به گزارش ایسنا، این سخنان بخشی از اظهارات زندهیاد عزتالله انتظامی دربارهی فیلم ماندگار «گاو» است.
فیلم سینمایی «گاو» به کارگردانی داریوش مهرجویی و نویسندگی غلامحسین ساعدی و داریوش مهرجویی در سال ۱۳۴۸ ساخته شد. این فیلم سینمایی اولین تجربه عزت الله انتظامی به عنوان بازیگر در سینما بوده و البته که به خوبی توانسته از عهده این نقش بربیاید و جوایزی را برای بازی در آن از جشنوارههای داخلی و خارجی کسب کند.
«گاو» در ابتدا به صورت نمایشنامه بوده و توسط هنرمندانی چون علی نصیریان، جعفر والی، عزت الله انتظامی و چند هنرمند دیگر روی صحنه اجرا شد و سپس بعد از بازگشت داریوش مهرجویی به ایران این نمایشنامه به صورت یک فیلمنامه در میآید و توسط همان گروهی که نمایش را بازی کردند، فیلمبرداری میشود.
زنده یاد عزت الله انتظامی در گفتوگویی که در کتاب«آقای بازیگر» هوشنگ گلمکانی آورده شده است درباره حال و هوای خود برای پذیرش بازی در این فیلم سینمایی به عنوان اولین تجربه سینماییاش بیان میکند: از حال و احوال شخص خودم چندان راضی نبودم. وحشت داشتم. به هر حال در نمایشهای تلویزیونی و صحنه موقعیت خاصی برای خودم پیدا کردم بودم و میترسیدم اگر فیلم موفق نشود یا من موفق نشوم، به تمام سوابق گذشتهام لطمه خواهد خورد. کاری هم از آقای مهرجویی ندیده بودم که دلم گرم باشد. در ضمن این فیلمی بود که تجربه اجرای آن را در تلویزیون داشتم و حالا یک کارگردان تحصیل کرده خارج رفته هم بالای سرمان بود.
در ادامه گفتوگو هوشنگ گلمکانی با عزت الله انتظامی درباره فیلم سینمایی «گاو» که در کتاب «آقای بازیگر، زندگی و آثار عزتالله انتظامی» آورده شده است را میخوانیم:
- فیلمی مانند «گاو» و نقشی مانند مشدحسن، برای هر بازیگری یک شروع غبطهانگیز است که آرزویش را دارد. جدا از آن پیشینه پربار تئاتری و با در نظر گرفتن این موضوع که در اجرای صحنهای نمایشنامه هم شما این نقش را داشتید و طبعا هر کارگردان دیگری هم که میخواست از این نمایشنامه فیلم بسازد برای این نقش به سراغ شما میآمد، این شانس بزرگی برای شما بود که کارتان را در سینما، با این فیلم شروع کردید. پس صحبت درباره فیلم «گاو» را هم بهتر است از نمایش «گاو» شروع کنیم.
نمایش تلویزیونی «گاو» به کارگردانی جعفر والی در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۳۴۴ با حضور علی نصیریان، جعفر والی، خسرو شجاعزاده، غلامعلی نبیپور، سیروس افخمی، آقای رئوفی، خانم عصمت صفوی و مهین شهابی و من و عدهای دیگر به طور زنده اجرا شد. این اجرا بسیار موفق و پر سر و صدا بود، تا آنجا که جلال آل احمد در آثارش به این اجرا اشاره کرده که افتخاری است برای همه ما.
برای اجری نمایش «گاو» خیلی تحقیق و ممارست کردم. حتی به کمک دوستی، پانزده روز به محلات رفتم و در منزل شخصی سکونت کردم که او توانست گاو خود را ده دوازده روز به چرا و صحرا نبرد و من این فرصت داده شد که راحت روی گاو مطالعه کنم. بارها صاحب گاو به طویله میآمد و وقتی میدید من در گوشهای نشستهام و ساعتها گاو را زیر نظر دارم و با دقت نگاه میکنم، تعجب میکرد و گاهی با پوزخندی مرا تنها میگذاشت. کاملا تمام حرکات گاو، نگاه، و حالتهای چشم او را زیر نظر میگرفتم. اینکه لحظات زیادی به نقطهای خیره و مات میماند و حتی نشخوار هم نمیکرد. سنگین راه رفتن، با وقار و طمانینه حرکت کردن، خلاصه تمام لحظات زندگی گاو را زیر نظر داشتم و بررسی میکردم. کوتاه کنم، به هر حال اجرای نمایش «گاو» اثر دکتر غلامحسین ساعدی با موفقیت در تلویزیون به نمایش درآمد و نقدها و نوشتههای خوبی در پیداشت.
- غیر از تجربه دو هفتهای، آیا زندگی روستایی را هم تجربه کرده بودید؟
بله. وقتی پدرم از ارتش بیرون آمد، به شهریار رفت و زمینی و الاغی و گاوی خرید و مشغول به کار شد و ما هم مدتی در آنجا زندگی میکردیم. تا پیش از مدرسه، آنجا بودم و وقتی برای مدرسه به تهران آمدم، تابستانها به شهریار میرفتم تا پدرم ورشکست شد و همگی در تهران مستقر شدیم، اما ارتباطم با روستا قطع نشد و رفتوآمد داشتیم. وقتی میخواستیم این نمایش را روی صحنه ببریم، از همه آن تجربهها و اطلاعات و تجربههای بعدی برای پرداخت شخصیت مشدحسن استفاده کردم.
- در نمایش «گاو» ماجراها مانند فیلم بود؟
الان به خاطر ندارم؛ و حتی یادم نیست که در آن نمایش، سرانجام مشدحسن چه میشد. چون نمایشنامهای که از روی قصه مرحوم ساعدی تنظیم شد، با اصل قصه فرق داشت. متاسفانه متن نمایشنامه «گاو» به همراه همه نمایشنامههایی که پیش از انقلاب در اداره برنامههای تئاتر بود، از بین رفت. اگر بود، بهتر میشد آن را بررسی کرد. این اولین اثر مرحوم ساعدی نبود که اجرا میکردیم. پیش از سال ۴۴ هم که «گاو» بازی شد، نمایشنامههای دیگری هم از دکتر ساعدی در تلویزیون و صحنه اجرا کرده بودیم مثل «ننه انسی» و «روشناییهای خانه ما».
- موقع تمرین و اجرا به نظرتان نمیآمد که این، کاری متفاوت با کارهای قبلیتان است؟
نه چندان. البته کار با نمایشنامههای ترجمه شده فرق داشت، چون از نمایشنامههای ترجمه شده، ناگزیر بودیم قسمتهای زیادی را حذف کنیم. البته موقع تمرین، گاهی احساس کردیم که متن، با سایر نمایشنامههای ایرانی فرق دارد و همین، بیشتر مرا به کار و تمرین برمیانگیخت. به هر حال استحاله انسان به حیوان، اتفاقی عادی نیست و با تحولات آشنا در روحیات انسان متفاوت است.
- خب، از کی فکر ساختن فیلم «گاو» مطرح شد؟
زمستان ۴۶. شبی در تالار ۲۵ شهریور هنگام اجرای یک نمایش، دکتر ساعدی به اتفاق داریوش مهرجویی به پشت صحنه آمدند. ساعدی، مهرجویی را معرفی کرد که از آمریکا آمده و یک تجربه سینمایی به نام «الماس ۳۳» داشته و حالا علاقهمند شده که براساس نمایشنامه «گاو» فیلمی به همین نام بسازد؛ با همین بازیگرها. مهرجویی فردای آن روز به اتفاق دکتر ساعدی به منزل من آمد و تمام روز را به بررسی عکسهای نمایش «گاو» پرداخت و با هم کلی صحبت کردیم. قرار شد مهرجویی به زودی ساختن فیلم «گاو» را آغاز کند. پس از رفت و آمد او به اداره تئاتر و آشنا شدن با گروه بازیگران، قرار تمرین فیلم «گاو» گذاشته شد و پس از تمام شدن اجرای نمایشی که در سالن ۲۵ شهریور روی صحنه داشتیم، فکر میکنم از فروردین ۴۷ بود که تمرینها را با مهرجویی به طور پیگیر شروع کردیم و در مرداد ۴۷ هم به بوئینک قزوین رفتیم و مشغول فیلمبرداری شدیم.
از حال و احوال شخص خودم چندان راضی نبودم. وحشت داشتم. میترسیدم. به هر حال در نمایشهای تلویزیونی و صحنه موقعیت خاصی برای خودم پیدا کرده بودم و میترسیدم اگر فیلم موفق نشود یا من موفق نشوم، به تمام سوابق گذشتهام لطمه خواهد خورد. کاری هم از آقای مهرجویی ندیده بودم که دلم گرم باشد. در ضمن این فیلمی بود که تجربه اجرای آن را در تلویزیون داشتم و حالا یک کارگردان تحصیل کرده خارج رفته هم بالای سرمان بود. با این وجود واقعا میترسیدم و فکر و خیال لحظهای آرامم نمیگذاشت. حالا دیگر مساله فیلم مطرح بود که با تئاتر فرقهای اساسی دارد. فیلم مانند نمایش نیست که بسته باشد. گسترش پیدا میکند و میتواند آدمها را یکییکی و با دقت روی جزئیات معرفی کند. پیش از اینکه مشدحسن با گاوش از ده بیرون بیاید همه آدمها در فیلم معرفی شدند و بعد هم مساله دزدی در ده مطرح میشود و بعد حمله شبانه بلوریها به ده.
- در نمایشنامه هم اسمشان بلوریها بود؟ در فیلمنامهای که منتشر شده، نوشته است: پروسیها.
نمیدانم. تا آنجا که یادم است بلوریها بود. این مساله در قهوهخانه مطرح میشود و شخصیتها یکییکی معرفی میشوند و آن پسر شرور میآید و بعد مشدحسن میآید و با شنیدن اینکه گوسفندها را بردهاند، زود گاوش را میبرد و داستان گسترش زیادی پیدا میکند و از آن حالت یک بعدی شخصیت مشابه در نمایشنامه بیرون میآید. حالا مشدحسن با ویژگیهای خاصش شناخته میشود؛ بخصوص سر حال بودنش قبل از اتفاق اصلی. در فیلم، بازیگر قدرت مانور بیشتری دارد و فرصت کافی برای خودنمایی پدید میآید. در این فیلم، بخصوص با توجه به اینکه ماده اولیه را داشتیم و صاحب تجربه بودیم، لزومی به جستجوی بیشتر نبود، اما از طرفی این اولین فیلمی بود که بازی میکردم و میخواستم محکمتر از نمایش تلویزیونی بشود. دیگر اینکه دلم میخواست همانطور که نسبت به تئاترهایی که بازی میکردم تماشاگران توجه خاصی داشتند، درمورد فیلم هم همینطور بشود. گاهی در خوابگاه شبها از خواب میپریدم و تنها مینشستم و به عاقبت کار فکر میکردم و دعا میکردم.
- روی صحنه که حتما گاو نبرده بودید در فیلم چطور با گاو کار کردید؟
وقتی برای کار رفتیم، گاوهای مختلفی را آوردند. یک گاو وحشی هم بود که هیبت گاوهای اسپانیایی را داشت و وقتی وارد شد اهالی ده پا به فرار گذاشتند. خلاصه جستجوی بسیار شد تا گاومان را پیدا کردیم. قرار شد استخری در وسط ده درست کنیم که اهالی ده مخالفت کردند. فکر کردند میخواهیم سینما درست کنیم. زمانه با حالا فرق میکرد. مثل حالا نبود که از روستاهای کوچک هم به مجله فیلم نامه مینویسند که سینما نداریم و سینما میخواهیم. ده سیار کثیف و عقب ماندهای بود و توفان گرد و خاک بسیار مزاحمی داشت. اما اسم ده به سر و وضعش نمیخورد. "بویینک" که آدم را یاد جت " بویینگ" میاندازد! اوایل با اهالی آنجا مشکل زیادی داشتیم اما بعدها میامدند و همکاری میکردند. برای پیدا کردن گاو هم خود آنها به قزوین رفتند و مشکل ما را حل کردند. اتفاقات گاو خوشگلی هم پیدا کردند که قیافه سینمایی خوبی داشت. گاو و صاحبش با هم آمدند. البته گاو را هزار تومان به ما فروخته بود، اما خودش هم آمده بود تا در حرکت دادن گاو در صحنههای مختلف به ما کمک کند. در مواقعی که مثلا در چاه میافتد یا آنجا که گاو را میکشند، کمک میکرد تا زخمی نشود.
- گاو را بیهوش کردند؟
بله و البته روی صورت او هم کمی گریم شد و سفیدی صورتش را بیشتر کردند. در اواسط کار متوجه شدیم که گاومان آبستن است. مدتی گذشته بود و مردم دیگر به ما عادت کرده بودند و مرا مشدحسن صدا میکردند. روزی یکی آمد و گفت: مشدحسن گاوت زایید. من جا خوردم و فکر کردم اتفاق ناگواری افتاده است اما معلوم شد که نه گاوم واقعا زاییده است. اهالی ده این گاو را بدیمن میدانستند چون اولا آمده بود فیلم بازی کند، ثانیا بیهوش و بعد دوباره زنده میشد؛ خلاصه معتقد بودند شُگون ندارد. آخرش هم خود صاحب اولیه گاو که در تمام مدت همراهمان بود گاوش را خرید و برد. اهالی آنجا اخلاص بخصوصی داشتند. مثلا در فیلم گاری است که آقای نصیریان میراند. همراه با گاری، الاغی را هم کرایه کرده بودیم که کُرهای داشت و همیشه دنبال مادرش بود. آخر کار با صاحب گاری حساب و کتاب میکردند. پولی اضافه بر قول و قرار اولیه میخواست. اعتراض که شد گفت: آن پول اضافه بابت کره الاغ است. گفتیم ما با کرهاش که کاری نداشتیم و او قبول نمیکرد و میگفت به هر حال در فیلم بوده و باید پولش را بدهید.
در مدتی که آنجا بودیم بوی روستا را گرفتیم و همه لباسهایمان بوی آنجا را می داد و خلاصه خیلی قاطی شده بودیم و این خود کمک میکرد که کار بهتری ارائه دهیم و عاملی بود که وجود کمبود امکانات و فرصت محدود، کارمان را با همان دقت و وسواسی که میخواستیم به انجام رسانیم.
صبحها در خوابگاهمان که در قزوین بود بیدار میشدیم و لباسهای فیلم را میپوشیدیم و با همان لباسها میرفتیم و خرید مختصری در شهر میکردیم و میآمدیم و کارمان را شروع میکردیم. من به گریم چندانی نیازی نداشتم و همان صبح گریم مختصر و سریعی میشدم. فیلم با مشکلات و زحمت و پشتکار مهرجویی و همکاری گروه پیش میرفت. معمولا روزهای پنج شنبه گروه به تهران میآمد و بعد از ظهر جمعه مجددا به قزوین برمیگشت. وقتی گاو مُرد من دیگر رغبت نکردم همراه گروه به تهران بروم و همان جا در خوابگاه میماندم.
یادم میآید یک شب جمعه که همه به تهران رفته بودند و فقط یک مستخدم از اقامتگاه نگهداری میکرد، آنجا را ترک کردم. حواسم نبود کجا میروم و چکار میکنم. مرگ گاو ، حالت خودم، کار سختی که در پیش داشتم. ترس و وحشتی که گریبان گیرم شده بود. .... نمیدانم علتش چه بود. ناگهان نیمههای شب در بندر انزلی از ماشین کرایه پیاده شدم سرگردان کنار دریا راه میرفتم. با ریش و موهای بلند و همان لباس فیلم: پیراهن یقه حسنی، شلوار مشکی دبیت و کت کهنه قهوهای رنگ نخ نما شده، سرگردان و گیج پرسه میزدم. بالاخره پس از مدتی سرگردانی، به طرف جادهای که به طرف رشت و تهران میرفت حرکت کردم.
قیافهای تماشایی داشتم. جلوی هر ماشینی را که میگرفتم با سرعت رد میشد و کسی سوارم نمیکرد. بالاخره یک ماشین سواری نگه داشت و من گفتم که میروم قزوین. سوارم کرد و من تنها مسافر ماشین بودم. راننده گاهی برو بر نگاهم میکرد. بالاخره طاقت نیاورد گفت چکارهای ؟ با راننده در دل کردم گفتم بازیگرم و او با دقت به حرفهایم گوش میداد. به هر حال به قزوین رسیدیم و مرا جلو اقامتگاه که نشانش دادم پیاده کرد.
شاید به خاطر سر و گوش آب دادن یا ارضای حس کنجکاوی با من به داخل اقامتگاه آمد. مستخدم بیدار بود و دلواپس گفت تا صبح نخوابیدم. هوا کم کم روشن شد مستخدم چای و صبحانه آماده کرد و با پوزخندی توضیح داد که همه گروه فیلمبرداری دیشب رفتند تهران. ایشان به تهران نمیروند و میگویند میخواهند از حال و هوای فیلم خارج نشوند. پس از صبحانه، راننده نگاه محبت امیزی به من کرد و گفت: موفق باشی.
- آن شیوه پیوستگی در بازی که خاص تئاتر است و به آن عادت داشتید، مشکلی ایجاد نمیکرد؟
برای من مشکلی ایجاد نشد ولی اگر خطر گسیختگی هم وجود داشت به هر حال نقش کارگردان برای همین است که جلوی قضیه را بگیرد و صحنه را تکرار کند و مهرجویی هم که با او تجربه بسیاری دارم همیشه این طوری است که اگر ببیند حس بازیگر فاقد تداوم است، برداشت را تکرار میکند. بسیار با وسواس عمل میکند. بدون این که به حرفهای دیگران بیتفاوت باشد. در همه صحنهها بده بستان و بحثهای خوبی داشتیم و این طور نبود که هر چه کارگردان میگوید، فقط اجرا کنیم. اصلا خودش هم علاقه مند بود که ارتباط و داد و ستد فکری داشته باشیم. مثلا خوب یادم است آنجا که مشدحسن میفهمد گاوش مرده است، ابتدا قرا بود که مشدحسن بدود و برود از طویله بیرون و سرچاه داد بزند :آی مشدحسن ... بحث شد که چرا این طوری؟ مگر او میداند که گاوش را انجا دفن کردهاند؟ بهتر است همانجا که قضیه را میفهمد، چنین حالتی به او دست دهد و اتفاقا چه صحنه زیبایی هم از کار درآمد.
- چیزی، فکری و نکتهای از نمایش در فیلم تکرار نشد؟
نه، هیچ یک از صحنهها آن طور نبود که در نمایش اجرا کردیم. بسیاری از صحنههای اصلی فیلم اصلا در نمایش نبود. مثل صحنهای که روی پشت بام طویله مینشیند و آنها میآیند و یا آن صحنه معروف که فریاد میزنم: « مشدحسن به داد گاوت برس.»
- آن صحنههای استحاله مشدحسن در نمایش چگونه بود؟
یادم نیست. در نمایش ما اصلا زمانی برای نشان دادن این چیزها نداشتیم. اما در فیلم، مشدحسن لحظه به لحظه مسخ میشود. یعنی از آن زمان که از طویله بیرون میآید، حرفهای زنش و بعد نشستن آن بالا و .... به قدری نوشته دکتر ساعدی و راهنمایی و کارگردانی مهرجویی درست و دقیق بود و به قدری همه چیز خوب پیش میرفت که بهتر از آن ممکن نبود. بیهوده نبود که فیلم آن همه سروصدا کرد و ماندنی شد. حتی پس از انقلاب هم تحسین و تایید شد. به نظر من «گاو» یک اثر کاملا کلاسیک است که حتی الان هم نمیشود چنان کاری را ارائه داد. من فیلم «گاو» را بیشتر از هر کسی دیدم و حتی یک ماه پیش در ویدیو تماشا کردم، با نگاهی انتقادی تا ببینم کجای کار ایراد دارد. حالا پس از ۲۵ سال و کلی کار کردن باید راحت اظهار نظر کرد، اما کار آنقدر درست و در جای خودش است که اگر الان بخواهیم با همان کادر و همان کارگردان یا با آدمهای جدید فیلم «گاو» را بسازیم، فکر نمیکنم از این بهتر شود و ممکن نیست به این زیبایی از کار دربیاید.
همه با صفا و صداقت و عشق کار کردند. نه قرار دادی بسته شد، نه صحبت دستمزدی شد، نه کسی راجع به این که اسمش کجا نوشته شود حرفی زد. اصلا صحبت شروع و پایان کار در بین نبود. فقط عشق بود عشق به کار. واقعا عشق بود که این فیلم به وجود آمد. تمام مخارج فیلم به عهده امور سینمایی وزارت فرهنگ و هنر بود. نماینده وزارت خانه آقای احمدی مدیر تولید بود و از طرف اداره خرج میکرد. با هم کار میکردیم در حقیقت بازیگران از بزرگ و کوچک خودشان تهیه کننده بودند. به هیچ چیز به جز بهتر شدن نتیجه کار فکر نمیکردیم. اگر لازم بود هر کاری را انجام میدادم حتی اگر خوردن یونجه باشد. و این یونجه خوردن من هم حکایتی داشت. اوایل که تمرین بود یونجهها را میشستند و من میخوردم ولی به مرور که تکرار شد و قبح کار از بین رفت دیگر همین طوری میخوردم و همین باعث شد که مدتها وضع معدهام خراب باشد. البته صدایم در نیامد و اعتراضی نکردم. یا به خاطر صحنهای که سرم را به دیوار میکوبیدم تا مدتها سردرد داشتم. اما پس از تحمل چنین سختیهایی وقتی آدم حاصل کار را میبیند همه ناراحتیها را فراموش میکند. وقتی میبیند که حاصل کار، یادگاری ماندنی شده است. به نظر من اگر کسی را بتوان پیدا کرد که تا حدی با سینمای ایران آشنایی داشته باشد و «گاو» را ندیده باشد واقعا باید حیرت کرد. چنین کسی را من تاکنون ندیدهام.
در صحنه آخر آب و گل و لای در گوشم رفت و مهرجویی مرا به کلینیک برد و مجرای گوشم را شستند. با این حال تا مدتها گوش درد داشتم.
- در بیشتر فیلمهای شما فصلهایی است که برجستهتر است. در فیلم «گاو» تعداد این صحنهها و نماها بسیار بیشتر است. ممکن است اوجش را صحنهای بدانیم که شما پس از مسخ کامل فریاد میزنید مشد حسن به داد گاوت برس. ولی فیلم صحنههای گیرا، برجسته و به یادماندنی زیادی دارد. شما خودتان به کدام صحنهها علاقه بیشتری دارید؟
واقعا برای من مشکل است که بگویم. مثلا صحنهای که مشدحسن از طویله بیرون میآید و آرام مینشیند و این آرامش شروع دگرگونی اوست. بسیار به دلم مینشیند. یا وقتی به طویله میرود و عدهای میآیند و صدایش میکنند و او پشتش را به آنها میکند، یا شب که میبیند بلوری ها آمدهاند و میخواهند او را بدزدند و در صحنه بعد، میبینیم که آن عده در چارچوب قاب در میآیند و میایستند و مشدحسن بر میگردد و از پهلو به آنها نگاه میکند. یا پیش از آن، که روی پشت بام نشسته و میگوید که وقتی ماه در بیاید گاو من هم میآید. ذره ذره این مسخ - یا به قول آنچه دکتر شریعتی درباره «گاو» نوشته است، الیناسیون - به تدریج رخ میدهد. یعنی این تحول به شکل سکته نیست که ناگهانی روی بدهد و اوجش همانطور که گفتید آنجایی است که دیگران بالای سرش آمدهاند و مشدحسن بر میگردد و در حالی که یونجه میخورد، میگوید که من گاو مشدحسنم و ناگهان به انفجار میرسد که: مشدحسن به داد گاوت برسد. و این انفجار با نمایش نوری که از بالا میتابد تشدید میشود. انفجار دیگر وقتی است که میخواهند او را ببرند و نور را میبیند، سرش را به دیوار میکوبد و دو سه بار این حالت انفجاری تکرار میشود و آخرش همان جایی است که با ترکه میزنندش و بر میگردد و نگاه میکند و نور را میبیند و با دست بسته میدود و فریاد میزند و سرانجام از آن بالا میافتد. اوایل از غلبه فضای تئاتری بر فیلم میترسیدیم. اما پس از دیدن نسخه کامل فیلم خیالمان راحت شد. همانی شده بود که خودمان میخواستیم.
- مانند تئاتر برای هر صحنه تمرین میکردید؟
ما الان هم برای هر صحنه تمرین میکنیم و به نظر من همین تمرینهاست که بازیگر را به آن شخصیتی که میخواهد نزدیکتر میکند. به هر حال کارگردان هم به بازیگر تا حد زیادی کمک میکند اما با این نظر که هرچه کارگردان بگوید باید عمل شود، مخالفم. به سوی دیگر قضیه هم که همه چیز را به بازیگر مربوط کند اعتقادی ندارم عوامل بسیاری در نسبت تاثیر این دو طرف دخیل است. به طور مثال دخالت یک کارگردان حرفهای نزدیک به صفر است. ولی چنین چیزی در مورد یک بازیگر حرفهای صدق نمیکند. خود بازیگر باید روی نقش کار کند و برای خودش با توجه به فرهنگ و اطلاعاتش شخصیت را خلق کند.
به هر حال تمرین و ارتباطش با بدیههسازی در حس و حال برای هر بازیگری لازم است. البته جاهایی که حسی است همین حس هم خط اصلی را میگیرد و با توجه به موقعیت و حس و حال، بدیههسازی هم میکند. مثلا آن صحنههایی که به مشدحسن میگویند که گاوت فرار کرده اول باور نمیکند و بلند میشود و راه میافتد، اینجا کارگردان است که راهنمایی میکند پس از مقداری راه رفتن، سرعت قدمهایش بیشتر میشود. اینجا حضور کارگردان است. هنوز فاجعه برای مشدحسن شروع نشده و وقتی مشدحسن میآید در حیاط و بعد به طویله میرود و وقتی از طویله بیرون میآید، تازه کم کم باورش میشود. البته هنوز ناباوری را نشان میدهد ولی دیگر خودش قبول کرده به همین دلیل تحت تاثیر قرار میگیرد و آرام مینشیند و میگوید: «گاو من که در نمیره» و جوری میگوید که باور دارد که در رفته و همه هم میدانند که این اتفاق افتاده و خودش هم همینطور باور کرده، در عین اینکه ناباور نشان میدهد. این مسیر به تدریج جلو میرود تا اینکه نصف شب از خانه بیرون میزند و ... در همه این مسیر این کارگردان است که فیلم را جلو میبرد. ولی حس بازیگر هم مهم است و معتقدم که تمرین در این میان و برای خلق آن حس؛ نقش اساسی دارد. من موقع تمرین هم سعی میکنم به حس اصلی برسم و آن را حفظ کنم و حرامش نکنم. مثلا در همان صحنهای که مشدحسن از طویله بیرون میآید و لحظهای که آن دیالوگ را میگوید، چشمانش پایین میآید و ناگهان پلکهایش روی هم میرود. اینها چیزهایی است که خود بازیگر پدید میآورد و این بدیههسازی را من خودم انجام دادم و میتوانستم اصلا با چشم باز، این حرفها را بزنم ولی این حس است که بدیهه را پدید میآورد. حتی اگر صد برداشت از این صحنه میگرفتیم و میگفتند چشمانت را باز کن، من باز هم چشمانم را میبستم، چون حسم این بود.
- مواردی پیش آمده است که کارگردان چیزی را بگوید یا بخواهد و شما کار دیگری انجام دهید؟
بله اتفاق میافتد و باز هم به مساله تمرین اشاره میکنم که امکان رتوش کار را برای کارگردان فراهم میکند. وجه دیگر این قضیه هم بارها پیش آمده. مثلا وقتی با حاتمی کار میکردم چند بار به من گفت «وقتی تو بازی میکنی، نمیتوانم کات بدهم» البته فکر میکنم او در مورد من مبالغه میکند، ولی دو سه بار هم چنین چیزی را آقای جوزانی هم به من گفت. وقتی «شیر سنگی» را کار میکردیم در لحظات پایانی که سوارها میروند و من ایستادهام و به نصیریان نگاه میکنم و میگویم «سر قبرت شیر سنگی میگذارم» لحظهای هست که این شخصیت به شدت متاثر است و اشک در چشمانش جمع میشود و احساساتی میشود و من با خودم فکر میکرد که چرا کات نمیدهد؛ چون بدون اجازه او که نمیتوانستم بازی را قطع کنم. پس از مدتی خودش گفت به قدری تحت تاثیر کارت بودم که دلم نیامد قطعش کنم. البته کارگردانهایی هم هستند که بلافاصله کات میدهند و به نظر من بده بستان در این کار وجود دارد. هم کارگردان و هم بازیگر، با تجربههای حرفهایشان کار میکنند.
- دکتر ساعدی در مواقع فیلمبرداری حضور داشت؟
گاهی کمک خیلی موثری بود و به اصطلاح موتور موثر و محرک همه بود.
- معمولا در جامعه ما عامه مردم را با نقشی که ایفا کرده است میشناسند، بیست و چند سال پیش هم که این قضیه شدیدتر بود، شما نگران نبودید که مضمون کوک شود؟
طی این مدت طولانی تجربههایی پیدا کردهام و بدون مبالغه میگویم که تماشاگر تهرانی در چنگ من است. میتوانم بیننده را در آن واحد تحت تاثیر احساسات متفاوت قرار بدهم؛ بخندانم و بلافاصله بگریانم. سر فیلم گاو ابتدا صحبت از دوبله بود و من شدیدا با حرف زدن دیگری به جای خودم مخالف بودم. از اول سر همه فیلمها با اینکه کس دیگری به جای من صحبت کند مشکل داشتم. خودم تجربه داشتم که دوبله کنم (البته نه مثل یک دوبلور حرفهای) اما صدایم برای نقشی که خودم بازی میکنم بهترین است. در مورد این فیلم هم گفتم که اگر کسی دیگر بیاید و صحبت کند در آن صحنه که میگوید «من مشد حسن نیستم، گاو مشدحسنام» همه میخندند و تبدیل به جوک میشود.
ارتعاش صدای من با آن حالتی که بازی میکنم هماهنگ است ولی دوبلور نمیتواند این هماهنگی را داشته باشد. وقتی تماشاگر به تئاتر یا سینما میرود و مینشیند، خودش را با تجزیه و تحلیل خودش دربست در اختیار بازیگر میگذارد و بازیگر هم اگر نقشش را باور کرده باشد، بیننده را هم میباوراند و دیگر کار تمام است. سر نمایش «بلبل سرگشته» که کار میکردیم جاهایی بود که اشک میریختم و روی صحنه میدیدم که مردم هم دستمال در میآورند که اشکشان را پاک کنند. یا در گاو و در صحنههایی که اشک میریزم صد در صد مطمئنم که تماشاگر هم میگرید چون من باور کرده بودم تماشاگر هم باور میکند. تماشاگر میداند که آن بازیگر دارد بازی میکند اما اشک میریزد.
- به هر حال عکسالعملها چه بود؟ اصلا احتمال تمسخر نمیدادید؟
به هیچ وجه. فکر میکردم تماشاگر مینشیند و تا آخر فیلم را میبیند. البته بعدها اتفاقهای بامزهای افتاد. مثلا یک بار به خاطر اتفاقی که در مورد ماشینم افتاد به ژاندارمری کرج شکایت کردم. آن شب ماموری آنجا بود که سوالهایی کرد و بعد گفت برو فردا بیا. روز بعد که رفتم پست عوض شده بود و او نبود. افسر کشیک و شخص دیگری با لباس معمولی در اتاق حضور داشتند. از من خواستند که مجددا همه چیز را بگویم. افسر همانطور که حرف میزدم مرا نگاه میکرد بعد کمی به فکر فرو رفت و یک دفعه لبخند زد. این برخورد همیشگی افراد با من پس از شناختنم است در گوش بغل دستیاش چیزی گفت و هر دو خندیدند. آن یکی برگشت و گفت که او میگوید این آقا همان بازیگر «گاو»ی است که در فیلم بوده آنها قصد توهین نداشتند و در واقع به نوعی محبتشان را ابراز میکردند.
- از اولین دیدارتان با «گاو» بگویید ....
اولین بار فیلم را در سالن هنرهای زیبا دیدم که با جلال ال احمد بود و بهمن فرسی، منوچهر انور و خانم مهین تجدد. وقتی فیلم را نشان دادند فرسی گفت که با یک بار دیدن نمیتوان نظر داد و بقیه نظرهای مثبت و مبالغه آمیزی گفتند و بحثهایی شد. پس از آن خواستیم فیلم را با تماشاگران عادی بینم. وقتی فیلم در جشن هنر شیراز به نمایش درآمد به سینما که رفتیم ما را به بالکن بردند که در بین جمعیت نباشیم و وقتی دیدم که جمعیت چه استقبالی کرد. نشستم روی زمین و زار زار گریه کردم. خوشحال بودم که نخستین کاری که در سینما کردهام چنین با استقبال روبرو میشود و سپس فیلم به خارج رفت تا اینکه مدتی توقیف شد. با مهرجویی پیش اقای رضا تجدد رفتیم که از بستگان نزدیک دکتر مجیدی ( وزیر وقت علوم) بود. با او ملاقات کردیم و ایشان ماجرا را به هویدا گفته بود.
- از طرف چه کسی توقیف شده بود؟
از سازمان امنیت نقل میکردند که گفته شده سازندگان فیلم قصد داشتهاند فقر روستاها را به نمایش بگذارند و انقلاب سفید را خدشهدار کنند. بعدا موافقت شد که فیلم به طور محدود در سینما کاپری نمایش داده شود و اگر منجر به سر و صدا شد، فورا از پرده پایین بیاورند. اما از آن نوع سرو صداهایی که آنها میترسیدند به دنبال نداشت و نمایش ادامه یافت. برای خروجش از ایران هم کلی ترفند زده شد تا آن را مخفیانه از ایران خارج کنند و به جشنواره ونیز برسانند. فیلم را شبانه به اتفاق مهرجویی و دکتر طبیبیان و هوشنگ بهارلو در چمدان مهرجویی گذاشتیم و رویش مقداری لباس ریختیم و بعد مهرجویی با پروازی که از هند میامد و چند دقیقه در مهرآباد توقف داشت، عازم خارج شد. لحظهای که هواپیما از روی باند بلند شد به بهارلو گفتم: گاو پرواز کرد و رفت. در جشنواره ونیز هم سر و صدا کرد و جایزه گرفت ولی در تهران توجهی نکردند. بعدا که فیلم نمایش داده شد پاسخ خوبی داد و ما بسیار راضی بودیم. بخصوص که فیلم را فیلم شاخصی در سینمای ایران میدانستم و زمان هم نشان داد که حق با ما بوده است.
- به جشنواره شیگاگو هم که برنده جایزه بازیگریاش شدید نرفتید....
نه اصلا خبرش را هم به طور دقیق نداشتیم. روزی شنیدیم که مرحوم هدی میثاقیه دنبال من میگردد. پیدایش کردم و گفت برنده جایزه شدهای ولی اسمش را به اشتباه «مرغابی آبی» نوشتهاند. ما تعجب میکردیم که مرغابی آبی دیگر چه صیغهای است. فرهنگ و هنر هم رغبتی نشان نداد و حتی در مجله خودش هم خبری چاپ نکرد تا این که مهرجویی برگشت و فهمیدم که جایزه هوگوی نقرهای را به عنوان بهترین بازیگر جشنواره شیکاگو بردهام. آقای میثاقیه از بیتفاوتی مسئولان وقت بسیار عصبانی بود و معترض بود که چرا جایزه را اعلام نمیکنند. تا این که خودش جشنی ترتیب داد و همه را دعوت کرد و طی مراسمی در حضور عدهای از هنرمندان جایزه به من اهدا شد.
- از «گاو» همیشه به عنوان اولین فیلم شما نام برده میشود، اما سالها قبل از آن در نقش کوتاهی از فیلم واریته بهاری ( پرویز خطیبی ۱۳۲۸) هم بازی کرده بودید، آن ماجرا چه بود.
فقط این را به خاطر دارم که روزی خطیبی مرا به باغ بزرگی دعوت کرد که در آنجا فیلمبرداری میکردند و نقش کوچکی هم به من داد که بازی کردم. دیگر چیزی به خاطر ندارم.
به گزارش ایسنا و بر اساس کتاب «آقای بازیگر، زندگی و آثار عزت الله انتظامی» عوامل فیلم سینمایی «گاو» عبارتند از کارگردان: داریوش مهرجویی، فیلمنامه: غلامحسین ساعدی، داریوش مهرجویی، بر اساس قصه «گاو» از کتاب «عزاداران بیل» نوشته غلامحسین ساعدی، مدیر فیلمبرداری: فریدون قوانلو، تدوینک زری خلج، موسیقی متن: هرمز فرهت، نوازندگان: عباس خوشدل (فلوت)، نصرت الله ابراهیمی (سه تار)، داریوش مهرجویی (سنتور)، حسین مقدم (ضرب)، دکور: اسماعیل ارحام صدر، صدای زمینه: یدالله عسگری، تیتراژ: غمگسار، مسئولین نور: آبراهام یوسف، ولی الله رحیمی، گریم: غلامعلی نبی پور، صدابردار: بهرام دارایی، معاون: صادق عالمی، دستیار کارگردان: شهباز ذوالریاستین، معاون فیلمبردار: محمود نوربخش، دستیاران: کاظم آقابابایی، محمد کرمی، مدیر تهیه: عباس محمدی نام، معاون: حسن زندی، امور فنی و لابراتوار: اداره کل امور سینمایی کشور، تهیه کننده: وزارت فرهنگ و هنر، سیاه و سفید، مدت زمان: ۱۰۴ دقیقه.
بازیگرانی که در این فیلم ایفای نقش کردهاند شامل: عزتالله انتظامی، علی نصیریان، جعفر والی، جمشید مشایخی، پرویز فنیزاده، عصمت صفوی، مهین شهابی، خسرو شجاعزاده، محمود دولتآبادی، شکوه نجمآبادی، عزتالله رمضانیفر، فیروز بهجتمحمدی، غلامعلی نبیپور، یدالله شیراندامی، مهتاج نجومی، داریوش رضایی میشوند.
خلاصه داستان فیلم سینمایی «گاو»: مشدحسن (عزتالله انتظامی) مالک تنها گاو روستاست؛ گاوی که وسیله معاش اوست. به همین جهت، مشدحسن علاقهای مفرط به گاوش دارد و مانند یک فرزند، او را تیمار و مواظبت میکند. بلوریها، ساکنان آبادی مجاور، به گاو او چشم دارند و مشدحسن که بارها سه نفر از آنان را در دور دست به کمین گاوش دیده، نگران است. او که برای یک سفر کوتاه، به شهر میرود، به همسرش سفارش میکند که خوب از گاو مواظبت کند. شب، روستا -از جمله خانه مشدحسن - مورد حمله بلوریها قرار میگیرد و آنها با بیرون ریختن مردم از خانهها، فرار میکنند. چیزی به سرقت نمیرود، اما فردای آن شب گاو را مرده در طویله پیدا میکنند. ریش سفیدهای روستا، نگرانند که این خبر را چگونه مشدحسن بدهند. ابتدا جسد گاو را در میدانگاه آبادی دفن میکنند و سپس جوان دیوانهای را که یکی از ساکنان روستاست، برای آنکه مبادا به مشدحسن خبر دهد، در آسیابی دور از آنجا زندانی میکنند. وقتی مشدحسن برمیگردد، به او میگویند که گاوش فرار کرده و بالاخره برمیگردد. مشدحسن که باور نمیکند گاوش فرار کرده باشد، بر اثر ضربه ناشی از این حادثه، از خود بی خود میشود و به تدریج گمان میکند که خودش تبدیل به گاو شده است. کوششهای اطرافیان برای معالجه مشدحسن از طریق داروهای خانگی و دعا و جادو و دخیل بستن به جایی نمیرسد و بالاخره تصمیم میگیرند او را برای درمان به شهر ببرند. در راه شهر، در حالی که دستهای مشد حسن را با طناب بستهاند و او را کشان کشان میبرند، مشدحسن خودش را از بلندی پرت میکند و کشته میشود.