مرد جوان که عاصی و عصبی بود برای لحظهای مکث کرد و بعد خودش را از سرکوچه جدا کرد و به وسط خیابان رسید. خدا با او بود که ناباورانه از تصادف با شاسیبلندی جان سالم بهدر برد. زن که هنوز اسیر درد بود سراسیمه خود را به مرد رساند که گیج میرفت. دستش را گرفت و آورد روی نیمکت پیادهرو نشاند.
مرد بهگمانم خجولتر از پاییز شده بود که سربهزیر دستمال مچالهشده توی دستش را صاف کرد تا خط خون ماسیده روی لب زن را پاک کند و باید زن زیرلب زمزمه کرده باشد خدا را صدهزار مرتبه شکر که شل و شکسته نشدی. مرد همچنان سربهزیر بود اما باید چیز نرمی گفته باشد که زن تبسمی صورتش را نوازش کرد.
حالا ساعت باید 9 صبح سهشنبه باشد و زن و مرد لابد یادشان نرفته است که قرار بود برای همیشه همدیگر را نبینند. اما حالا سر مرد بالا و زل زده است به چشمان زن. شاید میگوید: جان داش حسنت من و ببخش؛ دست خودم نیست. روزگار بیمعرفت شده! و لابد زن میگوید:
تو باید یهجوری از دست شری که به جونت افتاده خلاص شی. حتی اگه منو هم دوست نداشته باشی. حیف تو نیست با اون دو چشم میشی که دل هزار کبوتر رو دلدار میکنی آقای دلم. حالا ساعت باید 5/9 باشد که مرد سوار اتوبوس شد تا برسد به میدان هفتحوض نارمک تا رنگِ پریده دیوارهای یک مهدکودک قدیمی را صورتی کند. او نقاش ساختمان است و وقتهایی صورت زن را با مداد میکشد و با سنجاق میچسباند به سینه دیوار و زیرش مینویسد؛ فدات. اتوبوس که رفت زن هم رفت، که عدسپلو با کشمش و خرما بار بگذارد با تهدیگ سیبزمینی تا شب بگوید: آقا جمال، همچنان عاشقتم تو رو بخدا نذار کار به آژانکشی برسد.
افسونگری غمگینم
که میتوانم گاهی
چنان بلند بخندم
که باورت نشود
همیشه در آستینم
آهی برای روز مبادا
کنار کشیدهام
دعواهای زن و شوهری و غیرزن و شوهری، یعنی دعواهای زنانه، در هزار سال پیش هم بود. آن سالهایی که زنان سربهزیرتر از اکنون بودند و کمتر رودرروی هم میایستادند و اغلب هرچه میشنیدند پاسخش 2کلمه بود؛ چشم، ببخشید. با این همه، مردهایی بودند از بس مرد بودند که خط خون زنان از دماغ گاه میرسید تا زیرگردن از بس که سرزنش، سنگین و بیامان بود. جز دعواهای زن و شوهری، دعواهای دیگری که فقط پای زنها در میان باشد، با پوزش بسیار یعنی گیس و گیسکشی خیلی نادر بود. توپ و تشر بود. من ندیدم زنی پایش به کلانتری رسیده باشد. روزگار اغلب بهار بود؛ یعنی همیشه پارهابری گوشه آسمان بود یعنی سایه هم بود، باران و شکوفه و سیب هم بود؛ یعنی دوستداشتن کار دل بود، چون نگاهها راستگو بودند.
اگر در گوشهای افسردهام من
خیالت را بغل پروردهام من
زدل نزدیکتر کس محرمم نیست
دلم را قاصد خود کردهام من!
حالا و اکنون که روزگار عبوس و تلخ و روزگاران اغلب بیبار و بر است معلوم است که زنان طاقت از کف میدهند خون ماسیده برلب و سر و گونه را به دادخواهی میبرند. البته تردید ندارم 12 هزار و 574 بانوی نازکتر از بهار که شکایت به پزشکی قانونی تهران بردهاند، آن هم تنها در 4ماه اول امسال همه به خاطر دعواهای زناشویی نبوده است. و اگر روزگار همچنان نامرد باشد تعداد شاکیان زن پایتخت تا پایان امسال به 50هزار نفر خواهد رسید. قند تلخ اما این است؛ این 50هزار نفر فقط شاکیانی خواهند بود که حاضر میشوند راهی پزشکی قانونی شوند؛ یعنی کلی بروبیا و بروبنویس، حرصبخور و... را تحمل کرده و میکنند.
قند تلخ دوم اینکه آمار، حاکی از افزایش 13درصدی شکایتهاست؛ عجب دوره و زمانهای. یکی از همین خانمهای مصدوم میگوید تنها راه جلوگیری از ضرب و جرح، دیدن دورههای دفاع از خود است؛ همان دورههایی که برخی از خانمها در آن، قهرمان آسیا و جهان هم هستند؛ مثل کاراته و... و من میگویم عجب و او جواب میدهد البته شما وسط دعوا نرخ تعیین نفرمایید. اگر بانوان اجازه داشته باشند، در همه رشتههای ورزشی قهرمان میشوند. من گفتم حق با شماست. توانگری، یعنی قابل احترام بودن. کاش اداره دنیا دست آنان بود.
راست این است ما آقایان به علت عدم مدیریت صحیح و نتایج غمگین آن از دست خودمان خسته شدهایم و متاسفانه اغلب تاوان خستگی و خفگی ما را زنان از کودکی تا کهنسالی میپردازند البته روزگار در دقیقه اکنون در حال همنوازی و همخوانی بانوان است که آوای عمیقا دلنوازشان در پپدا و پنهان زندگی بهتدریج شنیدنیتر میشود. این را همه دخترانی که نامشان باران و بهار است بهخوبی میدانند. دشتهای سبزدرسبز، باغهای میوهچین، چشمههایی که رود میشود و رودهایی که به دریا میرسند هم میدانند.
دستهایم به چه کار میآیند
اگر از تو ننویسند؟
مثل چناری بیبرگ
اگر لانهی گنجشکی نباشد
یا دیواری کسالتآور
که گربهای برآن راه نرود.