تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۷ - ۰۴:۰۰

پدربزرگ، سیگاری از پاکت در می‌آورد و آتش می‌زند. - این بچه‌های تو هم برایت بچه نشدند که محمود! کامپیوتر هم شد رشته‌ی تحصیلی؟

آن‌يکي هم که ديوانه شده. فلسفه مي‌خواند! که چي بشود؟ هي فکر مي‌کند، بعد مثل ديوانه‌ها از جا مي‌پرد و مي‌افتد روي دفتردستَکَش و شروع مي‌کند به نوشتن...

فکر مي‌کرديم دکتري، مهندسي، چيزي تحويل مي‌دهي آقامحمود! همين حاج‌مصطفي... نديدي پسرش را؟... پزشکي خوانده، حالا هم مطب‌ زده. چندوقت پيش ماشين خريد، چه ماشيني! ولي دختر ما چي؟! نگاهش کن! طوري به آن تکه روزنامه نگاه مي‌کند که انگار شمش طلا ديده. هر پنج‌شنبه کارش شده همين. چند بار بهش گفتم دست از اين بچه‌بازي‌ها بردار، بچسب به درس و کنکورت! گوش نکرد که نکرد.

حالا هم که رتبه‌اش را مي‌پرسي مي‌گويد شخصي است. رتبه‌ي کنکور ملاک نيست. چرا دخترم، هست!... همين حاج‌مصطفي... گفتم پسرش را؟ ها، آره گفتم. دخترش را نگفتم. نمي‌داني چه‌قدر عاقل و فهميده است. دندان‌پزشکي قبول شده و پدرش امشب اهل محل را شام مي‌دهد...

لحظه‌اي سرم را از روي روزنامه بالا مي‌آورم. پدربزرگ سيگار ديگري روشن مي‌کند. نمي‌دانم چرا وقت انتخاب رشته و کنکور براي اعضاي فاميل مهم مي‌شويم. پدر نگاهش را از پدربزرگ مي‌گيرد و به من چشمک مي‌زند. شعري به ذهنم مي‌رسد. بايد دفترم را پيدا کنم.

 

رضوانه خلج، 16ساله از تهران

عكس: سپيده طاهرخاني از تهران