فرناز میرحسینی: امروز دیوان جلد آبی حافظ را برای هزارمین بار باز کردم. آهان نگفته بودم که درخانه‌ی ما، یک دیوان حافظ جلد آبی هست که پدرم خیلی وقت‌ها از رویش برایمان شعر می‌خوانَد و گاهی هم غزل‌های حافظ را به آواز می‌خواند.

 وقتی من نوجوان بودم، همیشه به من می‌گفت كه شعرهای حافظ را حفظ کن.

یادم است 13، 14 ساله بودم و یک بعدازظهر پاییزی، از سر کنجکاوی رفتم دیوان جلد آبی حافظ را برداشتم و از فهرستش، یکی از غزل‌هایی را که پدرم جلویش علامت زده بود، باز کردم و خواندم:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

چه قدر از این کلمه‌ها خوشم آمده بود! چه قدر قشنگ گفته بود قصه‌ی از غصه نجات یافتن را.

دیوان را ورق زدم:

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

راستش آن موقع هیچ‌چیز از این شعر عجیب نفهمیده بودم! بعدها فهمیدم که درباره‌ي قصه‌ي آفرینش انسان است. اما وقتی بزرگ‌تر شدم و شعری از حافظ می‌خواندم و می‌فهمیدم چه می‌گوید، انگار دنیا را به من داده بودند!

هی در دیوان می‌گشتم و بیت‌هایی را پیدا می‌کردم که فکر می‌کردم فقط خودم توانسته‌ام کشف‌شان کنم و توی دفترم می‌نوشتم!

کشف بیتی ناب از حافظ که قبلاً از پدرم نشنیده بودم یا در تصنیف‌ها به گوشم نخورده بود، مثل پیدا کردن سرزمین جدیدی بود که تنها من کاشفش بودم و قرار بود به اسم من در نقشه‌ی جغرافیای ادبیات ثبت شود.

یادم است مدتی به هرکسی می‌رسیدم، این بیت را که تازه کشف کرده بودم برایش می‌خواندم:

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر از صداست

عاشق بیت‌هایی بودم که حافظ خطاب به باد صبا می‌گفت، انگار که با یک دوست قدیمی صحبت می‌کند: «من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل...»

یا این بیت:

در آرزوی خاک درِ یار سوختیم
یادآور ای صبا که نکردی حمایتی

حافظی که بقول خودش: «آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت/ طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود»، برایم از همه‌چیز می‌گفت و از همان نوجوانی، شده بود رفیق روزها و شب‌های من. هر وقت می‌دیدم سنگ غم روی دلم سنگینی می‌کند، می‌رفتم و دیوان حافظ را باز می‌کردم تا برایم بگوید: «غبار غم برود حال خوش شود حافظ..».

یا او بود که یادم داده بود نرنجم و ببخشم چرا که اعتقاد داشت: «در طریقت ما کافریست رنجیدن...»
حافظ بود که هم دوستی را یادم داد و گفت: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد» و هنگامی که سخت‌گیري‌هاي مرا مي‌ديد، يادآوري می‌كرد: «آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش»

***
امروز دیوان جلد آبی حافظ را برای هزارمین بار باز کردم. حالا شیرازه‌اش کنده شده و فهرستش پر است از علامت‌هایی که من و پدرم کنار غزل‌هایی که دوست داشته‌ایم، گذاشته‌ایم. پر است از ورق‌هایی که لای بعضی غزل‌ها گذاشته‌ایم که بعضی وقت‌ها برویم و چندباره بخوانیمشان. دیوان حافظ حالا پر است از خاطره‌هایمان که او با «قبول خاطر و لطف سخن خدادادش» برایمان ساخته است.