به گزارش همشهري آنلاين، النا فرانته در يادداشت هفتگي خود براي گاردين به سويههاي بيشتر مثبت و كمتر منفي دگرگوني پرداخته است. متن كامل يادداشت او از اين قرار است:
«من هرگز از تغيير و دگرگوني ترس به دل راه ندادهام. با اينكه بارها خانهام را عوض كردهام اما حسي خاص از ناراحتي، پشيماني يا ناسازگاري طولانيمدت به خاطر نميآورم. بسياري از مردم از جابهجا شدن متنفرند و فكر ميكنند از عمر آدم كم ميكند. اول اينكه من عاشق عبارت ايتاليايي Trasloco هستم به معني «رفتن از جايي به جاي ديگر». اين واژه باعث ميشود به لحظه پيش رفتن و جهيدن بينديشم. گرد آمدن نيرويي كه شما را به حركت به سوي مكاني دگر واميدارد؛ جايي كه در آن ميتوانيد از همه چيز كشف كنيد و ياد بگيريد.
به بيان ديگر، من متقاعد شدهام كه تغيير يك سويه مثبت قطعي دارد. براي مثال، به ما ميفهماند انبوهي از چيزهاي بيمصرف گرد آوردهايم. به عبارت بهتر، چيزهايي كه كمتر به كارمان ميآيند. ما خودمان را به اشيا، فضاها و گاهي آدمها سنجاق كردهايم و با دگرگون شدن به اين نتيجه ميرسيم بدون آنها زندگيمان نهتنها به آخر نميرسد، بلكه به شكلي غيرمنتظره درهايي تازه به رويمان گشوده ميشود.
وقتي دگرگوني بنيادين و اساسي باشد، ميل من پس از اندكي تامل به سوي سرخوشي ميرود. اين حس براي من شبيه وقتي است كه در كودكي به هر بهانه چنگ ميزدم تا هنگام نزديك شدن توفان بيرون خانه باشم؛ درست زماني كه هوا از برقِ رعد سرشار شده بود و بوي رسيدن باران به مشام ميرسيد. دوست داشتم پيش از آنكه مادرم دستم را بگيرد و درون خانه بكشاندم، از قطرههاي باران خيس و لبريز شوم.
هر چند اين ميل مبهم باعث ميشد مدتي طول بكشد تا سوي ديگر دگرگوني را لمس كنم: عذاب. منظورم اينجا نع ناراحتيهاي ناشي از تغييرهاي جزئي كه نيروي ويرانگر دگرگونيهاي اساسي است وقتي گونههاي قديمي زندگي را نابود و گونههايي تازه و نوپديد را به شما تحميل ميكنند. اين مرحله با رنج آدمهاي غرقشده آغاز ميشود كه ناگهان خودشان را و وجودشان را در قتلگاه مييابند؛ آنها ميشورند، از درون مراقب پوسته عادتهاي پيشين هستند، اميدشان را از دست ميدهند و سرانجام فروميريزند وقتي ميفهمند دنياي فردا همان نيست كه ديروز بود. اين رنجي است كه شيوه زندگيهاي رو به زوال را همراهي ميكند.
و من هرگز غرق در پشيماني شگفتيهاي زندگي نبودهام؛ حتي در ادبيات و همواره لذت دگرگوني را چشيدهام. براي همين است كه شايد كشف تازهام از رنج پنهان در تغيير حسي عميق در من ايجاد كرده است. اگر ما فراتر از لذتهايي كه در بسياري از انقلابهاي زندگي زنان پديد آمده بنگريم، به همان اندازه رنجهاي واقعي ميبينيم و تا آنجا كه من ميدانم، آن دگرگونيها اساسا به وصف درنيامدهاند.
بيرون آوردن لباسي كه ما همواره و گاهي از نخستين سالهاي زندگي پوشيدهايم و تن كردن لباسي مناسبتر، زيباتر، جسورانهتر و قابلاعتناتر بالاخره جايي را آزار ميدهد؛ حتي اگر باعث شود احساس آزادي بيشتر داشته باشيم. ما نميتوانيم چيزي را كه زماني به نظر ميرسيد به تنمان چسبيده است بدون درد بكَنيم؛ چيزي كه تحمل ميكند و دوام ميآورد. بيترديد حس لذتآفرين آزادي چيره ميشود اما سكوت در برابر ناراحتي و رنج اشتباه است. بيحس كردن درمان زخم نيست.»