كفشهاي كودكي پاهايمان را ميزنند و كفشهاي بزرگترها هم در پايمان لق ميخورند و بههيچ كار ما نميآيند. آنچه ماندني است به ما ميآيد، به تن و جان ما مينشيند و كاري ميكند كه نبض پرواز را بفهميم، روح هيجان را درك كنيم و ترس و فكر و خيال را به شكلي تازه معنا كنيم.
ما بايد قصهها و افسانهها و خاطرهها را بشنويم و بخوانيم و برويم. ما بايد گرماي سوزان تابستان را بچشيم و عرق كنيم و بدويم. ما بايد فرياد زمين را بشنويم، دلهرهي خاك تشنه را درك كنيم، نفسنفسزدنِ هراسناكِ گوزن زرد ايراني را براي زندهماندن بفهميم و پابهپاي يوز آسيايي براي زندگي بدويم.
ما خبرهاي تلخ و شيرين اين دنيا را ميشنويم و در گوشهاي از ذهنمان جايي برايشان تعريف ميكنيم. از رويدادهاي آزاردهنده تا موفقيتهاي افتخارآميز، همه را ميبينيم و از يكي شاد ميشويم و با ديگري درد ميكشيم، اما در چنبرهي اين خبرها نميمانيم و چشم به افقهاي دور و نزديك داريم. ما بايد تند و دقيق به دور و بر خود نگاه كنيم. از زشتيها و زيباييها در ذهنمان عكس بگيريم و برويم.
ميخواهيم به زمين نزديك شويم؛ با رود سفر كنيم؛ به نفسكشيدن درختها گوش بسپاريم؛ و تصوير خود را از حيات، از جهاني كه ميسازيم و از آرزوها و رؤياهايمان، بر پردهي زندگي نقش بزنيم. ما به فرداها فكر ميكنيم و ميخواهيم زندگي را در افقي وسيعتر معنا كنيم.
ما در هواي امروز نفس ميكشيم و درد نفسكشيدن در هواي آلوده، هواي پر از گرد و غبار، درد قدمبرداشتن بر خاكهاي تفتيده و خيابانهاي خاكگرفته، دردِ دردهاي نگفتني را ميفهميم، همچنانكه لذت پرواز بر فراز خزر، لذت فريادكشيدن در جادههاي شمال، لذت گردش در كافهها و پاساژها و... را هم ميشناسيم.
ما در هواي امروز نفس ميكشيم، ولي همزمان فردا را هم ميبينيم، فردا را هم شكل ميدهيم. فرداي ما به رنگ ديروز نيست و دنيايي كه ما ميسازيم هرچه باشد، حتماً دنياي ديروز نخواهد بود. اين را، هركه در هواي نوجوانهاي امروز قدم بزند، بو خواهد كشيد. اينروزها، هركه از نوجواني سهمي دارد، اين را حس ميكند كه به قول سهراب سپهري:
«بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويد تا ته بودن.
بايد به بوي خاك فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط
جايي ميان بيخودي و كشف.»
سردبير هفتهنامهي دوچرخه