چهارزانو مينشست و به ديوار تکيه ميداد و من هم روبهرويش دست زير چانه ميزدم و مينشستم به شنيدن داستان. هنوز ميتوانم صداي آرام او را، هنگام روايت مفصل افسانهها در ذهنم مجسم کنم؛ افسانههايي که جز با صداي گرم پدربزرگ برايم قابل باور نبود.
حالا بعد از گذشت سالها کتاب «مومو» را پيدا کردهام، اثر «ميشائيل اِنده». هرشب کتاب را كه باز ميکنم، درست مثل پدربزرگ کنارم مينشيند و با همان حوصله، داستان را با توصيف همهي جزئيات برايم تعريف ميکند.
چشمهايم که سنگين ميشود، ميگويد خُب ديگر، براي امشب کافي است. بقيهاش بماند براي بعد... و من هرچه خواهشکنم که ميشود تندتر بقيهاش را برايم تعريف کنيد تا ببينم آخر داستان چه ميشود، آرام لبخندي ميزند و ميگويد که اين داستان حوصله ميخواهد. با بيطاقتي نميشود به انتهايش رسيد... و ميرود تا فردا شب که دوباره با آرامش و خيال راحت بقيهي داستان «مومو» را برايم بگويد.
من هم انگار تسليم اين کتاب جادويي شده باشم، از زمانبندي انجام کارهايم جدا ميشوم و ميروم به سالهاي دوري که هنوز روي دورِ تند زندگي نيفتاده بودم و براي هرکار ناگهاني فرصت داشتم. ديگر فهميدهام کتاب مومو را که باز کنم نبايد نگران گذر زمان باشم. بايد گوشهاي لم بدهم و به روايت راوي ريزبين و پُرحوصلهاش گوش بسپارم.
از قضا داستان «مومو» هم دربارهي زمان است. وقتي که عاليجنابان زمان به سراغ تکتک مردم شهر ميروند و برايشان توضيح ميدهند که چهقدر از عمرشان را به کارهاي بيهوده ميگذرانند و بهتر است زمانشان را پسانداز کنند. غافل از اينکه، قرار نيست زماني به مردم برگردد. کمکم مردم دچار سرعت سرسامآوري در زندگي ميشوند تا زمانشان را ذخيره کنند و لحظهاي را بيهوده نگذرانند.
راوي آرام و پرحوصله که به اينجاي داستان ميرسد، ميبينم چهقدر جهاني که توصيف ميکند شبيه جهان ماست. اينکه ما هميشه وقت کم ميآوريم و مدام در حال دويدنيم تا کارهايمان را تمام کنيم و حواسمان نيست كه داريم چه لحظههاي شيريني را از دست ميدهيم.
در اين داستان فقط مومو حواسش هست كه دور و برش دارد چه اتفاقي ميافتد و ميفهمد عاليجنابان، زمان مردم را پسانداز نميکنند، بلکه زمان شيرين شاديهايشان را از آنها ميدزدند و به قدرت خود ميافزايند.
مومو، دخترک ژوليدهاي است که بهتنهايي در آمفيتئاتر متروکهي شهر زندگي ميکند و زيرِ بارِ هيچکدام از پيشنهادهاي جذاب عاليجنابانِ زمان نميرود. او فرار ميکند تا خودش را از اين گرداب ترسناکِ سرعت نجات دهد. اما کمکم در مسيري قرار ميگيرد تا زمان از دسترفتهي مردم را برگرداند و به آنها يادآوري کند وقتگذراندن با دوستان، کتاب خواندن، بازيکردن و... هدردادن زمان نيست.
فصلهاي اول و دوم کتاب را که ميخواندم، فکر ميکردم عجب داستان کودکانهاي دارد. چهطور روي جلدش نوشتهاند «رمان نوجوان»؟! اما هرچه جلوتر رفتم، ديدم اين کتاب حتي براي بزرگسالان هم ميتواند خواندني و جذاب باشد و يادشان بيندازد كه ساعتهايشان را طور ديگري تنظيم کنند.
ميشائيل انده که اهل فيلدراشتات کشور آلمان است، ميگويد کل اين ماجرا را، همسفر مرموزي در قطار برايش تعريف کرده و بعد هم رفته و ديگر هيچوقت او را نديده است. اما داستان مومو را كه نوشت، اين داستان به زبانهاي بسياري ترجمه شد و ديگر، بسياري از مردم دنيا از راز بزرگ دزدان زمان خبر دارند. پس ميتوانند مراقب زمان خود باشند.
در ايران هم اين كتاب بارها و با ترجمههاي متفاوت منتشر شده است. اين بار هم آن را، «کتايون سلطاني» ترجمه كرده و نشر افق آن را با قيمت 26هزار و 500 تومان به چاپ رسانده است.