وقتي کسي دلتنگ ميشود، بيهوا از نفس ميافتد، اما تو هميشه دنبال مقدمه ميگردي؛ اگرچه من بيمقدمه غمگين شدهام. وقتي کسي دلتنگ ميشود خودش براي دلتنگياش تصميم نميگيرد. فقط يکباره ميبيند همهچيزش را از دست داده است و ناگزير است که گوشهگير باشد.
تو هم مرا ناگزيرکردهاي و خودت هم خوب ميداني که براي فاصلهگرفتن فقط دنبال بهانه ميگردي وگرنه زندگي براي همهي آدمها دشوار است و خدا همهي آدمها را در رنج آفريده است.* حالا يکي کمتر، يکي بيشتر.
اي کاش آدمهايي که ميخواهند از يکديگر فاصله بگيرند از همان ابتدا آنقدر با احتياط به طرف همديگر ميآمدند که اگر ناگهان از آمدنشان پشيمان ميشدند، کسي اصلاً متوجه رفتنشان نميشد.
از بس که روح آدمها ديده نميشود، کسي هم انگار زخم عميق آنها را نميبيند و مثل اين است که فقط انکار روي زبانها ميچرخد. شايد بشود همهچيز را به زبان، انکار کرد اما حساب قلبها از رفتار زبانها جداست. آدمها هرچه هم که باشند هرگز با قلبهايشان به دروغ نميتپند و به دروغ نميشکنند!
ايکاش ميتوانستم جملههاي بعدي را ننويسم و مثل کسي که فقط سرش را تکانتکان ميدهد، بيصدا افسوس بخورم. وقتي که آدمها به داشتن حتي يک وسيلهي ساده هم عادت ميکنند، چهطور ممکن است که همديگر را از دست بدهند اما ذرهاي هم احساس دلتنگي نکنند.
آنچه دربارهاش مينويسم نمونهي جديد فلان وسيله از فلان شرکت نيست که مثلاً گريهنکردن از امکانات جديد هوش مصنوعياش باشد. من دارم دربارهي روابط آدمها مينويسم که هرچه سالها ميگذرد، پيچيدهتر هم ميشوند.
هرچيز بشر اگر بارها و بارها تغيير کرده باشد، آنچه هنوز هم دستنخورده باقي مانده است همين احساس ژرف دلتنگي است. همهي آدمها وقتي گريه ميکنند، شبيه خودشان ميشوند. من هم فقط دوست دارم بداني که وقتي ياد تو ميافتم خيلي شبيه خودم ميشوم. لطفاً راستش را به من بگو: آيا تو هم که ياد من ميافتي شبيه خودت ميشوي؟
* آيهي 4 سورهي بلد: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في کَبَدٍ: که ما انسان را در رنج آفريديم.