! از اینکه مدتی در کنارت بودم با هیچ چیز در این دنیا عوض نمیکنم. تمام لحظههای زندگیم با تو شیرین چون عسل برایم گوارا بود. ببخش نتوانستم زیاد کنارت بمانم. امیدوارم که مرا ببخشی. از خداوند میخواهم صبر عظیمی به تو بدهد. من برای حفظ حریم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) به سوریه رفته ام. همسر عزیزم از تو میخواهم چون عمه ات حضرت زینب (س) صبر پیشه کنی و محدثه را خوب تربیت کنی که با تقوا باشد. از خداوند میخواهم در سرای آخرت تو را نیز همنشین من گرداند و تمام زندگی ام را به تو میبخشم. به امید دیدار.
این نوشته بخشی از وصیتنامه ابوذر، جوان 25ساله برای همسرش سهیلا است که فقط فرصت داشتند سه سال را در کنار هم زندگی کنند، سه سال پر از مأموریتها ، رفتنها و آمدنها تا آنکه آخرین مأموریت فرا برسد و در دی ماه سرد سال 94 تنها پیکری بیجان و آسمانی از ابوذر به زادگاهش بازگردد.
سهیلا رضایی دختر خاله ابوذر است، آنها با هم بزرگ شدند ، درس خواندند و ازدواج کردند و محدثه، شد یادگار ابوذر برای سهیلا.
به گزارش ایرنا، ابوذر اهل روستای حسینآباد از توابع شهرستان رستم استان فارس بود، در دانشگاه امام حسین (ع) درس میخواند و به تیپ تکاور امام سجاد (ع) کازرون پیوست.
زندگی ابوذر اما در گیر و دار بودنها و نبودنها گذشت، از این ماموریت به آن ماموریت، از این شهر به آن شهر. همسر این شهید، همواره در بیتابی و چشمانتظاری بود و روزهای آمدن ابوذر به خانه، همه جا را به عشق او تمیز و مرتب میکرد. ابوذر 2 هفته در ارومیه و 2هفته در کازرون بود و تازه پنج ماه از سکونتشان در خانه سازمانی میگذشت که زمان ماموریت بیبازگشتش فرارسید.
از وقتی زمزمههای دفاع از حرم حضرت زینب (س) پیچیده بود، ابوذر برای رفتن بیتاب و بیقرار شده بود، تا آنکه روزی از ارومیه با همسرش تماس میگیرد و میگوید که میخواهد به سوریه برود. سهیلا با بغض میگوید: تو همیشه ماموریت هستی، محدثه بیتاب است، بار دیگر برو؛ اما بار دیگری برای ابوذر وجود نداشت.
پیش از رفتنش 6 روزی به خانه میآید، در آن روزها مدام همسرش را همسر شهید و دخترش را دختر شهید میخواند، میگفت این آخرین ماموریت اوست.
حالا بر سر در خانه ابوذر پرچم حضرت عباس (ع) نصب شده است، ابوذر میخواست همچون حضرت عباس (ع) شهید شود و همسرش نیز باید صبری به قامت بلند حضرت زینب (س) را در دل خود میپروراند.
زنی که همسری مهربان داشت که بر بالین تب او مینشست و هر وقت خانه بود در کارهای خانه کمک میکرد، باید مردی با ایمان را بدرقه میکرد که نیکیاش زبانزد همگان بود؛ همان خوی خوشی که او را در این دنیا نمیگنجاند.
شب رفتن رسیده است، شب دراز یلدا است، سهیلا که تا صبح بیدار مانده به ابوذر وعده میدهد که با دخترکش چشم به راه میماند، همسرش اما چارهای جز سپردن زن و دخترش به خدا ندارد؛ زیرا راه او را فراخوانده است و فردا صبح، همین راه، سهیلا را با اشک میکشاند تا نزدیکی تیپ ابوذر و این دلتنگیهای مدام به تماسهای سخت و دشوار هر روزه منتهی میشود.
ابوذر داوودی در سوریه دیده بان خط اول بود، دیده بان جوان صدایش میکردند و بارها توانسته بود توانایی خود را در شناسایی دشمن نشان دهد، نمونهاش در 16دی ماه 94 بود، وقتی نیروهای تروریستی النصرة در حال تدارک تک شبانه بودند، ابوذر با 35 کشته و 25 زخمی از آنها تلفات گرفت.
اما این حضور و این توانایی تنها 45 روز همراه گردان بود. سهشنبه است، ابوذر با سهیلا تماس میگیرد که یک هفته بعد به خانه میآید، چشم و دل سهیلا روشن میشود و با شور و شادی از خبر بازگشت همسرش به زادگاهش باز میگردد.
دو روز بعد، پنجشنبه، سرنوشت چیزی دیگر را رقم زد، تیر به شاهرگ ابوذر خورده و زندگیاش در این دنیا تمام میشود و او آسمانی می شود.
پیکر ابوذر درست همان روز به خانه برمیگردد که خودش وعدهاش را داده بود؛ اما نه آنگونه که همسر و دخترش انتظارش را داشتند. همسرش با دو شاخه گل رز به استقبال پیکر بیجان ابوذر میرود که رفته است و او را با دختری دو ساله تنها گذاشته؛ هرچند سهیلا باور دارد که ابوذر مراقبش است و او را میبیند؛ زیرا هرگاه به راهنمایی و کمک نیاز داشته در خواب او را یاری کرده است.