از کوچه که میگذرید تنگاتنگ خیابان سوز تندی صورتتان را دستکاری میکند؛ پاییز است و خبر از سردی زمستان میدهد. حالا صدای کمانچه پیرمرد تاخوردهای که سایهنشین درخت پیادهروست، رنگآمیزی دلنشین اما غریبی دارد که من میفهمم و مردمانی که درد غربت را چشیدهاند. دختر جوانی که شتابان میرود پولکی در جعبه مقوایی پیش روی آقای کمانچه میاندازد تا من باور کنم درک حال و روز دیگران ارتباطی به سن و سال ندارد. همین که هفت، هشتساله شدیم، برف و باران، خزان و تابستان را فهمیدیم. دارا و ندار را هم میفهمیم؛ یعنی میفهمیم ماه بدر کامل، گاهی هلال و زمانی نازکتر از موی سپید است.
من میگذرم. نرفته برمیگردم که ادای دین کنم به مردی که پاییز را گوشنواز کرده است. اسکناسی در جبعه میاندازم. با سر تشکر میکند و من ناخواسته متن روی تکهکاغذ نوشته زیر پای جعبه را میخوانم؛ «زندگی، مثل شیشه شکننده است، شیشه روزگار من ترک برداشته، نگذارید بشکند.» من میروم او همچنان مینوازد تا دلهایی را بنوازد. من میروم حالا سوز زیر تیغ آفتاب کمرمقتر شده است. گرمایی نرم در پیادهرو راه میرود. صدایی در من میگویدکاش سازی آموخته بودم، حتی سازدهنی تا یکوقتهایی لبلب میکردم؛ سلطان قلبم تو هستی!
صبح میشود با آه و تنفسی از تو
پنجرهای باز میشود
با دهانی پر از برادههای ماه
گیسو در آینه میریزی
من ظهر میشوم
بندهنوازی دور و نزدیک ندارد. هزار سال پیش اغنیای راستین یعنی آنان که از راه کار و تلاش و خلاقیت و ابتکار و البته حلال به مال و مکنتی رسیده بودند، پوشیده و پنهان دستگیر نیازمندان بودند. رسم روزگار چنان بود که کمکها بیسر و صدا بود؛ یعنی کسی نمیدانست چه کسی داده و حتی کی گرفته است. چرا؟ چون سخاوتمندان و بخشندگان متظاهر نبودند و آنان که دریافت میکردند هم نمیدانستند از کجا آمده است،
با سیلی چنان روی خود را سرخ میکردند که سیب سرخ دماوند رنگ پریده مینمود. چون با حداقلها زندگی کردن و به زندگی اعتبار بخشیدن نامش آبروداری بود و البته روزگار یکطورهایی بود که بالاخره نان و پنیر و ماست و خیار و گاه آبگوشت و نیمرویی در هفته میتوانست سر سفره حاضر شود.آن سالهای دور وقتی سوز سرک میکشید معلوم بود پاییز در وحشت زمستان زودرس در ترس و لرز است و همان موقعها نیکوکاران به تکاپو میافتادند مبادا شعله اجاق کمنوایان و بینوایان خاموش شود.
راست این است مردمان سالهای دور و دیر باور داشتند خوشبختی از جایی شروع میشود که انسان دانا نگران روز و روزگار همنوع ندارش باشد؛ مثل اردکی که نگران جوجههایش در حاشیه مرداب توفانزده است. مثل آسمانی که دلواپس حجم سرریز باران است چون خبر دارد باران بیامان ممکن است سقف را چکچکو کند. کوچه را لبریز، خیابان را سیلگیر و پلهایی بین راه رامسر و تنکابن را با خود ببرد. آنوقت مردمانی محترم و مسافرانی عزیز از رسیدن به زندگی جابمانند. دریغا!
دلم به اندازه دنیاست
تنگ نمیشود از گریز تو
آهوی رمندهی دشتهای خون و جنون
همین پارسال بود که ناگهان دیوارهای مهربانی اینجا و آنجای شهر، تن به زخم انواع میخ دادند که کت، شلوار، کاپشن، پالتو، ژاکت و هر چیزی که بتواند گرماپوش رهگذری شود، به گردن بگیرند و روی پیشانی دیوار نوشته شده بود؛ نیاز داری بردار، نیاز نداری بگذار. نهضت دیوار مهربانی از تهران به شهرستانها رسید،
بعد سبد میوه مهربانی هم کم و بیش، اینجا و آنجا دیده شد و بعد که دلار طغیان کرد و قیمتها شورش کردند، مهربانی بهگمانم دچار دستتنگی شده است اما از آنجا که همه ما بهرغم تفاوتهایمان خواسته و ناخواسته درد مشترک و شادی مشترک هستیم شاید بشود کاری کرد.
گرچه ممکن است شیوههای همراهی و همدردی فرق کند اما وقتی قلبمان میتپد در تپش و تمنای درونی و گوهر وجودی خودمان که نامش انسانیت است ناچاریم از دیگران سراغی بگیریم.
دستی بگیریم تا زانویی تا نخورد، تا در امیدی بسته نماند؛ چراغ خانهای تاریکی پیشه نکند. لااقل میتوانیم شعله کبریتی باشیم کورسویی برای مشقنویسی بچههایی که زنده بودن را دوست دارند تا زندگی را بسازند. راست این است اغلب ما میتوانیم میخی بر دیوار به یادگار بگذاریم تا گردنآویز کت یا شلواری باشد. اصلا میتوان چنددانه میوه در سبدی گذاشت که سر راه کسانیاست که دوست دارند دهانی تازه کنند. حتی مهر شما میتواند هدیه چندجعبه مدادرنگی به مدرسه برای بچههایی باشد که دوست دارند سقف خانهشان را رنگین کمان کنند.
کسی میداند
شماره شناسنامه گندم چیست؟
کدامین شنبه
آن اولین بهار را زایید؟
یک تقویم بیپاییز را
کسی میداند از کجا باید بخرم؟