جاي خالي آدمها بزرگتر از يک جاي خالي ساده است و اين سکوت تا ابد يادآور بزرگي آن جاي خالي است.
هرچه کسي که رفته است عزيزتر باشد، چيزهايي که جا ميگذارد بيشتر و وسيعتر ميشود. جاماندنيها در قلب و ذهن آدمهاي بسيار و در فضاها و مکانهاي بيشتري ظهور ميکنند و آن زمان است که به هرطرف نگاه کني جاي خالي او تداعي ميشود.
تو آنقدر عزيزي که پيش از رسيدن روز واقعه، تمام شهر جاي خاليات را تداعي ميکردند.
در روز واقعه، حس نبودنت، حس تمام چيزهايي که با رفتنت از دست رفتهاند در وجود من اوج گرفت و حالا تمام اين حسها، بعد از پايان واقعه، در من تهنشين شدهاند و من در ذهنم مرتب به مرگ، اين اتفاق عجيب و رازآلود و در قلبم به انحناي لبخندي که ديگر نيست، فکر ميکنم. فکرکردن به ماجراي مرگ و انحناي لبخندي که هرگز آن را نديده بودم، در من جا مانده است.
هميشه دوست داشتهام لبخند تو را ببينم. لبخندي که نشانهي قدرت روح تو بود؛ نشانهي ايمان تو بود و حتماً معنايش اين بوده که در قلبت ميداني هرچه پيش آيد مصلحت و خواستهي خداست و از اينکه در راه خواستهي او قدم برميداري، از خودت راضي بودهاي.
و لبخندي بود که با خودت بردي و ديگر هيچکس آن را نديد. آن لبخند براي زماني بود که زينبس گفت: «در کربلا جز زيبايي هيچچيز نديدم.» حتماً به عظمت اين روح، به روي چنين جان بلند و بزرگي، لبخند زدهاي و اينکه دانسته بودي تو و اهل بيتات رسالت بزرگتان را به اتمام رساندهايد.
در هيچ کتابي حرفي از لبخند تو به ميان نيامده است. من اما فکر ميکنم کسي که اينطور محکم و باايمان در راه خدا قدم برداشته است، بايد لبخندي چنين پرمعني بر صورتش داشته باشد.
تو رفتهاي و جاي خاليات بزرگ است؛ سکوتي که از نبودنت حکمفرما ميشود، عميق و نبودنت، دنبالهدار است. من از اين جاي خالي و سکوت و نبودن غمگين ميشوم، اما باز هم به انحناي لبخندي فکر ميکنم که حس آن در قلبم جا مانده است.
دوست دارم فکر کنم هنوز هم بعد از سالهاي بسيار، آن لبخند را به لب داري. تو به مقام رضايت خدا رسيدهاي و کسي که به اين مقام برسد، تا ابد لبخند ميزند.