مثلاً همين تازگيها، يك روز صبح كه هنوز هوا خيلي روشن نشده بود و داشتم آخرين صفحههاي كتابي را دربارهي «سهراب سپهري» ميخواندم، نور خلاقيت به ذهنم تابيد و گفتم: «آهان، نوجوانيكردن از رويِ دست نوجواني سهراب!»
آخر سهراب، شاعر مورد علاقهي من است. با خودم فكر كردم اگر قرار باشد آدمي با روحيات لطيف من الگويي براي خودش انتخاب كند، سهراب انتخاب خوبي است. بنابراين تصميم گرفتم تابستان امسال، از روي دست سهراب نوجواني كنم. البته وقتي اين تصميم را گرفتم هنوز نميدانستم پاي داداشبزرگه همچون مانعي شوم، در مسير تصميم تباهشدهي من قرار دارد.
- اين روزها تم پرنده با من است
ظهر گرم روزي تابستاني، توي اتاق نشسته و پنجره را باز كرده بودم. داداشبزرگه هم دو وجب آن طرفتر دراز كشيده بود. چند تا پرنده پشت پنجره نشسته بودند. با خودم فكر كردم حتماً در چنين وضعيتي بوده كه اين سطر به ذهن سهراب رسيده است: «اينروزها تم پرنده با من است»
بعد يكدفعه ديدم سر يكي از پرندهها شبيه شصت پا شده است! نزديك بود از ترس دچار تشنج شوم كه شصتم خبردار شد سر آن بيچاره تغييري نكرده، بلكه شصت پاي برادر اعظم است كه جلوي چشم من هماهنگ با كلهي پرنده، اينور و آنور ميشود: «بيكله كه بودي، گوشاتم از دست دادي به سلامتي؟»
به طرفش برگشتم و گفتم: «چي ميگي تو؟»
- مگه نميشنوي، صد بار گفتم برو يه ليوان آب برام بيار؟
- نشنيدم خب.
- حالا كجا سير ميكردي؟
منِ بيسياست هم، تمام و كمال، ماجرا را برايش تعريف كردم. داداشبزرگه خندهاي كرد و گفت: «تم پرنده؟ با اين پنجرهاي كه تو باز گذاشتي، الآن تم پشه و مگس با ماست.»
از روحيهي مگسي او كه هيچ بويي از لطافت نبرده است لجم گرفت و براي اينكه بيشتر از اين انرژي منفي نگيرم، ترجيح دادم صحنه را بيسروصدا ترك كنم. وقتي داشتم از اتاق بيرون ميرفتم صداي داداشبزرگه ميآمد: «تم پرنده كه نه، ولي اگه يه اَپ خوب كروكُديلي داشتي براي منم نصب كن.»
- مداد كنتهام را دوست داشتم
خيلي دلم ميخواست مثل سهراب نقاشي بكشم به پيروي از سهراب، يك مداد كنته خريدم. آخر سهراب عاشق مداد كنته بود. عاشق صداي آن، وقتي روي كاغذ خط ميانداخت. من هم كاغذها و مدادرنگيهايم را وسط راهرو ريختم. به آواي خوش مداد كنته گوش ميدادم و نقاشي ميكشيدم.
البته لازم است موقعيت را شرح بدهم. توي راهرو كنار كتابخانهي عزيزم نشسته بودم. دو قدم آن طرفتر از كتابخانه، درِ حمام بود و رو به روي حمام، اتاق مامانجان. مامانجان توي اتاق لبهي تخت نشسته بودند و گهگداري سر از گوشي بيرون ميآوردند و مرا نگاه ميكردند.
همهچيز در نهايت صلح و آرامش بود تا اينكه داداشبزرگه از حمام بيرون آمد. او كه عادت دارد با پاهاي خيسش يك دور در خانه بچرخد و صداي جيغ مامانجان را در بياورد، باز هم اين كار را تكرار كرد. با اين تفاوت كه اينبار مامانجان در اعتراض به اين حركت شلختهوار او، از جايش بلند شد و با تمام توان به سمت داداشبزرگه آمد. او هم كه اوضاع را قمر در عقرب ديده بود، پا به فرار گذاشت.
هنگام فرار، داشت قدم مباركش را روي كاغذهاي من ميگذاشت. من كه خود به چشم خويشتن ميديدم كه نقاشيام بر باد ميرود، در يك حركت حرفهاي كاغذ را از زير پايش بيرون كشيدم. نميدانم چهطور شد كه آدم به آن گندگي با يك كاغذكشيدن از زير پايش، زمين خورد و همينجا مامانجان به او رسيد و...
البته اين داستان از آنهايي بود كه پايان غيرمنتظره دارند و آدم را غافلگير ميكنند. چون طي يك حركت ناجوانمردانه، پاي داداشبزرگه بر كمر من فرود آمد و با عصبانيت گفت: «بيكله كه بودي، شعورتم از دست دادي به سلامتي؟»
- بايد امشب بروم
ماه، بزرگ و درخشان توي آسمان نشسته بود. شبي مردادي بود، اما فكر كردم بايد در شبي اينچنين كه آسمان صاف و آرام بوده، سهراب شعر معروفش را سروده باشد:
«شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيهها ميگذرد...
بوي هجرت ميآيد...
بايد امشب بروم...»
اين شعر شور عجيبي در دلم انداخت. از جايم بلند شدم تا كنار پنجره بروم و ماه را (دو قدم هم كه شده) از نزديكتر تماشا كنم. واي، باورتان نميشود! يكي اسم مرا صدا كرد! من هم طبق روال آن شعر، بعد از شنيدن اسمم با شوق گفتم: «كفشهايم كو؟»
صداي داداشبزرگه آمد كه: «كفشهات توي يخچاله.» من كه فكر نميكردم داداش بزرگه هنوز بيدار باشد، به سرعت سر جايم برگشتم و پشتم را به او و پنجره كردم و وانمود كردم خوابيدهام تا آبها از آسياب بيفتد.
يكربع بعد تصميم گرفتم دوباره سراغ ماه بروم. آخر خيال ماه نميگذاشت بخوابم. آرام به طرف پنجره غلت زدم. نزديك بود به ملكوت اعلا بپيوندم! روح ماه، زير پنجره ايستاده بود!
خيلي شانس آوردم كه دوزاريام زود افتاد و نمردم. داداشبزرگه ملافه را روي پاهايش انداخته و پاها را به ديوار تكيه داده و با زاويهي 90درجه خوابيده بود. نفس عميقي كشيدم و به آن طرف غلت زدم. لجم گرفت كه آن روحِ پايي، تمام شوقم را از بين برد.
همانجا فهميدم بايد الگويم را تغيير بدهم؛ چون پاي داداشبزرگه به اين تصميم باز شده بود و سهبار خلاقيتم را تباه كرده بود و از قديم گفتهاند «تا سه نشه، بازي نشه.»
* * *
آن روز داشتم يكي از فيلمهاي شرلوك هلمز را ميديدم. فكر كردم «خوش به حال شرلوك هلمز! چهقدر زندگياش هيجان دارد.» من هم عاشق هيجانم. نيمنگاهي به داداشبزرگه انداختم. توي عوالم خودش بود. جان ميداد براي دستياري كارآگاه. آنوقت راه به راه ميرفتم و ميآمدم و به او ميگفتم: «بيكله كه بودي، چشماتم از دست دادي به سلامتي؟ گوشاتم از دست دادي به سلامتي؟ قدرت آناليزتم از دست دادي به سلامتي؟» آخ چهقدر حال ميدهد شرلوك هلمزبودن!
البته شرلوك هم يك داداشبزرگه دارد كه همهاش ميخواهد بگويد بيشتر از شرلوك حاليش ميشود. بايد حواسم باشد كه مثل شرلوك، محكم بايستم و تن به ذلت ندهم. راستي شما ميدانيد از كجا ميتوانم يك صحنهي جنايت پيدا كنم؟!
پينوشت: عنوان ميان تيترها، سطرهايي از سهراب سپهري است
تصويرگري: محمدرضا اكبري | آرشيو عكس روزنامهي همشهري